💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۳۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/31 06:27 · خواندن 10 دقیقه

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

 

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

 

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

 

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

 

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

 

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

 

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

 

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

 

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

 

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

 

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

 

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

 

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

 

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

 

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

 

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

 

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

 

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

 

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

 

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

 

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

 

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

 

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

 

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

 

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

 

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

 

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

 

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

 

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد

که تا الان ازدواج نکرده… اگه از سروش بزرگتر نباشه کوچیکتر هم نیست

اون هم با صدای بلند میگه: چیه؟… میخوای ازم خواستگاری کنی؟.. با عرض معذرت بنده فعلا قصد ازدواج ندارم

-چه خودشیفته ای هستیا

مهران با یه جعبه ی کوچیک به سمت من میاد

مهران: خودشیفته چیه خانمی؟… اصلا از اونجایی که بنده آدم فداکاری هستم نه تنها یه زن بلکه سی چهل تا زن میگیرم تا شما دخترا رو از ترشیدگی نجات بدم فقط باید برین تو صف تا دعواتون نشه

-بچه پررو

جعبه رو باز میکنه و دستم رو توی دستش میگیره شروع میکنه به پانسمان کردن

مهران: چیه خب… ببین خوبی به شماها نیومده

-مهران تا حالا عاشق شدی؟

مهران: مگه دیوونه ام؟

خیره نگاش میکنم

-واقعا تا حالا عاشق نشدی؟

مهران:نه

-چی؟

لبخند تلخی میزنه و شونه ای بالا میندازه

مهران: یه بار خدا زد پس کله ی بنده و عاشق یه ضعیفه ای شدم ولی بعدش زود سر عقل اومدم

-چــــــی؟

مهران: هیچی بابا

-اه.. مهران چرا آدم رو کنجکاو میکنی بعد هیچی بروز نمیدی؟

مهران: خوشم میاد که اسم مودبانه روی کارات میذاری… خانمی شما کنجکاو نیستی یه فوضول به تمام معنایی

با اخم نگاش میکنم و با عصبانیت میگم: ایش… اصلا نگو… من فقط یه خورده کنجکاو شده بودم که چرا هنوز زن نداری؟

مهران:خب بابا… حالا نمیخواد قهر کنی…یه بار عاشق شدم

-واقعا؟

مهران: اوهوم

-بعدش چی شد؟

مهران: هیچی

-چی؟

مهران: هیچی… صاحبش قربونیش کر دیگه وقت نشد بهش ابراز علاقه کنم

متعجب نگاش میکنم

-یعنی چی؟

مهران: یعنی چی نداره که… عاشق گوسفند همسایه ی مادربزرگم شده بودم

نیمخیز میشمو دستم رو از بین دستاش میکشم بیرون که از شدت درد چشمام ناخودآگاه بسته میشن

مهران: ببین چیکار داری میکنی

-مظلوم گیر آوردی… هی مسخره میکنی؟

مهران: چیه میخوای راپورتمو به ماندانا بدی

-معلومه که میدم

میخنده و مجبورم میکنه بشینم

مهران: بشین خانمی… سالها پیش……

با کنجکاوی میشینم و نگاش میکنم

وقتی میبینه نشستم دوباره دستم رو بین دستاش میگیره و به کارش ادامه میده

مهران: یه بار عاشق شدم

-لابد عاشق بزغاله ی همسایه پدربزرگت

مهران: نه خله… این بار دارم جدی میگم-واقعا؟

تلخ میخنده

-چی شده؟

مهران: هیچی

-پس چرا میخندی؟

مهربون نگام میکنه.. برای اولین بار غم بزرگی رو تو چشماش میبینم

مهران: این کنجکاویها و زود بخشیدنات من رو یاد کی میندازه

-کی؟

مهران: اینش مهم نیست کوچولو.. مگه نمیخواستی بدونی عاشق شدم یا نه؟

با کنجکاوی سرم رو تکون میدم

مهران: یه بار واقعا عاشق شدم ترنم

با صدایی که میلرزه ادامه میده: جدیه جدی فقط نمیدونم چرا هیچکس اون جدی بودن رو باور نکرد… یه دختر فوق العاده خوشگل و مهربون بود که تو مظلومیت حرف اول و آخر رو میزد… از بس مظلوم بود بعضی وقتا دل خودم هم براش میسوخت… چون من خیلی شیطنت میکردم و اون هم که آخر مظلومیت زورش نمیرسید جوابم رو بده

لبخندی میزنم و میگم: الان کجاست این خانوم خانوما؟

اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه

و من بهت زده از این روی مهران که تا حالا ندیده بودم فقط نگاش میکنم

مهران: یه جایی توی آسمونا

-چی؟

مهران: همه ی زورم رو زدم ترنم.. همه ی زورم رو اما خونوادم حاضر نشدن برن خواستگاریش

ته دلم خالی میشه… بغض تو گلوی من هم میشینه

-آخه چرا؟

مهران: آخه اون مثل من پدر و مادر پولدار نداشت.. پدر و مادر اون نه تنها پولدار نبودن بلکه آدمای درست و حسابی هم به حساب نمیومدن اما مهتاب من یه فرشته بود ترنم.. نمیدونی وقتی تو چشمام خیره میشد و از پر و مادرش شکایت میکرد چه زجری میکشیدم که نمیتونستم هیچ کاری براش کنم… پدرش یه معتاد عملی بود… مادرش هم طلاق گرفته بود و بدون توجه به دختر و پسرش دوباره ازدواج کرده بود… مهرداد برادر مهتاب با اینکه دو سه سالی از مهتابم کوچیکتر بود ولی همیشه مواظب خواهرش بود

-ولی مامان و بابات که……

مهران: خیلی خوبن؟

سرم رو به نشونه ی آره تکون میدم

مهران: وقتی عشقم رو از دست دادم و واسه ی همیشه ایران رو ترک کردم تازه خوب شدن… اینی که میبینی نبودن… همین ماندانا میدونی چقدر سعی کرد راضیشون کنه؟… هر چقدر میتونست التماس کرد تا شاید راضی بشن فقط واسه ی یه بار مهتاب رو ببینند اما اونا راضی نشدن… عشقم رو جدی نگرفتن ترنم و همین جدی نگرفتنشون نابودم کرد

-بعدش چی شد؟

مهران: نمیتونستم قبد خونوادم رو بزنم… سالهای سال زحمتم رو کشیده بودن… یه جورایی بهشون حق میدادم ولی خب گناه مهتاب چی بود که توی اون خونواده به دنیا اومده بود… بعد یکی دو سال دوستی وقتی دیدم خونوادم به هیچ صراطی مستقیم نیستن بهش گفتم بهتره تموم کنیم

اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه… من هم صورتم از اشک پر میشه

-چی گفت؟

مهران: دلم از این میسوزه که هیچی نگفت… فقط یه قطره اشک از چشماش سرازیر … در برابر تمام حرفای من یه زهرخند تحویلم داد وبعدش هم رفت.. واسه ی همیشه…

-چرا مهران؟… تو که عاشقش بودی باید پای همه چیز میموندی

مهران: فکر میکردم میتونم فراموشش کنم ولی نشد… واقعا نشد… اشتباه کردم ترنم

-بعد از رفتن مهتاب چه اتفاقی افتاد؟

مهران: افسرده شدم.. خودم هم باورم نمیشد تا این حد عاشقش باشم… پدر و مادرم فکر میکردن همه چیز درست میشه ولی وقتی یه ماه شد دو ماه و دو ماه شد سه ماه تازه فهمیدن که هیچ چیز قرار نیست درست بشه… مادرم که حال و روز من رو دید تصمیم گرفت برای یه بار هم شده مهتاب رو ببینه

-خب؟!

مهران: هیچی دیگه بابام رو هم راضی کرد و آدرس رو از من خواست ولی وقتی جلوی در خونه شون رسیدیم با کلی پارچه ی سیاه رو به رو شدیم

-نه؟!

آهی میکشه و به تلخی ادامه میده:به همین راحتی واسه ی همیشه از دستش دادم

-ولی آخه چه طوری؟

مهران: تصادف کرد و مرگ مغزی شد… منی که ادعای عاشقیم میشد نفهمیده بودم چه بلایی سر عشقم اومده… حتی برای آخرین بار هم یه دل سیر ببینمش… میدونی چی تلخه ترنم؟

سرم رو به نشونه ندونستن تکون میدم

مهران: اینکه من باعث مرگش شدم

با ناباوری نگاش میکنم

مهران: اون روز بعد از گفتن اون حرفا نباید میذاشتم تنها بره اما از اونجایی که تحمل غم چشماش رو نداشتم دنبالش نرفتم بعدها فهمیدم توی مسیر برگشت به خونه اش با یه موتوری تصادف کرد و برای همیشه رفت تا بهم یاد بده که وقتی عاشق شدی باید پای همه چیز بمونی

-مهران خیلی خیلی متاسفم

پوزخندی میزنه

مهران: خب تموم شد

گنگ نگاش میکنم

مهران: دستت رو میگم.. پانسمان کردم

نگام رو ازش میگیرمو به دستام خیره میشم… دلم عجیب گرفت

جعبه کمکهای اولیه رو از روی زمین برمیداره و از من دور میشه

هنوز باورم نمیشه که مهرانی که این همه شوخ و شیطونه چنین شکستی رو تو زندگی خورده باشه… خدایا با همه ی مصیبتهایی که کشیم بازم شکرت… حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم وضع من خیلی بهتر از مهرانه

مهران: نون و تخم مرغ… نون و گوجه…نون و پنیر

متعجب نگاش میکنم

مهران: چیه؟… نکنه فکر کردی امیر خرج شام امشبمون رو هم میده

با ناباوری به لحن شوخ و چشمای شیطونش نگاه میکنم

مهران: نه مثل اینکه هنوز تو هپروتی… خب حالا که این طوره خودم شاممون رو انتخاب میکنم

پس اون همه غم چی شدمهران: نون و تخم مرغ چطوره؟… یه تخم مرغ آبپز میکنم سفیده ی تخم مرغ مال من اون زرده ی بدمزه اش هم مال تو

زمزمه وار میگمک مهران تو که الان……….

با ضربه های محکمی که به در خونه ی مهران میخوره حرف تو دهنم میمونه… مهران هم با تعجب به من نگاه میکنه و به سمت در میره

—————

من هم متعجب بلند میشم و پشت سر مهران حرکت میکنم.. همین که مهران در رو باز میکنه امیر وحشت زده جلوی در ظاهر یشه

همونجور که امیر نفس نفس میزنه به سختی میگه: مـ ـانـدانا

من و مهران نگاهی بهم میکنیم تازه به خودمون میایم

با ترس میگم: ماندانا چی؟

امیر نفسی تازه میکنه و میگه: حالش بد شده

مهران: پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟

امیر: هر کار میکنم ماشین روشن نمیشه مهران… ماشینت رو میخوام

مهران: بریم؟!

امیر: تو کجا؟

مهران: انتظار نداری که تو خونه منتظر خبر باشم

امیر: باشه.. پس بریم

مهران: ترنم مواظب خودت باش… زود برمیگردم

-چی میگین واسه خودتون من هم میام.. تا شماها برگردین هزار بار میمیرم و زنده میشم

مهران: اما……..

امیر: اه… بریم دیگه… ماندانا از حال رفته شماها دارین بحث سر اومدن و نیومدن میکنید

مهران: بریم

امیر به سمت ماشینش میره و ماندانا رو تو بغلش میگیره و همگی سوار ماشین میشیم و به سمت بیمارستان حرکت میکنیم

از دیدن ماندانا تو این حال و روز اشک تو چشمام جمع میشه

مهران: چی بهش گفتی که اینجور شد؟

امیر: از صبح بهم بند کرده بود با این حال و روزش بیاد دادگاه… خودت که خواهر کله شقت رو میشناسی

مهران: دختره ی بیفکر

امیر: از همون صبح با اون حرص و جوشایی که خورده بود حالش بد بود.. من هم خریت کردم و گفتم موضوع زنده بودن ترنم رو بگم یه خورده از این گرفتگی خارج بشه اما انگار گند زدم به همه چیز

مهران: خریت کردی پسر…

همونجور اشک میریزم و میگم: مهران یه خورده تندتر برو

مهران سرعت ماشین رو بیشتر میکنه

امیر نگاهی به من میندازه و میگه: نکنه چیزیش بشه ترنم؟!

همین حرف کافیه که با صدای بلند بزنم زیر گریه

ماندانا تنها کسیه که واسم مونده

-همش تقصیر منه… اگه من نبودم ماندانا هم این قدر عاب نمیکشید