«من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم

 

و به اندازه هر برق نگاهت نگران

 

تو به اندازه تنهایی من شاد بمان» 

مهران: خواهر خواهشا یه چند روز رو تحمل کن و گرنه از اونجایی که تو بیمارستانی به بیماریت پس میبرن و راهیه تیمارستانت میکنند

ماندانا با خشم به مهران نگاه میکنه که باعث میشه مهران سریع بگه: ترنم ما باید بریما

با تعجب میگم: کجا؟

مهران: از اونجایی که این جیغجیغو خانم چند روزی اینجا مهربونه و الان هم فقط اجازه میدن یه همراه اینجا بمونه من و تو میریم خونه و امیر بدبخت طبق معمول باید صدای نکره ی زنش رو تحمل کنه

ماندانا میخواد به طرف مهران خیز برداره که امیر اجازه نمیده و با اخم میگه: مهران

مهران: اصرار نکنید نمیمونم

ماندانا: گمشو بیرون وگرنه با دستای خودم میکشمت

مهران دستاش رو بالا میاره و میگه: چرا میزنی خو

ماندانا: مهـــــــران

امیر: مهران اذیت نکن حالش بد میشه ها

ماندانا که این حرف رو میشنوه میگه:آخ… امیرم

ته دلم خالی میشه… امیر با ترس نگاش میکنه

ماندانا: حس میکنم حالم دوباره داره بد میشه ها

امیر: چــــی؟… چت شده مانی؟

همونجور که با نگرانی داره به سمت در میره میگه: الان میرم دکتر رو صدا میزنم

بعد یه نگاه خشمگین به صورت نگران مهران میندازه و میگه: با تو هم میدونم چیکار کنم؟

ماندانا: امیر

امیر که تازه به در اتاق رسیده بود برمیگرده و میگه: جانم خانمی… الان دکتر رو صدا میکنم

ماندانا: نه عزیزم.. احتیاجی نیست

امیر متعجب به ماندانا نگاه میکنه

ماندانا: تو این دهن گشادرو از اتاق بیرون کنی حالم خوب میشه

امیر بهت زده و مهران با دهن باز به ماندانا نگاه میکنند

-ماندانا

ماندانا: جونم ترنمی؟

امیر: از دست شما خواهر و برادر باید سر به بیابون بذارم

امیر بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه اجازه حرف زدن به مهران بده اون رو از اتاق بیرون پرت میکنه

امیر: برو بیرون که فعلا زورم فقط به تو میرسه

مهران: فقط منه بدبخت اضافه بودم

ماندانا با خنده ابرویی برام بالا میندازه و بشکن زنان میخونه:اتل متل توتوله ، حال رفیق چه جوره

این را بخوان یادم کن ، لبخند بزن شادم کن

-دیوونه ای به خدا

امیر: آخ گفتی… آخر سر من رو هم دیوونه میکنه

ماندانا: آقایی میری صحبت میکنی امشب مرخصم کنند

امیر با اخمایی در هم روی صندلی میشینه و میگه: حرفشم نزن

ماندانا با مظبومیت میگه: امیر

امیر: این دفعه دیگه گوشام دراز نمیشه

بعد نگاهی به من میندازه و میگه: شرمنده ی تو هم شدم ترنم… ببخش که اذیت شی

ماندانا: امیر قل میدم مواظب باشم

-ماندانا یه خورده هم هوای خودت و بچه ات رو داشته باش

ماندانا: اما……

-هیس… آروم باش… میدونم که میدونی پیش مهرانم… هر وقت اومدی میام پیشت

ماندانا: قول میدی مراقب خودت باش

-قوله قول

ماندانا: کلی باهات حرف دارم

-من بیشتر عزیزم… اصلا میخوای امیر رو بفرستم و خودم بمونم

ماندانا لبخند شادی میزنه و میگه:آره… خوب فکریه

امیر: نه ترنم.. تو باید بری

ماندانا: آخه چرا؟

امیر: خانومم… عزیزم… یه نگاه به قیافه یزارش بنداز… به نظرت جون داره اینجا بمونه… بذار یه خورده جون بگیره

-چی واسه ی خودت میگی امیر… من حالم خوبه خوبه

ماندانا دقیق نگام میکنه

ماندانا: نه ترنم… برو… حق با امیره

اخمام تو هم میره

– اصلا هم این طور نیست

ماندانا: ترنم برو

-باور کن خوبم… ل میخواد پیش تو باشم

ماندانا لحنش رو شیطون میکنه و میگه: گمشو بیرون ببینم.. من گولت رو نمیخورم… من خودم آقا دارم میخوام شب هم پیش اقام باشم

-ماندانا من خوبم….

ماندانا: رو حرف من حرف نزن… شیرفهم شد؟… یالا برو بیرون.. مزاحم خلوت من و شوهرجونم هم نشو

میخندم… اون هم میخنده…امیر مهربون به ماندانا نگاه میکنه… از این همه مهربونی ماندانا دلم آتیش میگیره… کمک میکنم ماندانا دراز بکشه و بوسه ای به پیشونیش میزنم

-دوستت دارم خواهری… خیلی زیاد… زوده زود خوب شو… فردا بهت سر میزنم

ماندانا: ترنم دوباره غیبت نزنه ها

-نه عزیزم… خیالت راحت.. با من دیگه کار نداری؟

ابرویی بالا میندازه و میگه: کار که زیاد دارم… میخوام حسابت رو برسم ولی گذاشتم به وقتش

میخندمو با امیر و ماندانا خداحافظی میکنم و از اتاق خارج میشم… مهران رو رو به روی اتاق دست به جیب میبینم که به دیوار تکیه داده

مهران: با وراجی هاش کله تو خورد… آره؟

-اون بهترین دوست دنیاهه

به سمت من میاد و میگه: شاید هم دلیلش اینه که تو بهترین دوست دنیایی وگرنه ماندانا با هیچکدوم از دوستاش این طور رفتار نمیکنه

میخوام جوابش رو بدم که اجازه نمیده و میگه: با پیتزا چطوری؟؟

-لابد به حساب امیر بیچاره

دستش رو پشتم میذاره به جلو هلم میده

مهران: نه خیر… امشب استثنا دلم برات سوخت میخوام یه خورده سر کیسه رو شل کنم اما از حالا بگما فقط حق اری یه برش بخوری.. یه دونه پیتزا میخرم یه برشش رو تو میخوری بقیه ماله من

با خنده ه سمت ماشینش میرم

مهران: بخند ولی وقتی یه برش کوچولو گیرت اومد اون موقع میفهمی که من اهل شوخی نیستم

هیچی نمیگم و فقط میخندم… بعد از رسیدن به ماشین هر دو سوار میشیم و مهران ماشین رو به حرکت در میاره

—————-مهران: ترنم آماده شدی؟

-نه هنوز

مهران: پس اول بیا یه چیز بخور بعد برو به بقیه ی کارات برس

-مهران تو شروع کن من هم الان میام

مهران: باشه.. فقط زودتر بیا

با رفتن مهران شروع به آرایش میکنم… با اینکه یه هفته از اون روزای تلخ گذشته و کبودی های صورتم خیلی کمرنگ تر شدن اما هنوز بدجور تو چشمه… هر چند این کبودی ها روز به روز کمرنگ تر میشن ولی درد کلیه ام روز به روز بیشتر میشه… یه سر به دکتر زدم که گفت موضوع جدی هستش و من باید خیلی حواسم رو جمع کنم… هر چند اون یکی کلیه ام سالمه ولی دکتر به خاطر کمتر شدن درد کلیه ی آسیب دیده ام بهم دارو داد… همه ی ناراحتیم اینه که میترسم هیچوقت نتونم مادر بشم و تا وقتی هم ازدواج نکنم هیچی معلوم نمیشه… هر چند وقتی سروش رو از دست دادم بچه کیلویی چنده؟… من که خودم خوب میدونم با کسی به جز سروش نمبتونم ازدواج کنم… سروش هم که دلش جای دیگه گیره پس دیگه بچه دار شدن و نشدن هم زیاد برام فرق نمیکنه… خدا رو شکر امروز بالاخره ماندانا مرخص میشه و من هم به خونه ی ماندانا میرم ولی معلوم نیست بتونم اونجا بمونم یا نه… چون مهران و ماندانا به طور دقیق همه چیز رو در مورد من به خونوادشون نگفتن و ممکنه مادر ماندانا امشب رو خونه ی اونا بمونه واسه همین تکلیف من هنوز روشن نیست که امشب برمیگردم یا نه… مهران حتی در مورد اینکه من با اون زندگی میکنم هم چیزی به خونوادش نگفت و دلیلش هم اینه که ممکنه مادرش نتونه جلوی خودش رو بگیره و به یه نفر دیگه بگه بعد هم یک کلاغ صد کلاغ بشه و برای من دردسر بشه… چقدر ممنون مهران و ماندانا هستم که این همه هوام رو دارن چون دختری مثل من که همین حالا هم کلی حرف پشتشه فکر نکنم دیگه کشش یه حرف جدید رو داشته باشه… چند باری هم به ماندانا سر زدم و یه خورده با هم حرف زدیم… با اینکه امیر همه چیز رو در مورد اتفاقایی که افتاده بهش گفته ولی اون مدام اصرار داره که وقتی مرخص شدم تو باید از اول تمام ماجرا رو برام تعریف کنی… امیرارسلان بیچاره هم که این مدت پیش مادر امیر بودهو هیچ خبری ازش ندارم…. نریمان هم یه بار به همراه پیمان و دو بار تنهایی بهم سر زد.. آخرین بار بهم گفت وقتی حالم بهتر شد من رو باید جایی ببره که یه نفر رو ببینم… هر چقدر هم اصرار کردم کی رو هیچی نگفت و فقط خندید… اول فکر کردم منظورش خونوادمه ولی بعد فهمیدم ربطی به خونوادم نداره خیلی کنجکاوم تا بدونم و اما در مورد خونواده ام به جز طاها از بقیه شون هیچ خبری ندارم… دلم بیشتر از قبل از همه شون گرفته.. مخصوصا طاهر که حتی یه بار هم به دنبالم نیومد… طاهایی که اون همه اذیتم کرد بارها و بارها سر راهم ظاهر شد تا باهام حرف بزنه ولی طاهری که فکر میکردم از همه بهم نزدیک تره به کل فراموشک کرد… هر چند من با طاها هم نتونستم حرف بزنم چون وقتی جلوی من ظاهر میشه من یاد اون روزا می افتم واسه همین میترسم یه حرفی بزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم… منی که تو اون چهار سال حرمت همه رو نگه داشتم دلم نمیخواد تو این روزا حرمت بشکونم… توهین کردن و زیر سوال بردن شخصیت افراد کار من نیست

توی آینه به خودم نگاهی میندازم