پارت END داستان دختر زجر دیده ی من
هیییییییییییی اااااااااااااااه داستان به این قشنگی تمام شد
«پارت 67(عرررررررررررر پارت END)» چندساعت بعدباصورت سرخ وپرازخجالت رفتم پایین مامان لبخندمهربانی زد. خوش گذشت ؟ ادرین باپروی ی جواب داد. بله چه جورم ... باخجالت گفتم بسه دیگه چه بی حیایی... ارین خونه نبودوقتی برگشت باکلی اسباب بازی وتوپ وماشین برگشت. سلام برهمگی یه راست آمدمحمدوازبغلم گرفت بیابغل عموببینم ... همینجوری می ب*وسیدش وپرتش می کردهوامی گرفت محمدبراش می خندید... این بچه نه تنهازندگی منو شادکردباورودش به این خونه دل بقیه ام شادشد...تاشب اتاق قدیمی خودموبه اتاق بچه تبدیل کردیم ولی تخت خوابش وکنارتختم گذاشتم ...البته به ادرین قول دادم چهارساله شد.تواتاق خودش بزارم . باکمک نینو دوباره سرکلاس هام حاضرشدم ...ادرین یه مردبامحبت وپراحساس بوددیگه خبری ازاون مردمغرورنبود .چندهفته یه باربه عمه سرمی زدیم ...الی باردارشدویه پسرگل آورد...دوباره با رز و میلن که ازدواج کرده بودن رابطه برقرارکردم باعموهم رفت وآمدمی کردم .زندگیم پرازآرامش وشادی بود ادرین روتربیت محمدخیلی حساس بود...چهارسال ازوقتی که برگشتم می گذره ...بچه ی دومم توراه عمه چندروزه که آمده پیشم به قول عمه امروزفرداست که بیاد.الی مدام وضعیتمو چک می کنه ولی بازم نمی خوام بدونم جنسیتش چیه ... آخ بازنصف شب دردم گرفت اینبارتااولین آثاردردو متوجه شدم ادرینو بیدار کردم ادرین ...ادرین ...پاشودرددارم ادرین بی چاره ازبس هول شده بودپاش گیرکردبه پتوباکله افتادزمین ای برپدرت بچه الان وقت آمدن بود.(باباش که خودتی ابله)مرینت جان نترس الان می برمت بیمارستان وای ادرین زودباش دردم هرلحظه شدیدترشدجیغ زدنم شروع شد.ادرین هول ودست پاچهبود عمه خدشو به من رسوند دخترم آرام باش الان می ری دکتر وای عمه اگه مثل محمد بشم چی ؟ نتر دخترم آی توروخدازودباش ...درددارم ....وای خدا... ادرین ساکموبرداشت وشنلموروشونمانداخت ...برای اینکه ازپله هاپایین نرم بغلم کردبه سرعت منوسوارماشین کردراه افتادشماره ی نینو وگرفت الوداداش سلام ....ممنون ....میگم مرینت دردش گرفته زود الی وببربیمارستان....باشه حواسم هست ازدردبه خودم می پچیدم همش می ترسیدم این باربچم توماشین دنیا بیاد ...به بیمارستان که رسیدیم الی و نینو مث فرشته های نجات منتظرمون بودن واقعاهمیشه منوازدرنجات داده بودن .روبرانکاری که نینو آماده کرده بوددرازکشیدم به شدت دردداشتم هرچقدردردم زیادمی شددست ادرین وفشارمی دادم ...بالتماس گفتم: ادرین تنهام نزارمی ترسم ... برانکاربه اتاق عمل رسید. الی تورو خدا بزار ادرین بیاد.می ترسم .... الی که اززایمان اولم وسختی که بدون ادرین کشیدم .باخبربودروبه نینو کرد نینو به ادرین لباس بده بفرستش اتاق عمل .... باشه شمابرید.می فرستمش ... چنددقیقه بعدبرخلاف زایمان اولم ادرین بالباس سبز کنارم بودودستام گرفت .... دردکشیدنم می دیدوبامن اشک می ریخت. مرینت جان تحمل کن الان تموم می شه وای نمی تونم الی درددارم ...آی خدا...الی یه کاری کن الیا باکمال خونسردی گفت: داره میاد مرینت نخواب زوربزن داشتم ازحال می رفتم الی فریادزد مرینت نباید بخوابی ...بچه میمیره زوربزن ادین شونه هامو گرفته بود. تمام توانم وجمع کردم .چنددقیقه بعد... راحت شدم صدای گریه بچم تواتاق عمل پیچید.الیا باخنده گفت عروس خودمه گفته باشم ... ادرین باذوق گفت: دختره ...آخ ...خدایاشکرت من عاشق دخترم ... خم شدچشماموب*وسید خسته نباشی عزیزدلم ممنونم برای همه ی زحماتت ... لبخندبی جونی زدم...دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم اتاقم جای سوزن انداختن نبود...خانواده ادرین ..عمو جولیکا رز و میلن الی و نینو ازهمه مهم ترعمه ی عزیزم .همه یکی یکی تبریک گفتن ...مامان منوب*وسید الهی فدات بشم که خونمو پرازشادی کردی ...خسته نباشی... ممنون مامان ... عمه دستموگرفت صورتموب*وسید مبارک گل عمه ... حال نداشتم جواب احوال پرسی بقیه روبدم فقط باسرجواب می دادم ...بابیحالی به ادرین نگاه کردم بچم ...بچم ... الی به جای ادرین جواب داد. الان می گم بیارنش ... چندقیقه بعدبچه توتخت کوچیک چرخ دارفضای اتاق وپرازشادی کرد.همه قربون صدقش می رفتن دلم ضعف رفت براش دوست داشتم زودترببینمش ...ادرین بااحتیاط بغلش کرد.به محمدنشونش داد. بابایی ببین این عسل خانوم آبجی کوچیکته بایدهمیشه مراقبش باشی... محمدباچشمای درشت سبزش باذوق به بچه خیره شد. باشه بابایی مواظبشم ...وای چه دستاش کوچولوه آره بابا بایدمامان شیرش بده تابزرگ بشه .... پس بده مامان تازودبزرگش کنه دیگه ... همه زدن زیرخنده ...بابیحالی گفتم ادرین بدش دیگه دلم براش ضعف رفت ... جولیکا کمک کرد بشینم .ادرین بچه روبغلم گذاشت ...صورت سفید.لبای سرخ موهای ابریشمی چشماشو که بازکردگل ازگلم شکفت.باذوق گفتم چشاش مثل خودمه ...باباگفت دخترم کلا شبیه خودته ارین دستشودورکمرنامزدش گذاشت...که اونم دانشجوی پزشکی وازدوستان خودم عدالت رعایت شدپسربه باباش رفته دختربه مامانش ...حالاباباش اسمشو چی می زارید ؟/ ادرین بالبخندبه منوبچه نگاه کرد...بچه به این شیرینی مگه بجزاسم عسل چیزدیگم میشه گذاشت ...بااجازه ی مرینت اسمشو عسل می زاریم ...همه دست زدن ...ادرین عسل وازم گرفت وبرطرف بابا بابا اگه میشه توگوش عسل خانوم اذان بگید. باباازاین حرف ادرین خوشحال شد.عسلو بغل کردپیشونیشوب*وسید...بعد توگوشش اذان گفت مبارک باشه پسرم ... نینو که همیشه هوای منوداشت گفت: آقایون خانوما بیماربایداستراحت کنه همگی بریدمنزل اقا ادرین ...که امشب کباب بره داریم ...مرینتم تاغروب خانوم دکترمرخص می کنه ... همه باخنده وشادی رفتن خونه ی ما .ادرین کنارم نشست کمک کردبه بچه شیربدم .. مرینت هنوزم دردداری؟ لبخندی زدم یه کم البته وقتی می بینم بچم سالمه وتودرکنارمی دردبرام مفهوم نداره وقتی می بینم تواطرافیان کنارم هستید...وفتی دیگه اون مرینته تنها وبی کس نیستم دردبرام شیرین می شه ...می دونی محمدوباچه سختی وترسی روفرش توخونه به دنیا آوردم ...هرچقدرصدات کردم نبودی ...ولی حالاکنارمی واین ازهرچیزی برام باارزش تره ... ادرین اشکموپاک کرد گریه نکن عزیزم گذشتهروفراموش کن ... نه نبایدفراموش کنیم بایادآوریش قدرهموبهترمی دونیم آره حق باتو عه مرینت عزیزم ... محکم بغلم کردوب*وسید.ازتوجیب کتش ی جعبه ی کوچیک بیرون آورد میدونم زحمات ودردی که ب خاطرمن کشیدی باهیچی جبران نمیشه ولی دوست دارم اینوهمیشه همرات داشته باشی...361 منم که بازکادودیدم ذوق مرگ شدم عسل که خواب بوددادم به ادرین جعبه روبازکردم ... وای ادرین این با ارزش ترین هدیه ای که گرفتم ...ممنونم یه گردنبن باپلاک گردکه ازوسط بازمی شد.ی طرفش عکس ادرین یه طرفش عکس من ... پلاک وبستم چون زنجیرش بلندبودازسرکردم گردنم باخوشحالی به گردن ادرین که سرپابودوباخنده منونگاه می کرد....ادرین به چشمام .... خوشبخت شدمو اززندگیم راضی ...درکنارهمسروفرزندانم بااینکه باباومامان اصرارداشتن توخونه ای که تازه خریده بودن زندگی کنن من باالتماس همینجاموندنیشون کردم دوست داشتم همه درکنارهم باشیم ...خیلی خوبه دیگه تنهانیستم .... خدایابرای همه ی لطفی که درحقم کردی ممنونم ...
»» خدایادوستت دارم ««
«سخن نویسنده ی اصلی»
درپایان ازهمه ی شمادوستان خوبم که وقت گذاشتید.رمانموخوندیدمتشکرم ...اگه خوب نبودیادرتایپ اشتباه شده ببخشید.....
«سخن نویسنده فعلی(خودم)»
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه و همچنین امیدوارم تو زندگیتون اگر عاشق شدید حتما به عشقتون برسید خدا یار و یاورتون....
«پایان»