💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/01 11:02 · خواندن 8 دقیقه

«با چشمک یک ستاره عاشق شده بود

 

با ساده ترین اشاره عاشق شده بود

 

شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست

 

افسوس که او دوباره عاشق شده بود» 

سروش: از من نامرد انتظار مردونگی نداشته باش که خودم هم خودم رو تا آخر عمر به خاطر نامردی ای که در حقت کردم نمیبخشم… الان درکت میکنم که اون روزا چی میکشیدی ترنم… الان میفهمم که همه ی زورت رو بزنی ولی نتونی ثابت کنی چقدر زجرآوره

 

پشتم رو بهش میکنم

 

-برو سروش

 

سروش: تا یه فرصت بهم ندی هیچ جا نمیرم… حتی شده سالهای سال هم اینجا بمونم میمونم تا حرفام رو بهت بزنم

 

زهرخندی میزنم

 

-کدوم حرف؟.. دیگه حرفی نمونده که بخوای بزنی… یادت نیست؟…. قبلنا همه چیز رو بهم گفتی… از زندگیه جدیدت.. از عشقت.. از آلاگل… از تنفرت نسبت به من

 

سروش: به خدا غلط اضافه کردم… فقط باهام بیا و یه ساعت بهم وقت بده.. همه چیز رو بهت میگم عشقم

 

-متاسفم.. دیگه نمیکشم… میخوام زندگیم رو بسازم

 

صدای قدمهاش رو میشنوم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشه… با ملایمت و مهربونی بازوهام رو میگیره و من رو به طرف خودش برمیگردونه

 

سروش: میدونم خیلی خانمی که تلافیه تموم رفتارای بدم رو نمیکنی و به آرومی باهام حرف میزنی… عشق رو از چشمات میخونم خانومم… تو هم عشق رو از چشمام بخون

 

-شرمنده… از بس اشک ریختم چشمام دیگه سوی گذشته رو نداره… از چشمات هیچی به جز اندکی ترحم نمیبینم

 

سروش: عزیزم به خدا ترحم نیست… بهت ثابت میکنم

 

-دیره سروش… حرمتهای زیادی به همراه دل من شکسته شدن

 

سروش: همه چیز رو مثل اولش میکنم

 

-هیچی مثل اولش نمیشه… مگه میشه یه مرده رو زنده کرد که از من انتظار داری دل مرده ی خودم رو زنده کنم

 

سروش: کمکت میکنم همه چیز مثل سابق بشه… خوشبختت میکنم ترنم

 

-خوشبخت شدن رو از جانب تو تجربه کردم… از تو بهم زیاد رسیده سروش… اون روزایی که تو بغل نامزدت بودی من داشتم از شدت خوشبختی زار زار گریه میکردم

 

سروش: من بد کردم تو مثل همیشه خانومی کن و از من بگذر… تو با ذات خوبت یه فرصت بهم بده.. فقط یه فرصت… هنوز یه چیزایی بینمون مونده ترنم… مثل من نباش… مثل من نکن… تو که تا آخرین لحظه هم تسلیم نشدی پس چرا الان کنار کشیدی؟.. مگه همیشه به خاطر عشقت نمیجنگیدی؟

 

-من تا لحظه ای که فکر میکردم عاشقمی کنار نکشیده بودم وقتی فهمیدم هیچوقت عشقت نبودم واسه همیشه از زندگیت بیرون رفتم

 

زیر لب زمزمه وار ادامه میدم: هنوز هم جنگه من به خاطر عشقمه… ایکاش میفهمیدی سروش

 

سروش: کی میگه عاشق نبودم؟!… من خریت کردم یه حرفی زدم.. تو چرا جدی گرفتی؟

 

بازوهام رو از دستاش بیرون میارم

 

-شرمنده آقا.. خریت شما باعث مرگ عشق من شد

 

سروش: دوباره زنده اش میکنم

 

-سروش دنبال چی هستی؟

 

سروش: دنبال ترنم سابق

 

-مرد.. به خدا مرد… من اینی هستم که تو الان داری میبینی… نه ترنم چهار سال پیش

 

یک دور میچرخم و میگم: به من نگاه کن… نه ظاهرم مثل سابقه نه رفتارام… دیگه ترنمی نمونده که بخوای مثل سابقش کنی… فکر میکنی الان همه چیز درست میشه؟… تویی که با اون همه ادعای عاشقی ازترس آبروت آلاگل رو ول کردی میخوای من رو خوشبخت کنی… منی رو که هیچوقت یه حرف عاشقونه درست و حسابی بهم نزدی… چه طور باورت کنم… تو به آلاگل همه اون چیزایی رو دادی که من لحظه به لحظه آرزوش رو داشتم… این نشونه ی چی میتونه باشه؟.. هان؟

 

غمگین نگام میکنه

 

-اومدی با ازدواج با من از من و خودت یه قربانی بسازی؟… بذار من روشنت کنم آقای راستین… من اون ترنم با آبروی سابق نیستم… از چهار سال قل تا آخر عمر کلی حرف پشت سر من بوده و در آینده هم خواهد بود… میدونی چرا؟… چون کسایی مثل بنفشه و امثال اون همه جا جار زدن که من گناهکارم.. اونقدر این حرف زبون به زبون چرخیده که دیگه آبرویی برای من نمونده.. اگه اومدی با من آبروی از دست رفتت رو به دست بیاری باید بگم مسیرت اشتباهه… بد بودن آما زود پخش میشه ولی وقتی بیگناهی آدما ثابت میشه هیشکی نمیگه ببین بیچاره بیگناه بود بلکه میان رو به روت اظهار دلسوزی میکنند و از پشت بهت خنجر میزنند و میگن حتما یه کثافتکاری ای کرده که کارش به اینجا کشیده…

 

سروش: تو هر جور باشی میخوامت.. خودم ازت حمایت میکنم.. هیچی برام مهم نیست… میخوام تکیه گاهت باشم

 

-احتیاجی ندارم.. الان دیگه به تکیه گاه احتیاجی ندارم… میخوای از چی حمایت کنی؟… آبرویی ریخته شده.. دلی شکسته شده… آرزویی به باد رفته.. خونواده ای از هم پاشیده شده… الان که دیگه کار از کار گذشته سینه سپر کردی و حرف از تکیه گاه بودن میزنی؟

 

شرمنده نگاش رو از من میگیره

 

-برو دنبال زندگیت پسر… زندگیه تو به من ربطی نداره فقط میگم برو پی دلت من چیزی ندارم که بخوام بهت بدم… حرف چشمام رو نادیده بگیر… من به خیلی چیزا عادت کردم از این بیشتر خارم نکن… با ترحمت بیشتر داغونم میکنی

 

سروش سرش رو با ناراحتی تکون میده و پشنش رو به من میکنه

 

سروش: اشتباهات زیادی کردم ترنم ولی همه شون رو جبران میکنم.. بهت ثابت میکنم… دوباره برمیگردم

 

با تموم شدن حرفش به سرعت از من دور میشه

 

– با چشمک یک ستاره عاشق شده بود

 

با ساده ترین اشاره عاشق شده بود

 

شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست

 

افسوس که او دوباره عاشق شده بود

 

به دیوار تکیه میدم و رفتنش رو با چشمای بی تابم نگاه میکنم

 

-سروش رفتنت یه درده و موندنت هزار درد… دارم بین این همه تضاد و ندونستن دیوونه میشم

 

چشمام رو میبندم تا شاید برای یه لحظه هم که شده مزه ی آرامش رو بچشم

 

نمیدونم چقدر میگذره که با صدای بوق ماشینی از ترس تکون سختی میخورم و چشمام رو باز میکنم… با دیدن لبهای خندون مهران اخمام تو هم میره

 

-ترسیدم دیوونهمهران: بپر بالا که میخوام یه نهار توپ مهمونت کنم

 

سوار ماشین میشم و میگم:میبینم که داری ناپرهیزی میکنی؟

 

ماشین رو به حرکت در میاره و میخنده

 

مهران: چه کنیم که ما مردا فداکار خلق شدیم… از روب دلسوزی هی واسه ی شما زنا ولخرجی کنیم

 

-برو بابا… تو که صبحونه ام به زور به خورد منه بدبخت میدی

 

مهران: پس اون همه چیزی که امروز تو شکمت خالی کردی چی بود؟

 

-یه دو سه تا لقمه نون و پنیر

 

مهران: یه دو سه تا لقمه نون و پنیر رو داشتی دو لپی میخوردی… تازه از بس پرخوری کرده بودی داشتی خفه هم میشدی

 

-یه چند تا لقمه نون و پنیر به من دادیا ببین چقدر منت میذاری

 

مهران: آره جون خودت… غذاهای قبلی رو هنوز باهات حساب نکردم

 

-پس اون غذاهایی که من درست کردم رو چی میگی؟

 

مهران: هومم… من که یادم نمیاد

 

-باشه… پس اگه فردا از غذا خبری نبود اعتراض نداریم

 

مهران:چـــی؟… من غلط بکنم خبر نداشته باشم… اصلا هر چی تو بگی همونه

 

-هرچی؟

 

مهران: اوهوم

 

-پس باید قبول کنی که شما مردا موجودات مستبد و از خودراضی ای هستین

 

مهران: کوفت… کی گفته؟

 

-من

 

مهران: اصلا هم این طور نیست.. موجودات به این نازنینی……….

 

-اینجور که معلومه فردا غذا نمیخوای

 

—–

 

مهران: کاملا حق با توهه ترنم جان… بنده خیلی بیا میکنم رو حرف شما حرف بزنم

 

میخندم و میگم: یعنی تا این حد از غذای رسوران فراری هستی؟

 

مهران: اوف… بیشتر از اینا

 

-خب برو خونه ی پدریت دستپخت مادرت رو بخور

 

مهران: حوصله ی غرغرای مادر ارجمند رو ندارم.. تا میرم اونجا یه چیزی کوفت کنم شروع میکنه به غرغر کردن که صد بار بهت گفتم زن بگیر تا از این سرگردونی خلاص بشی… قبل از اومدن تو کم کم داشتم به این فکر میکردم که برم از سوپوریه سر کوچه مون یه زن بگیرم تا از دست غذاهای رستوران خلاص بشم

 

-فکر نمیکنی اگه یه آشپز بگیری بهتر باشه

 

مهران با خوشحالی مشتی به فرمون میکوبه و میگه: ایول… آره همینه؟… خب بگو ببینم ماهی چقدر میگیری آشپز من بشی؟

 

چپ چپ نگاش میکنم

 

-بچه پررو

 

مهران: اونجوری نگاه نکن چشات ناجور بیریخت میشه ها

 

بی توجه به حرفش میگم: امیر کجا بود ندیدمش

 

مهران: رفت دنبال مامان... تا حالا حتما به خونه رسیدن