.

 

شدنی میشه

موندنی میمونه

اومدنی میاد 

رفتنی میره

واسه هرچیزی زیاد اصرار نکن...:)                      💔🙃

 

❥🥀 

-فقط گذشتم… گذشتن دلیل بر موندن نیست

 

پدر سروش: میدونم خواسته ی زیادیه ولی دلم میخواد برای یه بار دیگه شانس پسرم رو محک بزنم… نمیشه برای بار دوم عروس خونواده ی ما بشی؟

 

اشک تو چشمام جمع میشن و مثل رودی از چشمای بیرمقم جاری میشن

 

پدر سروش: این اشکا نشونه ی چی هستن؟

 

-نشونه ی اینکه خیلی دیره… حتی واسه ی فکر کردن به این موضوع

 

همونجور که اشکم جاریه ادامه میدم: من به نداشته هام عادت کردم… دوست ندارم دوباره دل ببندم… دل به کسی که هیچوقت مال من نبود

 

پدر سروش: اشتباهت همینجاست دخترم… اون همیشه مال تو بود.. فقط کافیه به حرفاش گوش بدی

 

-«خداکنه هیچوقت “هست” های کسی نشه “بود”… بعدش دیگه هیچ چیزی توی دنیا نمیتونه اون بودها رو به هستهای قشنگ گذشته تبدیل کنه »… چیزی که از دست رفت.. رفت پدر… دیگه برنمیگرده

 

احساس ضعف عجیبی میکنم

 

انگار همگی متوجه میشن

 

پدر سروش: حالت خوبه؟

 

-به این همه توجه عادت ندارم پدر… دوباره بدعادتم نکنید.. من خوبم… فقط اگه اجازه بدین مرخص بشم

 

با تموم شدن حرفم به سمت مهران برمیگردم… مهران که متوجه ی منظور من میشه میگه: آره دیگه… رفع زحمت میکنیم

 

سیاوش و پدر و سها با تعجب به مهران نگاه میکنند

 

پدر سروش: ببخشید شما؟

 

مهران همونطور که به طرف من میاد میگه: شما فکر کنید یه دوست… با اجازه

 

با تموم شدن حرفش بازوم رو میگیره و کمکم میکنه که از مقابل چشمای غمگین سروش و قیافه ی بهت زده ی دیگران عبور کنم… یه دنیا تشکر رو تو چشمام میریزم و بهش خیره میشم

 

با شیطنت میگه: میدونم خوشتیپم ولی جلوت رو نگاه نیفتی

 

-ممنونم مهران… اگه نبودی حتما کم میاوردم… واقعا نمیدونم چطوری میتونستم از جلوی اونا رد بشم

 

مهران: میتونستی… مطمئن باش… فقط خوت رو زیادی دست کم گرفتی

 

-وجود تو اعتماد به نفسم رو بالا میبره

 

مهران: این رو که میدونم… مگه میشه جنتلمنی مثل من کنار یه نفر باشه و اعتماد به نفسش بالا نره

 

-پررو

 

مهران ریز میخنده و میگه: بریم تا ماندانا به قصد کشتن ماها وارد عمل نشده

 

-آره… راستی سروش چی گفت؟

 

مهران: حرفای مردونه

 

-اینجوریه؟

 

مهران: اوهوم

 

-باز باید بیام شرکت سروش

 

یهو جدی میشه و میگه: بعدا در موردش حرف میزنیم

 

متعجب نگاش میکنم و دیگه هیچی نمیگم

 

—–

 

******

 

سها: داداش حالت خوبه؟

 

همونجور که طاقباز رو تخت دراز کشیده با بی حوصلگی میگه: خوبم… فقط تنهام بذار

 

سها: نمیشه… بشین میخوام زخماتو پانسمان کنم

 

-سها برو بیرون الان حوصله ی خودم رو هم ندارم

 

سها: حرفشم نزن… من الان از طرف مامان ماموریت دارم که زخماتو پانسمان کنم

 

-چند تا خراش کوچیک که پانسمان نمیخواد… برو بیرون

 

سها: من نمیتونم بعدا جواب مامان رو بدم پس حرف اضافه موقوف

 

نفسش رو با حرص بیرون میده و دیگه هیچی نمیگه… از جاش بلند نمیشه سها هم مجبور میشه همینجوری شروع به کار کنه… زخماش یه خورده میسوزه اما بیشتر از زخماش قلبش میسوزه… یه چیزی بدجور آزارش میده… خوب میدونه چیه ولی به خودش امیدواری میده که هیچی نیست… حرفای مهران در مورد ترنم داره اون رو از پا در میاره

 

سها: درد داری؟

 

-نه زیاد

 

سها: آخه اون چه کاری بود کردی؟

 

-تو فکر کن غلط اضافی

 

سها: بابا خیلی از دستت عصبانیه

 

-میدونم

 

سها: تا حالا ندیده بودم روی هیچکدوممون دست بلند کنه

 

-حقم بود… از این موضوع ناراحت نیستم… حال سیاوش چطوره؟

 

سها: خراب ولی باید قبول کنیم بدتر از اینا حقشه… من اگه جای ترنم بودم تف هم جلوش نمینداختم

 

-هنوز از دستش دلخوری

 

سها: اون حق نداشت رو من دست بلند کنه

 

-چهار سال گذشته

 

سها: من مثله ترنم نیستم… بذار راحت بهت بگم اگه من به جای ترنم بودم محال بود قبولت کنم

 

با این حرف همه ی وجودش آتیش گرفت اما جوابی برای سهای بی تفاوت نداشت

 

سها: خب تموم شد… دیدی چه زود کارمو انجام دادم… حالا برم یه چیز بیارم بخوری تا جون بگیری

 

-نه سها… برو بخواب

 

سها: ولی

 

-اگه همین طور ادامه بدی مجبور میشم برم خونه ی خودم

 

سها:اوه… چه داداشه عصبانی ای

 

-سها

 

سها: باشه داداشی ولی هر وقت گرسنه ات بود برو غذات رو گرم کن و بخور… مامان برات کنار گذاشته

 

دلش میگیره… از این همه توجه دلش میگیره… یاد حرفای ترنم میفته که تمام اون چهار سال هیچکدوم از این توجه ها و محبتها رو نداشت

 

فقط سری تکون میده… سها به سمت در میره ولی آخرین لحظه برمیگرده و میگه: داداش

 

فقط به سها نگاه میکنه

 

سها: خوشحالم که ترنم زنده هست

 

لبخندی میزنه

 

سها: راضیش کن که دوباره زن داداشم بشه… ترنم مثل من نیست اون هنوز دوستت داره… حیفه که از دستت بره…

 

سرش رو تکون میده و زیرلب زمزمه میکنه: راضیش میکنم… به هر قیمتی شده راضیش میکنم با صدای بسته شدن در متوجه ی رفتن سها میشه

 

خمیازه ای میکشه که باعث میشه زخم کنار لبش بسوزه… لبخندی رو لبش میشینه و زیر لب زمزمه میکنه

 

-عجب ضرب شصتی داری بابا

 

یاد چند ساعت پیش میفته که پدرش ازش پرسید منظور ترنم از تعرض چی بود و اون بالاخره مجبور به اعتراف شد… هیچوقت پدرش رو اینطور عصبانی ندیده بود

 

—————

 

زمزمه وار میگه: بیخیال… باید قبول کنی این چند تا سیلی حقت بود تازه برای تویی که این همه ترنم رو آزار دادی کم هم بود

 

 

– به ترنم فکر کن سروش.. به ترنم… چه طور باید راضیش کنی

 

جر و بحث خودش و مهران رو که آخرش هم بی نتیجه موند رو نمیتونه فراموش کنه

 

«-پات رو از زندگیه من بکش بیرون

 

مهران: یادم نمیاد تو حریم جنابعالی وارد شده باشم

 

-پس بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی… هنوز خیلی جوونی برای آلزایمر گرفتن

 

مهران: تو نگران جوونی من نباش… حرفت رو بزن

 

-دور ترنم رو خط بکش… وقتی دور و برش میپلکی یعنی داری به حریم من تجاوز میکنی

 

مهران: ترنم مال تو نیست که اینجور مالکانه ازش حرف میزنی

 

-اون یه روزی زن من بود

 

مهران: خودت داری میگی بود اما الان نیست

 

-دوباره میشه… مطمئن باش…

 

مهران: پس این همه حرص خوردن برای چیه؟

 

-بخاطر سادگیه ترنم… من نگاه همجنس خودم رو خوب میشناسم.. نگاه تو به ترنم برادرانه نیست

 

مهران: مگه من گفتم به ترنم به چشم خواهر نگاه میکنم؟… من از اول هم گفتم که من برای ترنم یه حامی هستم حرفی از رابطه ی برادر خواهری نزدم

 

– اما ترنم تو رو به چشم برادرش میبینه

 

مهران:خب پس مشکل چیه؟… اگه ترنم دوستت داشته باشه هیچوقت کس دیگه ای رو جایگزینت نمیکنه

 

-مشکل من تویی… محبتهای تو توی این برهه ی زمانی ممکنه اون رو دچار اشتباه کنه… اون به حمایت تو و امثال تو احتیاجی نداره.. من پشتش هستم و حمایتش میکنم

 

مهران: که این طور… جنابعالی میخوای من رو از ترنم دور کنی؟

 

-دقیقا… اول و آخر ترنم ماله منه… این رو هم من هم تو خوب میدونیم پس بهتره فکر ترنم رو از سرت بیرون کنی

 

مهران: خودت هم خوب میدونی تا ترنم نخواد مالکیتی در کار نیست… با این زورگویی ها و اجبار کردنا فقط و فقط خودت رو از ترنم دورتر میکنی… اون یه آدمه احساس داره نفس میکشه حق انتخاب داره خونه و ماشینت نیست که مدام ادعای مالکیتش رو میکنی

 

-تو به ایناش کار نداشته باش…

 

مهران: پس تو هم به احساسات بنده کاری نداشته باش… من هر جور دوست داشته باشم با ترنم رفتار میکنم و ترنم هم تا هر وقتی دوست داشته باشه میتونه توی خونه ی من زندگی کنه… حرفای تو و امثال تو هم اصلا برام مهم نیست… تنها چیزی که الان برام مهمه احساسات ترنمه… اگه فکر کردی میذارم به زور اون رو تو شرکتت نگه داری باید بگم کور خوندی؟

 

-پس این رو هم فراموش نکن که من میتونم بر علیه ی خودش و کارفرمای سابقش شکایت کنم

 

مهران: با این همه عشقی که تو چشمات میبینم محاله این کار رو کنی

 

-امتحانش مجانیه… اگه دوست داشتی فردا جلوش رو بگیر و نذار بیاد

 

——————-