«از اوج فلک ستاره چیدن سخت است

دور از منی و به تو رسیدن سخت است

ای دوست که بی تو زندگی زندان است

بدان که از تو دل بریدن سخت اس» 

اشک تو چشمای امیر جمع میشه

امیر: نه ترنم… تو واسه ی همه ی ما از جمله ماندانا خیلی عزیزی

مهران: میشه تو این وضعیت این همه تعارف تیکه پاره نکنید… ماندانا هیچ چیش نمیشه… فهمیدین؟!

امیر: آره.. آره.. ماندانای من قویتر از این حرفاست که بخواد چیزیش بشه

با بغض به صورت رنگ پریده ی عزیزترین دوستم نگاه میکنم… دستش رو بین دستام میگیرمو با بغض میگم:مانی فقط خوب شو

با ترمز شدید ماشین سرم به شیشه برخورد میکنه و درد شدیدی تو سرم میپیچه.. اما بی توجه به درد سرم سربع به همراه امیر و مهران از ماشین پیاده میشم و تقریبا پشت سر امیر میدوم

همینکه وارد بیمارستان میشیم یه پرستار با دیدن وضع ماندانا سریع به دنبال دکتر میره و یه پرستار یگه هم امیر رو به سمت اتاقی راهنمایی میکنه تا ماندانا رو روی تخت بذاره

مهران دستم رو میگیره و از تخت ماندانا دورم میکنه…

مهران: ترنم آروم باش.. چیزی نشده

سعی میکنم آروم باشم.. بعد از سونوگرافی و کلی کارای دیگه که من هیچ چیزی ازشون نفهمیدم بالاخره دکتر میاد

-اما ماندانا خیلی رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسه… همش تقصیر منه.. هیچوقت خودم رو نمیبخشم

با اومدن دکتر همه به سمتش هجوم میریم

امیر: دکترم چه بلایی سر زنم اومده

دکتر: میخوای بگی نمیدونی؟

مهران: چی رو خانم دکتر؟

دکتر: من از قبل به ایشون گفتم که استرس و هیجان نه تنها برای بچه بلکه برای خانومشون که توی این وضعیت هستن خیلی خطرناکه

-یعنی… یعنی…

نه.. نمیتونم باور کنم.. یعنی ماندانا بچه اش رو از دست داده.. نکنه یه بلایی سر خودش هم اومده باشه.. دستم رو جلوی دهنم میذارمو شدیدتر از قبل گریه میکنم… تقصیر توهه ترنم.. تقصیر توهه.. مثل همیشه واسه همه دردسری

دکتر: چی شد خانم؟

مهران: ترنم… ترنم…

دکتر: انگار این دختر حالش خراب تر از بیماره…

کم کم دیدم تار میشه.. حس میکنم دارم سقوط میکنم که مهران دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و از افتادنم جلوگیری میکنه

امیر: ترنم حالت خوبه؟

-ماندانا بچه اش رو از دست داد؟

دکتر: چی میگی دختر؟… اینقدر بی تابی نکن.. خدا رو شکر هم بچه هم مادرش سالم هستن.. منظورم این بود که اگه یه خورده دیرتر میرسیدن یه بلایی سرشون میومد…

با ناباوری نگاش میکنم

-واقعا؟

امیر و مهران نفسی از سر آسودگی میکشن

-آره دختر… همه چیز خوبه فقط باید حواستون بیشتر به این مامان شیطون که خودش اینجا خوابیده باشه

نگاهی به مهران میندازه و میگه: فکر کنم فشار زنت افتاده.. یه سرم براش بد نیست

متعجب به مهران نگاه میکنم.. مهران ابرویی بالا میندازه و شیطون نگام میکنه

بعد از رفتن خانم دکتر مهران میگه: امیر کی برام زن گرفتین که خودم خبر ندارم

امیر میخنده و میگه: بیخیال مهران… اذیت نکن

با خجالت سعی میکنم از بغلش بیرون بیام که اجازه نمیده و میگه: امیر راستش رو بگو بچه مچه ندارم؟

امیر: نمیدونم.. چی بگم… شاید اونور آب بودی یه غلطایی کردی ولی من بیخبرم

مهران: گم شو… میخوای من رو از چشمم زنم بندازی

با خجالت میگم: مهران

مهران: میدونم گلم.. میدونم با حرف این امیر گور به گور شده که چشم دیدنم رو نداره از چشمت نمیفتم

سه نفری نگاهی به همدیگه میکنیم و در نهایت هر سه تامون میزنیم زیر خنده

پرستار: چه خبرتونه… مثلا اینجا بیمار خوابیده ها

مهران دم گوشم میگه: چه هلوی گوشت تلخیه

امیر عذرخواهی میکنه و مهران هم به زور من رو میبره تا یه سرم حسابی نوش جان کنم

-مهران من حالم خوبه

مهران: از رنگ و روت کاملا پیداست

میخندم و هیچی نمیگم… روی یه تخت دراز میکشم

****

همونجور که روی تخت دراز کشیدم با صدای امیر به خودم میام

امیر: مهران سرمش تموم شده؟

مهران: آره… چطور؟

امیر: این ماندانا بهوش اومده و بی تابی میکنه

سریع چشمام رو باز میکنم و روی تخت میشینم

مهران: تو برو ما هم الان میایم

امیر: منظرما.. فقط سریعترمهران: باشه

با رفتن امیر، مهران کمکم میکنه تا از روی تخت پایین بیام

مهران: حالت خوبه؟

-اوهوم

مهران: ولی خیلی ضعیف شدیا.. قبل از اون اتفاق که اومده بودی خونه ماندانا حال و روزت بهتر بود

آهی میکشم

-انتظار نداشته که اون خلافکارا با شیرینی و شکلات از من پذیرایی کنند؟

مهران: نه بابا.. فکر میکردم برنج و جوجه برات آماده میکنند ولی انگار اونا از من هم گداتر بودن

میخندم و هیچی نمیگم

مهران: بریم تا این جغجغه این بیمارستان رو سر همه مون خراب نکرده

-خیلی وقته منتظر این لحظه بودم مهران… بیشتر از همه دلتنگ ماندانا بودم… راستش ه تو و امیر خیلی حسودیم میشد که میتونستین ماندانا رو ببینید

مهران: آخه این دختره ی جیغ جیغو چی داره که تو برای دیدنش به من و امیر حسودی هم میکنی

شونه ای بالا میندازم و میگم: معرفت

هر چقدر که به اتاق نزدیک تر میشیم صدای گریه ی ماندانا برام واضح تر میشه

ماندانا: امیر بهم دروغ گفتی آره؟

امیر: نه به خدا خانومم.. الان ترنم همراه مهران میاد

ماندانا: پس کجاست؟

نگاهی به مهران میندازم.. لبخند مهربونی تحویلم میده و با دست اشاره میکنه که به داخل اتاق برم

ماندانا: امیر تو رو خدا داری راست میگی یا الکی میخوای امیدوار………..

به آرومی وارد اتاق میشم و میگم: ماندانا

————-

حرف تو دهنش میمونه و چشماش غرق خوشحالی میشن… انگار واقعا حرفای امیر رو باور نکرده بود لبخند مهربونی بهش میزنم…

به آرومی زمزمه میکنه: دارم خواب میبینم… مگه نه امیر؟!

امیر دستش رو دور شونه های ماندانا حلقه میکنه و میگه: نه خانومم… واست که همه چیز رو گفتم… همه ی این چیزایی که میبینی واقعیه واقعی هستن باورشون کن عزیزم

ماندانا سرش رو کج میکنه و با چشمای اشکی نگام میکنه

ماندانا: آخه خیلی سخته… حس میکنم همه ی اینا یه رویای باور نکردنیه

از این همه محبتش قلبم سرشار از لذت میشه

ماندانا: ترنم واقعا خودتی؟

آروم پلک میزنم و به نشونه ی آره سرم رو تکون میدم

به زحمت سرجاش میشینه و با بغض میگه: ترنم باور کنم خودتی؟

لبخندم پررنگتر میشه…

-از اوج فلک ستاره چیدن سخت است

دور از منی و به تو رسیدن سخت است

ای دوست که بی تو زندگی زندان است

بدان که از تو دل بریدن سخت اس

ماندانا: امیر نکنه من مردم و اومدم پیش ترنم… ببین مثله گذشته ها داره برام شعر میخونه

خندم میگیره… با بغض تلخی که تو گلوم نشسته میخندم و به آرومی به سمتش میرم

مهران: اه.. ماندانا… چرا مسخره بازی در میاری… اگه تو مردی پس من و امیر تو اون دنیا چه غلطی میکنیم

ماندانا دماغش رو بالا میکشه و میگه: چه میدونم… لابد دلتون برام تنگ شده بود اومدین بهم سر بزنید… شاید هم طاقت دوریم رو نداشتین طبق معمول مثل کش شلوار باهام تا اینجا هم اومدین

روی تختش میشینمو دستاش رو توی دستام میگیرم

اشک از گوشه ی چشماش سرازیر میشه… دستاش رو بالا میارمو میبوسم

ماندانا: ببین رفتنت باهام چیکار کرد ترنم؟

همونجور که گریه میکنم به آرومی اون رو تو بغلم میکشم و میگم: ببخش دوست بی معرفتت رو ماندانا.. ببخش… خیلی اذیتت کردم

نگام میکنه و بین اشکاش لبخند میزنه: این رسمش نبود بی معرفت… فکر میکردم امیر داره دروغ میگه

-دروغ نیست خواهری.. همش حقیقته…

آروم از بغلم بیرون میاد.. دستاش رو بالا میاره و صورتم رو بین دستاش میگیرهماندانا: بمیرم برات… ببین اون از خدا بیخبرا باهات چیکار کردن

-مهم نیست عزیزم… همه چیز دیگه تموم شد… باورت میشه؟

ماندانا: آره ترنم… باورم میشه… میدونستم یه روز حقیقت روشن میشه ولی میدونی دلم از چی میسوخت؟

– از چی؟

ماندانا: از این که نیستی تا با چشمای خودت لت اثبات بیگناهیت رو بچشی تا عذاب تک تک کسایی که باورت نکردن رو ببینی… تا به التماساشون گوش بدی و بی توجه به اونا به راهت ادامه بدی

-هیچوقت راضی به عذاب کسی نبودم ماندانا

ماندانا: دلم از این همه مهربونی و سادگیت میسوخت

-دیدی چه طوری بهترین دوستم نابود کرد؟

ماندانا: اسم دوست رو روی اون عوضی نذار که باعث میشه به هر چی دوست توی دنیاست شک کنم

-باورم نمیشد

چشماش رو میبنده و سرم رو روی سینه اش میذاره

ماندانا: من هم

-ماندانا کجای زندگیم به اشتباه رفتم که آخر راهم این شد؟

ماندانا: چوب صداقت و سادگیت رو خوردی خانمی

-ممنونم ماندانا

با تعجب من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چرا؟

-چون تمام این سالها بودی

ماندانا: دیوونه… بالاخره دوستت بودما

آهی میکشم

-بنفشه هم دوستم بود… یادت نیست؟

ماندانا: بهش فکر نکن ترنم… یادته اون روزا هم بهت گفته بودم بنفشه مشکوک میزنه

-باورش برام خیلی سخت بود

ماندانا: بیخیال رفیق… فراموش کن… الان رو بچسب

لبخندی میزنم که باعث میشه اون هم شاد بخنده

ماندانا: ترنم خیلی خوشحالم.. دلم میخواد با صدایبلند داد بزنم و بگم خایا دمت گرم.. خیلی مخلصتم