شده دلتون بخواد یه عضو از بدنتونو

دربیارید بندازید بیرون، مثلا مغزی که

کارش فقط شده مرور خاطرات!♡︎

                                                                                     💔🙂

با کلافگی نگاهی به ترنم میندازه و ترنم بی تفاوت به حال خرابش ادامه میده: من واسه ی این حرفا نیومدم من فقط اومدم مدارکم رو بگیرم و برم

 

چنان اخماش تو هم میره که حرف تو دهن ترنم میمونه و از ترس یه قدم به عقب میره

 

– تو چی گفتی؟

 

ترنم آروم زمزمه میکنه: میخوام برم سرکار به مدارکم احتیاج دارم

 

اخماش بیشتر تو هم میره

 

با لحن خشنی میگه: اونوقت کجا؟

 

ترنم آب دهنش رو قورت میده و میگه: اینش دیگه به خودم مربوطه

 

یاد حرفهای اشکان میفته…. وقتی اشکان رو برای تحقیق در مورد مهران فرستاد فهمید که مهران و امیر قراره با هم دیگه شرکتی رو تاسیس کنند… نکنه…

 

ترنم که سکوتش رو میبنه میگه: مدارکم رو میدی دیگه؟

 

با تمام وجودش ترس از دست دادن ترنم رو تجربه میکنه… چند قدم از ترنم فاصله میگیره و سعی میکنه خونسرد باشه…

 

-نه

 

همونجور که داره از ترنم دور میشه زیر لب آهسته طوریکه فقط خودش بشنوه زمزمه میکنه: خودت خواستی کوچولو

 

پشت میزش میشینه و خودش رو الکی مشغول کار نشون میده

 

ترنم: چی؟

 

با جدیت میگه: دلیلی برای تکرار حرفم نمیبینم

 

ترنم بهت زده بهش زل میزنه… سکوت ترنم که میبینه با تحکم میگه:برو پشت میزت بشین الان به منشی میگم کارات رو بیاره

 

ترنم:چــــی؟

 

سرش رو پایین میندازه و دوباره خودش رو مشغول کار نشون میده

 

-چیز به خصوصی نگفتم… فقط گفتم برو پشت میزت بشین و وظایفت رو انجام بده… مثله اینکه یادت رفته یه قراردادی با من داشتی

 

ترنم: نه یادم نرفته ولی مثله اینکه تو یادت رفته چه جوری مجبورم کردی اون قرارداد مسخره رو امضا کنم

 

همونجور که سرش پایینه به زور جلوی لبخندش رو میگیره… خوب یادش میاد از چه ترفندی استفاده کرد فقط پشیمونه که چرا قرارداد رو یکساله کرده ایکاش مدت زمانیش رو بیشتر میکرد -من که یادم نمیاد.. بهتره وقت من رو نگیری و به کارات برسی

 

ترنم: سروش؟!

 

دلش میلرزه… سرش رو بالا میاره و ناخودآگاه میگه: جانم؟

 

ترنم حرفش رو نادیده میگیره و ادامه میده: تمومش کن… این مسخره بازی رو تموم کن… من دوست ندارم اینجا کار کنم

 

شونه ای بالا میندازه و میگه: ولی مجبوری

 

ترنم: اصلا هم مجبور نیستم… من خسارتت رو میدم

 

-متاسفم… من خسارت نمیخوام… تو باید برام کار کنی

 

ترنم: یه کاری نکن از طریق قانون وارد عمل بشم… همیشه یه راهی واسه ی فسخ معامله هست

 

-یادت نره خانومی تو اون قرارداد ذکر شده تا یه مترجم درست و حسابی واسه شرکت پیدا نشده حق رفتن نداری… حتی اگه مدت یک ساله ات تموم بشه تا پیدا نشدن یه مترجم باید بمونی… بماند که هنوز یک سال هم نشده که اینجا اومدی

 

ترنم: حرف مفت نزن… من خودم اشکان رو با تو دیدم… میدونم مترجم داری

 

با شنیدن این حرف نفس تو سینه اش حبس میشه.. نکنه فهمیده من اشکان رو تو اون شرکت فرستاده بودم

 

ترنم: این رو هم خوب میدونم آقای رمضانی اشکان رو واسه شرکتت فرستاد… من و اشکان قبلا با هم همکار بودیم

 

خوشحال از اینکه ترنم در مورد اینکه اشکان دوستشه چیزی نفهمیده دوباره خونسردیش رو به دست میاره و میگه: مترجم اصلیه شرکت تو هستی… در نبود تو موقتا اشکان رو آورده بودم که اون هم یه هفته قبل به خاطر مسائلی شخصی زندگیش مجبور شد بره

 

ترنم: سروش چرا اذیتم میکنی؟

 

یکم لحنش رو ملایمتر میکنه: اذیتت نمیکنم عزیزم… تو باید اینجا کار کنی.. پیش خودم

 

ترنم: بایدی در کار نیست

 

-خوب میدونی که هست

 

-بابا نمیخوام.. مگه زوره

 

دوباره عصبانی میشه: آره زوره… حالا هم برو به کارات برس تا اون روی من بالا نیومده

 

————–

 

ترنم با خشم به سمت در میره و میگه : اصلا اون مدارک ارزونیه خودت… مهران و امیر بدون مدرک هم قبولم دارن

 

با شنیدن این حرف کنترلش رو از دست میده

 

از بین دندونای کلید شده میگه: پس حدسم درست بود

 

قبل از اینکه ترنم به در برسه جلوی راهش رو سد میکنه

 

با صدای تقریبا بلندی میگه: تو چی گفتی؟

 

ترنم با ترس میگه: چته؟… چرا اینجوری میکنی؟

 

به بازوهای ترنم چنگ میزنه تا اجازه دور شدن رو بهش نده

 

-گفتم چی گفتی؟

 

ترنم با صدایی که سعی میکنه نلرزه اما چندان هم موفق نیست میگه: گفتم اون مدارک ارزونیه خودت

 

از لحن مظلوم ترنم دلش زیر و رو میشه و ناخواسته اون رو تو بغل خودش میکشه

 

ترنم: چیکار میکنی؟… دیوونه شدی؟

 

سر ترنم رو به سینه اش میچسبونه

 

-آره.. خیلی وقته

 

تو دلش جمله اش رو ادامه میده: دیوونه ی تو

 

ترنم با مشت به سینه اش میکوبه

 

ترنم: ولم کن دیوونه

 

بی توجه به حرف ترنم سرش رو تو گودی گردن ترنم فرو میکنه و به آرومی عطر تن ترنم رو با همه ی وجودش استشمام میکنه… شال ترنم از این همه تقلا روی شونه هاش میفته

 

-هیس… آروم بگیر بچه… من بهت اجازه نمیدم هیچ جایی به جز اینجا کار کنی… زور بیخود نزن

 

ترنم: ولم کن لعنتی

 

با شیطنت میگه: مگه جات بده؟

 

ترنم: سروش تو رو خدا ولم کن

 

نفس عمیقی میکشه و بی توجه به تقلا و سر و صدای ترنم توی دلش میگه: خدایا شکرت که از من نگرفتیش.. نمیدونم واقعا چه جوری میتونستم بی ترنم دووم بیارم.. خیلی سخت بود… دلش برای سیاوش میسوزه

 

ترنم خسته از تقلا میگه: داری کمرمو میشکونی

 

بوسه ی آرومی به سر ترنم میزنه و محکم تر از قبل اون رو به خودش میچسبونه

 

ترنم: سروش با توام

 

-الان چند تا قرارداد میلیاردی توی دست دارم

 

ترنم: خب به من چه؟

 

-اگه نپری تو حرفم ربطش به تو رو هم روشن میکنم

 

 

-داشتم میگفتم چند قرارداد چند میلیاردی دارم که اگه جنابعالی مثله یه دختر خوب به وظایفت عمل نکنی من رو متحمل ضرر بزرگی میکنی

 

ترنم:ولم کن.. اه… وقتی من نبودم چیکار میکردی حالا هم همون کار رو کن

 

-وقتی تو نبودی یه مدت اشکان بود اما الان که اشکان نیست و تو هم که تو این دو هفته خوب استراحتت رو کردی باید سر کارت برگردی

 

بعد با شیطنت ادامه میده: نمیخوای که من هم از راه قانون وارد عمل بشم… فکرش رو کن خسارت میلیاردی اون قراردادها رو میخوای چه جوری جور کنی؟

 

ترنم: داری تهدیدم میکنی؟

 

میخنده و آروم پوست گردن ترنم رو با انگشتاش لمس میکنه

 

-نه… فقط دارم با زبون خودت باهات حرف میزنم

 

ترنم سرش رو عقب میکشه و میگه: اه.. ولم کن

 

خندش شدیدتر از قبل میشه

 

-دوستت دارم خیلی زیاد… نمیذارم دست کسی بهت برسه… هر چقدر که دوست داری تقلا کن ولی آخرش مال خودمی

 

ترنم: تو… تو…. تو…. اه

 

-حرص نخور خانوم خانوما… زشت میشی اونوقت نمیام بگیرمتا

 

ترنم: چه بهتر

 

یه خورده ترنم رو از خودش دور میکنه و محو صورت ترنم میشه… عجیب دلتنگ این دو تا چشم خشمگین بود

 

ترنم ناامید از رهایی میگه: سروش ولم کن.. اصلا من هیچی نمیخوام بذار برم

 

-شرط داره؟

 

ترنم: سروش دیگه داری پررو میشیا

 

-اون رو که بودم.. یادت نیست؟

 

ترنم باز شروع به تقلا میکنه از این همه سر و صدایی که ترنم راه انداخته خندش میگیره با یه حرکت سریع دوباره اون رو به خودش میچسبونه

 

با یه دستش به آرومی چونه ی ترنم رو بالا میاره و به لباش خیره میشه

 

به یا قدیما لبخندی رو لباش میشینه… ناخودآگاه به یاد گذشته ها کم کم به سمت صورت ترنم خم میشه

 

ترنم: سروش به خدا اگه…….

 

هنوز حرف ترنم تموم نشده که لباش رو لبای ترنم میشینه و بعد از مدتها بالاخره موفق به چشیدن طعم آشنای لبای عشقش میشه… بدون اینکه خودش بفهمه چشماش بسته میشن… مشتایی که ترنم به سینه اش میکوبه لحظه به لحظه بیشتر میشن ولی اون با یه دست دستای ترنم رو مهار میکنه و به آرومی به کارش ادامه میده… بدون اینکه بخواد لحظه به لحظه حریص تر میشه و با خشونت بیشتری به کارش ادامه میده… نمیدونه چقدر گذشته ولی به آرومی چشماش رو باز میکنه و با اکراه لباش رو از لبای ترنم جدا میکنه

 

از نفس نفس زدنای ترنم لبخندی رو لباش میشینه و از اشکایی که صورت عشقش رو خیس کردن دلش میگیره ولی حس میکنه چاره ای نداره… میترسه با کوچیکترین تعللی ترنم رو از دست بده.. باید همه ی سعیش رو برای به دست آوردن دوباره ی بکنه… توی اون پنج سال اون هر وقت میخواست ترنم در دسترسش بود الان نمیتونه اون رو دور از خودش تجسم کنه