💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۱
«کسی که........
در آغوش غم بزرگ شده
تنهایی بهترین همدم اوست»
با عصبانیت میگه: هیچ خوشم نمیاد این حرفا رو بشنوم… هر وقت بهت اس دادم میای بیرون.. شیرفهم شد؟
متعجب ازعصبانیت مهران سری به نشونه ی باشه تکون میدم
یهو با مسخرگی میزنه زیر خنده و میگه: ایول جذبه.. دیدی چه جوری از من حساب بردی؟
با دست به عقب هلش میدمو زنگ خونه ی ماندانا رو میزنم
-خیلی مسخره ای
مهران: فعلا که جنابعالی از منه مسخره حساب بردی
-من فقط تعجب کردم. فکر نمیکردم که هیچوقت عصبانی بشی
مهران: مگه سیب زمینی ام؟
-فعلا که دارم میبینم هستی
مهران: ضعیفه داری اعصاب من رو خط خطی میکنیا… یه کاری نکن کار دستت بدم
ابرویی بالا میندازمو میگم: مثلا میخوای چیکار کنی؟
تو همین لحظه در باز میشه
مهران:یه پاک کن میدم دستت تا اون خط خطی ها رو پاک کنی
-از دست تو… کار نداری؟
مهران: چرا خیلی زیاد.. میای کمکم؟
به داخل خونه میرم و میگم: نه ممنون… من خودم سرم شلوغه
مهران: پس چرا الکی تعارف میکنی؟
-الکیه الکی هم نبودا.. امیر رو به کمکت میفرستم
مهران: اون که خودش بدون گفتن تو هم داره میاد
امیر: ترنم اومدی؟
-آره
امیر: پس چرا نمیای داخل.. برو ماندانا منتظرته
-مگه این مهران میذاره
امیر نگاهی به مهران میندازه و با تاسف میگه: درکت میکنم ترنم من سالهاست که بین این خواهر و برادر گیر افتادم
مهران: امیر داشتیم؟
میخندم و هیچی نمیگم
فقط به سمت ساختمون راه میفتم
—————
-مانی کجایی؟
ماندانا: بیا تو اتاق خوابم
به سمت اتاق خواب میرم
قبل از وارد شدن چشمام رو میبندم و یه نفس عمیق میکشم تا توی این لحظه های حساس اون رو شریک غمهام نکنم… دوست ندارم بخاطر من دوباره حالش بد بشه
ماندانا: کجایی پس؟
چشمام رو باز میکنم و با لبخند وارد اتاق میشم که ماندانا رو روی تخت میبینم
-به به.. سلام خانوم خانوما.. حالت چطوره دختر؟… بهتر شدی؟
ماندانا: بپا خفه نشی بچه… یکسره داری سوال میکنی مهلت نمیدی جواب بدم
میخواد بلند بشه که اجازه نمیدم
-وای مانی از جات بلند نشو که میزنم شل و پلت میکنما
ماندانا: وا.. چرا؟
تنها صندلیه اتاق که پشت میزه رو برمیدارمو کنار تخت میذارم
اخمی میکنم و میگم: نکنه میخوای دوباره راهیه بیمارستان بشی؟… نشنیدی دکتر چی گفت؟
آروم رو صندلی میشینم و به حرف ماندانا گوش میدم
ماندانا: اوف… اون دکتره یه زر مفتی زد تو دیگه چرا باور میکنی؟
همینکه کامل رو تخت میشینه با عصبانیت از جام بلند میشم و میگم: مانی اگه بخوای مسخره بازی در بیاری همین حالا راهمو میگیرمو میرما
ماندانا: اه ترنم… خسته شدم از بس دراز کشیدم
-میرما
ماندانا: چرا تو و امیر اینجوری میکنید؟
-نه مثل اینکه دلت میخواد برم
میخوام برم که مچ دستم رو میگیره و میگه: بتمرگ سرجات
چپ چپ نگاش میکنم
دراز میکشه و با غرغر میگه: ایش… حالا که زورم بهش نمیرسه هی تهدید میکنه
-تو کی میخوای دست از این بچه بازیا برداری؟… خیر سرت داری برای بار دوم مامان میشی؟
ماندانا: مثل مامان بزرگا نصیحتم نکن… خیره سرت میخواستی برام از اتفاقای اخیر تعریف کنی
سرجام میشینم
-خوبه حالا امیر همه چیز رو برات گفته
ماندانا: تعریف کردن اون بدرد عمش میخوره
-دلم واسه ی امیر میسوزه… من نمیدونم اون بنده ی خدا چه گناهی کرده که خدا تو رو ملکه ی عذابش قرار داده
ماندانا پشت چشمی نازک میکنه و میگه: باید از خداش هم باشه
میخندمو دستش رو توی دستام میگیرمو نوازش میکنم
-ماندانا
ماندانا: هوم؟!
-خیلی دوستت دارم
ماندانا: شرمنده خانوم ما خودمون صاحاب داریم مثل شما که بی صاحاب نیستیم
-دختره پررو
ماندانا: چیه… مگه دروغ میگم؟… باور نداری به مدارک موجود نگاه کن
با تموم شدن حرفش به شکمش اشاره میکنه
-نه… میبینم که بی حیا هم شدی
ماندانا: بی حیا چیه؟… دارم حقیقتو میگم… راستی ترنم؟
-چیه؟
ماندانا: اگه گرسنه ای برو یه چیز از یخچال بیار بخور
-نه گلم… داداشت کلی بهم صبحونه داده
ماندانا: اون گدا گشنه بهت صبحونه اده.. اون که پول توجیبیش رو هنوز از من میگیره
-خیره سرتون بزرگ شدین چرا همیشه مثل سگ و گربه به جون هم میفتین
ماندانا: بیخیال این حرفا.. نمیخوای برام تعریف کنی؟
-داری از فوضولی میمیری؟
با مظلومیت پلک میزنه و میگه: اوهوم
آهی میکشم و میگم: ماندانا وقتی حقیقت رو شنیدی چه حالی بهت دست داد؟
لبخند از لباش پاک میشه و چشماش رو میبنده
ماندانا: ترنم باورم نمیشد.. با اینکه بهش شک کرده بودم ولی اون همه اعتماد تو ناخودآگاه من رو هم تحت تاثیر قرار داده بود
از روی صندلی بلند میشم و روی زمین میشینم… سرم رو روی تخت میذارمو میگم: وقتی من شنیدم شکستم ماندانا… من در گذشته حتی به تو هم شک کرده بودم ولی به بنفشه هرگز
ماندانا: شک کردنت به من کار درستی بود اما ترنم اعتماد زیادت به بنفشه اشتباه محض بود
-حرفت مثله این میمونه که بگی ترنم من با تمام احترامی که برات قائلم ولی باز هم بهت اعتماد صد در صد ندارم
ماندانا آهی میکشه و میگه: نمیدونم ترنم… شاید حق با توهه… هیچوقت نتونستم بهت شک کنم… شاید تو هم حق داشتی که به صمیمی ترین دوستت شک نکنی
…
ماندانا: شاید که نه… حتما حق داشتی
-ماندانا تو اون برهه ی زمانی که اسیر دست دشمن بودم اونقدر شوک بهم وارد شد که هنوز هم مات و مبهوت اون حرفام
ماندانا: درکت میکنم ترنم… من به عنوان یه غریبه شوکه شدم دیگه چه برسه به تو که قربانی اصلی این ماجرا بودی
نگاش میکنم و میگم
-یادته اون لحظه ای که از تو خداحافظی کردم و رفتم؟
ماندانا: آره… اینجور که فهمیدم تو رو دزدیدن و بعدش هم به خاطر اینکه سروش تو رو تعقیب کرد خودش هم گیر افتاد… بعد از چند روز سروش تیر خورده و جنازه ی سوخته شده ی تو به همراه ماشین من که به ته دره رفته بود پیدا میشه
-خودم هم این آخریها رو تازه فهمیدم
ماندانا: واقعا اون جنازه ی سوخته شده خواهرت بود؟
-آره… اسمش آوا بود… فقط یه روز با هم بودیم
ماندانا: خیلی غصه خوردی ترنم؟
-نمیدونم مانی… واقعا نمیدونم… شاید اگه در یه شرایط دیگه همدیگه رو میدیدیم ماجرا فرق میکرد ولی خواهر من از اول تو دار و دسته ی منصور اینا بزرگ شده بود… اون من رو دشمن خودش میدونست وقتی هم فهمید من حقیقت رو میگم زیاد نتونست طرف من رو بگیره
ماندانا: مگه اون لعنتیا بهش چی گفته بودن
-اونا بهش گفته بودن پدر و مادر من قاتل خونواده ی اون هستن… باورت میشه اون تمام این سالها با نفرت از پدر و مادر واقعیش بزرگ شده بود
ماندانا: عوضی های پست فطرت
-دلم براش میسوخت مانی… اونا آوا رو آورده بودن تا از من حرف بکشه ولی من اونقدر براش دلیل و مدرک آوردم و از گذشته ها گفتم که دهنش از تعجب باز مونده بود ولی با همه ی اینا بخاطر معتاد بودنش اونا راحت ازش سواستفاده میکردن
ماندانا: چی؟
-آره مانی… اونا تو دل خواهرم بذر کینه و نفرت رو کاشته بودن از یه طرف هم معتادش کرده بودن تا هیچوقت نتونه از گروهشون جدا بشه… بعدش هم که آوا یه مهره ی سوخته شد جلوی چشمای من بدون توجه به التماساش اون رو کشتن
ماندانا: وای؟!-ماندانا تو اون لحظه دلم میخواست با دستای خودم منصور و لعیا رو تیکه تیکه کنم… لعیا و منصور قاتلای اصلیه آوا هستن…
ماندانا: آدمای بی وجدان
– میدونی دلم از چی میسوزه ماندانا که خواهرم به خاطر موادش حاضر شده بود از جون من هم بگذره… اونا یه اسلحه داده بودن دست آوا و گفته بودن اگه میخوای از این خماری در بیای باید به خواهرت شلبک کنی
ماندانا نیم خیر شد
ماندانا: چی؟
-هیس.. دراز بکش… اگه بخوای حرص بخوری چیزی برات نمیگما
ماندانا: باشه بابا.. اه…
دراز میکشه
ماندانا: خب بگو… آوا شلیک کرد؟
-آره… در کمال ناباوری شلیک کرد ماندانا… هر چند خشابش خالی بود اما اون لحظه دلم از خواهری که بی نهایت شبیه من بود شکست… نمیگم دست خودش بود بالاخره معتادش کرده بودن ولی حداقل باید یه لحظه درنگ میکرد… من بهش حقیقت رو گفته بودم ولی اون با دونستن حقیقت هم بدون هیچ درنگی به رف من شلیک کرد
ماندانا: ازش دلگیری؟
– از کی؟… از آوا
سرش رو تکون میده
-نه عزیزم… اون هم یه بدبختی بود مثله من… با تمام شباهتهاش زیادی غریبه به نظر میرسید… نمیدونم چرا نتونستم باهاش راحت باشم
ماندانا: ترنم اشتباه از تو نبود… سهم تو از خواهرت فقط یک روز بود
– «رسیده ام به حس برگی که میداند باد از هر طرف بیاید سرانجامش افتادن است !»
ماندانا: اینجوری نگو گلم… سهم تو آخرش خوشبختیه