💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۵۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/04 03:51 · خواندن 9 دقیقه

 

         خدايا سرده اين پايين

          از اون بالا تماشا کن...

          اگه ميشه فقط گاهي

          خودت قلب منو"ها"کن

          خدايا سرده اين پايين

          ببين دستامو مي لرزه 

          ديگه حتي همه دنيا

          به اين دوري نمي ارزه 

          تو اون بالا من اين پايين

          دوتايي مون چرا تنها ؟

          اگه ليلا دلش گيره

          بگو مجنون چرا تنها؟!!

          بگو گاهي که دلتنگم 

          ازاون بالا تو مي بيني

          بگو گاهي که غمگينم 

          تو هم دلتنگ و غمگيني

          خدايا...من دلم قرصه!!

          کسي غير از تو با من نيست

          خيالت از زمين راحت 

          که حتي روز،،،روشن نيست

          کسي اينجا حواسش نيست

          که دنيا زير چشماته 

          يه عمره يادمون رفته 

          زمين دار مکافاته!!!

          فراموشم ميشه گاهي 

          که اين پايين چه ها کردم 

          که روزي بايد از اينجا 

          بازم پيش تو برگردم

          خدايا...وقت برگشتن 

          يه کم با من مدارا کن

          شنيدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جا کن🖤🙂

مهران: میخوای چیکار کنی؟

 

-فقط میخوام نزدیکم باشه و بخاطر این نزدیکی هر کاری میکنم

 

مهران: با این همه آزار دادن اون به کجا میرسی؟

 

-میخوام خیلی چیزا رو براش روشن کنم… فقط موندم یه خورده آتیش خشمش خاموش بشه… بهتره این وسط موش ندوونی

 

مهران: خیلی خودخواهی

 

-هر تو مختاری هر جور مایلی در مورد من فکر کنی اصلا این چیزا برای من مهم نیستن… فقط از ترنم دور باش

 

مهران: منتظر دستور جنابعالی بودم

 

-دستورش رو صادر کردم پس هر چی زودتر اجراش کن

 

مهران: خیلی رو داری… خیلی… بذار یه چیز رو صاف و پوست کنده بهت بگم اصلا دلم نمیخواد ترنم انتخابت کنه.. دوست دارم با هر کسی ازدواج کنه الا تو… چون تو فقط و فقط به فکر خودتی… ترنم خیلی از سرت زیاده

 

-حالا بذار من یه چیز بهت بگم… همونجور که انتخاب اول و آخر من ترنمه… من هم انتخاب اول و آخر ترنمم… پس زور بیخود نزن و زودتر گورت رو گم کن… از اونجایی که دلم نمیخواد ترنم ناراحت بشه بهتره در مورد حرفایی که بینمون رد و بدل شد به ترنم چیزی نگی

 

مهران: اونقدر احمق نیستم که با خزعبلات تو اون بیچاره رو عذاب بدم… اون خودش به اندازه ی کافی مشکل داره

 

-جنابعالی لازم نیست نگران ترنم باشی من همیشه هواش رو دارم

 

مهران: بعله.. نمردیم و معنیه هوا داشتن رو هم دیدیم… الان که همه جا امن و امانه حرف از حمایت و پشتیبانی میزنی… اون موقع که محتاج کمکت بود کجا بودی؟

 

-تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن

 

مهران: مطمئن باش اگه بهم مربوط بود دخالت نمیکردم ولی چون بهم مربوه تا آخرین لحظه کنار ترنم میمونم.. چه تو باشی چه تو نباشی… بهتره دست از آزار و اذیت ترنم برداری اون حالش زیاد خوب نیست -منظورت چیه؟

 

مهران: منظور خاصی ندارم فقط دارم بهت یادآوری میکنم که هیچکس نمیتونه از زیر اون همه شکنجه جون سالم به در ببره

 

-یعـ ـنـ ـی چـ ـی؟

 

مهران: اگه لازم باشه خود ترنم بهت میگه

 

-لعنتی تو چی داری میگی؟… ترنم چش شده؟

 

مهران: وقتی کسی من رو محرم اسرار خودش میدونه من نمیتونم بیام حرفش رو جایی فاش کنم… این رو هم فقط به این خاطر بهت گفتم تا از این بیشتر آزارش ندی»

 

-ترنم نگرانتم… خیلی زیاد… حرفای مهران بدجور نگرانش کرده… از یه طرف ترس از دست دادن ترنم از یه طرف هم حرفای آخر مهران در مورد سلامتیه ترنم باعث شده وضع روحیش خرابتر از قبل بشه

 

 

پهلو به پهلو میشه و میگه: چیکار کنم خدایا؟… هیچ جوری هم نمیتونم ترنم رو از خونه ی مهران بیرون بکشم… فقط شانس آوردم تونستم حرفم رو به کرسی بنشونم و ترنم رو تو شرکت موندگار کنم

 

 

-باید هر چه زودتر باهاش حرف بزنم… تعلل بیشتر باعث میشه از من دورتر بشه.. باید بدونه که هیچوقت آلاگل رو دوست نداشتم

 

 

دستش به سمت قرص خواب آور کنارتختش میره… یه دونه برمیداره و بدون آب میخوره… یه ترس بدی تو دلش افتاده…

 

بالاخره چیزی رو که چندین ساعته ذهنش رو مشغول کرده به زبون میاره: خدایا نکنه اون پست فطرتا بهش تجاوز کردن

 

چشماش رو میبنده و دستاش رو مشت میکنه تا داد نزنه ولی دلش میخواد تو خونه ی خودش بود و یه چیزی رو میشکوند تا شاید آروم بگیره..

 

*******

 

از نیمه شب گذشته و هنوز بیدارم… نمیدونم چیکار باید بکنم؟… تو بیراهه های زندگی کم آوردم… هر چی میگردم نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم… کتابها و جزوه هام رو دور و برم پخش و پلا کردم تا با درس خوندن حواس خودم رو پرت کنم ولی هیچی از درسا نمیفهمم… همه ی فکر و ذکرم پیشه سروشه… دقیقا حس و حال به دختر ۱۸ ساله رو دارم… ناخواسته دستم رو بالا میارمو لبام رو لمس میکنم… با حرص دستم رو میکشم از وقتی اومدم هزار بار این کار رو کردم

 

زیر لب با عصبانیت شروع به غر غر میکنم: ترنم آدم باش… چرا مثله این ندید بدیدا رفتار میکنی… خیر سرت ۵ سال زنش بودی و هزار بار از طرفش بوسیده شدیا… این کارا یعنی چی؟… اه

 

نه خوابم میبره نه میتونم درس بخونم… فردا دوباره باید به شرکت سروش برم… مهران گفته حق ندارم کم بیارم… گفته باید قوی باشم و به همه ثابت کنم که میتونم و من هم دلم همین رو میخواد… نه من نه مهران چیزی به ماندانا نگفتیم چون با اون همه حرصی که میخوره میترسم بلایی سر خودش و بچه اش بیاره ولی امیر هم با مهران موافقه.. امیر بهم گفت فرار هیچی رو درست نمیکنه باید بمونی و بجنگی.. من هم تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم… میخوام به همه ی اونایی که یه روز من رو تک و تنها تو کوچه پس کوچه های خرابه های زندگیم تنها گذاشتن نشون بدم که من… که من

 

-که من چی؟… من با کنار سروش بودن میخوام چی رو ثابت کنم

 

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه… اگه قرار به اثبات بود که تو شرکت مهران اینا هم میتونستم ودم رو ثابت کنم-فقط دارم خودم رو گول میزنم… حتی نمیتونم مثل دخترای دیگه که تو چنین مواردی طرفشون رو تحویل نمیگیرن نسبت به حضور سروش بی تفاوت باشم

 

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

-ایکاش حداقل میتونستم تظاهر کنم که دیگه دوستش ندارم

 

پوزخندی میزنم

 

-همه ی عالم و آدم میدونند چه طور دلباخته اش هستم… حتی خودش هم میدونه دیگه تظاهر چه فایده ای داره

 

خدایا چه طوری کنار سروش دووم بیارم… چه طوری؟… مقاومت در برابر سروش وقتی اینجور عاشق به نظر میاد خیلی سخته

 

دوباره دستم به سمت لبام حرکت میکنه… با حرص دستم رو وسط راه متوقف میکنم و بلندتر از حد معمول میگم: خاک تو سرت ترنم… با یه بوسه خودت رو باختی

 

با احساس تشنگی نگام به سمت لیوان آب میره… خالیه خالیه… از جام بلند میشم و با حرص از اتاق خارج میشم… از دست خودم بدجور کفری ام… همینکه چند قدم از اتاقم دور میشم صدای ناله های مهران رو از اتاقش میشنوم.. با تعجب به در اتاقش زل میزنم و با دقت بیشتری به صداهایی که از اتاقش میاد گوش میدم..امشب که زودتر از همیشه برای خواب رفت پس این سر و صداها چیه…به اتاقش نزدیک میشم و چند ضربه به در میزنم ولی جوابی به جز همون ناله نمیشنوم به ناچار در رو باز میکنم و با چهره ی عرق کرده ی مهران رو به رو میشم… برای اولین بار به ناچار وارد اتاقش میشم و آروم صداش میکنم

 

-مهران.. مهران

 

چشمای خمارش رو باز میکنه

 

-حالت خوبه مهران؟

 

مچ دستم رو میگیره… از شدت داغی دستش چشمام گرد میشنتو که داری تو تب میسوزی… با خودت چیکار کردی پسر؟

 

مهران: مهتاب بالاخره اومدی؟

 

بغض بدی تو گلوم میشینه.. یاد عشقش میفتم

 

-مهران دستم رو ول کن تا برم ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم

 

با التماس میگه: مهتاب نرو میدونم هزیون میگه ولی دلم نمیاد ناراحتش کنم

 

-جایی نمیرم فقط میخوام برم آشپزخونه تا یه چیز بیارم

 

همونجور که مچ دستم تو دستشه دوباره پلکاش رو هم میفتن.. به زحمت دستم رو از دستاش بیرون میارم و به سمت آشپزخونه میدوم… با گیجی به اطراف نگاه میکنم… چشمم به یه ظرف بزرگ میفته… سریع ظرف رو برمیدارم پر از آب ولرم میکنم و با یه حوله ی کوچیک به اتاق برمیگردم… پتو ر از روش کنار میزنم… بدجور عرق کرده و هنوز هم هزیون میگه… سعی میکنم با پاشویه تبش رو پایین بیارم… نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم تبش پایین اومده ولی قطع نشده… با خستگی زیاد بلند میشم و به دنبال قرص میرم… بعد از کلی گشتن بالاخره قرص تب بر رو پیدا میکنم و با یه لیوان آب پرتقال دوباره به اتاق برمیگردم

 

-مهران؟!

 

به زحمت چشماش رو باز میکنه

 

-این قرص رو باید بخوری

 

با بی حالی نگام میکنه… قرص رو به دهنش نزدیک میکنم.. آروم دهنش رو باز میکنه و قرص رو میخوره… بهش کمک میکنم یه خورده آب پرتقال بخوره و بعد دوباره آب رو عوض میکنم و پاشویه اش میدم

 

——–

 

نگاهی به ساعت میندازم دیگه چیزی به روشن شدن هوا نمونده…از شدت خستگی سرم رو روی تخت میذارم و برای چند لحظه چشمام رو میبندم…… تو عالم خواب و بیداری نوازشهای دستی رو روی سرم احساس میکنم… تکونی میخورم و چشمام رو کم کم باز میکنم… میبینم مهران هنوز خوابه… با تعجب نگاهی به اطراف میندازم پس کی داشت سرمو نوازش میکرد…شونه ای بالا میندازمو از روی زمین بلند میشم

 

زیرلب زمزمه میکنم: ترنم دیوونه شدی رفت

 

همه ی بدنم درد میکنه کش و قوسی به بدنم میدم… مثله اینکه نزدیکای صبح همونجور که روی زمین نشسته بودم سرم رو روی تخت گذاشته بودم خوابم برد…

 

خمیازه ای میکشم و پیشونی مهران رو لمس میکنم

 

-خب خدا رو شکر تبش هم قطع شده

 

بدجور خوابم میاد ولی از اونجایی که باید به شرکت برم مجبورم قید خواب بیشتر رو بزنم… نگاهی به ساعت اتاق میندازم هنوز برای رفتن خیلی زوده… به سمت آشپزخونه میرم تا یه چیز برای مهران درست کنم… این سروشی که من دیدم محاله بذاره واسه نهار خونه بیام

 

****