‍دیگ‍‌ه‍ ‍حص هیچ‍‌ی ‍ن‍‌یس ‍حت‍‌ی ‍نفص ‍کشیدن:))🚶🏼‍♂

                                                                                      00‌‌:00

چشمام رو میبندم و با خودم میگم: تو میتونی ترنم.. تو میتونی

 

سروش: اگه حرفای مهمتون تموم شد به بنده افتخار بدین و وارد اتاق بشین

 

با صدای بلند سروش از ترس چشمام رو باز میکنم… دستم رو روی قلبم میذارم و با اخم میگم: این چه وضعه اومدنه… سکته کردم از ترس

 

با عصبانیت میگه: بهتره بری بقیه ی کارات رو انجام بدی وگرنه محاله حتی اجازه بدم شب هم پات رو از شرکت بیرون بذاری

 

خسته از این همه هیاهو به اتاق برمیگردم و بقیه کارم رو از سر میگیرم

 

نمیدونم چقدر گذشته ولی با شنیدن چند ضربه به در سرم رو بالا میگیرم و به سروش نگاه میکنم… با خونسردیه تمام پشت میزش نشسته و بدون هیچ ابایی به من زل زده… انگار اصلا متوجه ی هیچ کس و هیچ چیز نیست

 

دوباره چند ضربه به در خورده میشه

 

با اخم نگاش میکنم و به در اشاره میکنم

 

سروش: چی؟

 

-معلومه حواست کجاست؟.. در میزنند

 

سروش: خب بزنند.. تو چرا حرص میخوری؟

 

دوباره چند ضربه به در میخوره

 

سروش: بفرمایید

 

در باز میشه و بعد از چند لحظه هیکل مهران جلوی در نمایان میشه

 

سروش با دیدن مهران اخماش تو هم میره.. چنان نگاه تندی به من میندازه که نگام رو ازش میگیرم و به مهران زل میزنم

 

مهران: میتونم چند لحظه ای وقتت رو بگیرم

 

سروش فقط سری تکون میده و هیچی نمیگه… حتی از جاش بلند هم نمیشه

 

مهران سر میچرخونه و با دیدن من با مهربونی لبخند میزنه… از دیدن لبخندش آرامش عجیبی سر تا سر وجودم رو پر میکنه

 

سروش: اگه دیدزدنتون تموم شد بهتره زودتر بریم سر اصل مطلب

 

مهران با حرف سروش لبخندش عمیق تر میشه و ابرویی بالا میندازه… بدون تعارف روی یکی از مبلا میشینه و میگه: خب آره.. برای دید زدن به اندازه ی کافی وقت دارم الان برای کاره دیگه ای خدمت رسیدم

 

از این حرف مهران خشکم میزنه… سروش مثله برج زهرمار نگاش بین من و مهران میچرخه

 

سروش: پس زودتر حرفت رو بزن و زحمت رو کم کن

 

مهران: فکر کنم یه آشناییه کوچیکی از قبل با همدیگه داریم

 

سروش: بعله.. قبلا حضور مبارکتون رو زیارت کردم

 

مهران بدون اینکه ناراحت بشه میگه:پس الان هم باید خوب بدونی که اومدنم به اینجا بی ربط با ترنم نیست

 

از این همه جبهه گیری دهنم باز میمونه

 

سروش: منظورت همون خانوم مهرپروره دیگه

 

مهران: شاید برای تو و خونوادت خانوم مهرپرور باشه ولی برای من و خونواده ی من ترنمه…گذشته از این حرفا من الان برای چیز دیگه ای اومدم اینجا و اون هم گرفتن مدارک ترنمه

 

سروش با حرص میگه: چرا این همه زحمت کشیدی.. میگفتی برات بفرستم

 

مهران طبق معمول با شیطنت میگه: شماره تلفن شرکتت رو نداشتم وگرنه حتما زنگ میزدم

 

سروش با عصبانیت مشتی به میز میزنه و میگه: من رو مسخره میکنی

 

مهران با خونسردی ادامه میده:من؟… نه… چرا باید این کار رو کنم؟

 

با تعجب بهشون نگاه میکنم

 

سروش: ببین آقا پسر اگه به خاطر این چرت و پرتا اومدی اینجا باید بگم ترنم با من قرارداد بسته و باید به قراردادش پایبند باشه… مدارک ترنم رو وقتی بهش تحویل میدم که قراردادش رو به اتمام باشه

 

مهران: مثله اینکه یادت رفته همیشه راهی برای فسخ یه قرارداد هم وجود داره

 

سروش: وقتی دلیل قانع کننده ای واسه ی فسخش ندارین پس من هم دلیلی نمیبینم که قرارداد رو فسخ کنم

 

مهران: چه دلیلی مهمتر از اینکه ترنم با اینجا بودن اذیت میشهسروش: این رو یادت باشه که کار ربطی به زدگیه شخصی افراد نداره… پس این دو تا رو از هم جدا بدون و با هم قاطیشون نکن

 

مهران: مطمئنی که تو با هم قاطیشون نکردی؟

 

سروش: صد در صد

 

مهران: ولی من مطمئن نیستم

 

سروش: اونش دیگه به من ربطی نداره

 

مهران: سروش داری بد بازی ای رو شروع میکنی… بهتر نیست یه خورده هم به فکر ترنم باشی

 

سروش: مطمئن باش بیشتر از همه من به فکرشم

 

———

 

مهران: اینجوری؟.. به زور و اجبار

 

سروش: تو از کجا میدونی با زور و اجبار بوده؟

 

مهران: از تک تک حرفا و حرکاتت معلومه… اون به فرصت احتیاج داره… بذار آیندش رو بسازه… با اجبار نمیتونی به دستش بیاری

 

از حرف مهران لبخندی مهمون لبهام میشه که از چشمای سروش دور نمیمونه همین امر باعث میشه خشن تر از قبل جواب بده: لازم نکرده تو نگران ترنم باشی… من خودم بهش کمک میکنم که همه چیز رو نه تنها مثل سابق بلکه خیلی بهتر از سابق بسازه

 

مهران: هنوز خودخواهی ولی این رو یادت باشه ترنم از این به بعد تنها نیست… اجازه نمیدم نه تو نه هیچکس دیگه باعث آزارش بشه

 

سروش: اونوقت جنابعالی کی باشن؟

 

مهران: تو فکر کن یه حامی

 

از این حرف مهران بغضی تو گلوم میشینه.. باورم نمیشه بعد از مدتها یکی این طور از من حمایت کنه

 

سروش: آقای حامی اگه حرفاتون تموم شد به سلامت

 

مهران همون طور که داره از جاش بلند میشه و میگه : ترنم بلند شو باید بریم

 

سروش با اخم ولی در عین حال خونسردی از پشت میزش به طرف مهران میاد و میگه: فکر نکنم هنوز ساعت کاریش تموم شده باشه

 

مهران: ترنم احتیاجی به اون مدارک نداره من توی شرکتم بدون هیچ ضمانت و مدرکی بهش کار میدم

 

سروش با داد میگه: اگه جرات داری این کارو کن تا به خاک سیاه بنشونمت

 

با ترس به سروش نگاه میکنم… زیادی ترسناک به نظر میرسه… من واقعا آدم ترسویی نبودم و نیستم اما خب من سروش رو هیچوقت اینجوری ندیده بودم… سروش درسته در برابر من جدی بود ولی هیچوقت سرم داد نمیزد… امروز برای

 

دومین بار با سروشی متفاوت از ۴ سال پیش آشنا شدم

 

مهران پوزخندی میزنه و با اخمایی درهم میگه: هر کاری دوست داری بکن

 

سروش: بهتره به فکر شرکت تازه تاسیست هم باشی

 

مهران: داری تهدیدم میکنی؟

 

سروش: هر جور دوست داری فکر کن من اسمش رو میذارم یه هشدار کوچیک برای محکم کاری

 

مهران: ترنم چرا هنوز نشستی

 

نمیدونم چیکار باید کنم… از جام بلند میشم

 

سروش: کجا؟!… هنوز ساعت کاریت تموم نشده

 

کلافه نگاشون میکنم…بین دو تا آدم غد گیر افتادم… هم دلم میخواد برم… هم دلم میخواد بمونم… هم به خاطر تهدید سروش به خورده میترسم هم از خونسردیه مهران جونی دوباره میگیرم… هم دلم گیره هم دلم گیر نیست.. حس میکنم دارم دیوونه میشممهران که کلافگی من رو میبینه میخواد چیزی بگه که سروش اجازه نمیده و خودش با جدیت میگه: ترنم چند لحظه تنهامون بذار

 

من با نگرانی و مهران با تعجب نگاش میکنیم.. انگار متوجه ی نگرانیه من میشه چون لبخندی میزنه و میگه: فقط میخوام یه خورده حرف مردونه بزنیم همین

 

دلم راضی نمیشه تنهاشون بذارم میترسم سروش یه چیزی بگه که شرمنده ی مهران بشم اما مهران با تائید سر مجبورم میکنه که از اتاق خارج بشم

 

****

 

با استرس و نگرانی زمین رو متر میکنم… خبری از کارمندا نیست… هر چند تو این ساعت روز اگه کارمندی دیده میشد بعید بود… من موندم سروش با اخلاقش چه جوری این همه کارمند و افراد زیردستش رو اداره میکنه… نگاهی به صندلیه منشی میندازم

 

-بیچاره

 

دلم واسش سوخت… یعنی سروش قبلا هم با کارمنداش اینجوری برخورد میکرد… خب من واقعا نمیدونم؟.. هیچوقت تو کارای شرکت سروش دخالت نمیکردم

 

-اه.. الان چه وقت این حرفاست.. چرا مهران بیرون نمیاد

 

یه خورده بلندتر هم حرف نمیزنند لااقل من بشنوم چی میگن تا خیالم راحت بشه

 

روی صندلی منشی میشینم و سرم رو روی میز میذارم تا یه خورده آروم بشم… کم کم پلکام سنگین میشن و روی هم میفتن… توی خواب و بیداری هستم که صدای قدمهای کسی رو میشنوم… با شنیدن صدای خشنش که میگه این چه وضعشه خانوم اینجا که جای خواب نیست تپش قلبم بالا میره… سرم رو بلند میکنم با دیدن من نگاش پر از تعجب و پس از چند لحظه پر از شرمندگی میشه… احساس ضعف میکنم… فکر میکنم اون هم حال و روز بهتری نسبت به من نداره… ناباوری رو تو چشماش میخونم ناباوری از حضور من توی شرکتی که نباید باشم