-----------❧✸❧----------

‌ من میبخشمت× ◇◆

اما بالشی که هرشب خیسه از اشکام• • • هرگز •●•

من میبخشمت×∞

اما دلی که از همه دنیا سیرش کردی • • • هرگز∵

من میبخشمت× •●•●•

اما مادری که صدای هق هقمو میشنوه و نمیتونه کمک کنه • • • هرگز •●•

من میبخشمت× △▲

اما خدایی که شاهده روزایی که حرامم کردی • • • هرگز ▽▼

من میبخشمت× ◇◆

اما خیابونایی که تا تهش کنار هم قدم زدیم و خندیدیم ∞

و الان باعث بغض منن• • • هرگز ∞

∵اخـــــــ ـــــــــــلاقم∵

×※× حکم میکــــــ ـــــــنه ×※×

               ×بهت چیزی نگـــــــم∞

×وگــرنـــــه • • • 

×دلم خیــــــ ــــــــــلی پرهــــــــ...

«یاد آن روزی که یاری داشتیم

 

این چنین خوار نبودیم ، اعتباری داشتیم

 

ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم

 

این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم»

 

زمزمه وار برای خودم شعر میخونم و سوپ رو هم میزنم

 

مهران: به به.. چه بویی راه انداختی؟

 

با شنیدن صدای مهران سریع به عقب برمیگردم

 

با اخم میگم: تو اینجا چیکار میکنی؟

 

با شیطنت میگه: کار خاصی نمیکنم دارم با تو حرف میزنم

 

-مهران تو حالت خوب نیست برو دراز بکش

 

مهران: من به این خوبی… کی میگه حالم بده

 

-دیشب رو به موت بودی.. تازه تبت قطع شده

 

مهران: بد نیست یه دور از جونی هم به آخر جملت اضافه کنیا

 

-مهـــران

 

مهران: چیه خانوم بداخلاق؟

 

-برو استراحت کن

 

مهران: تشنمه.. اول یه آبی چیزی بده بخورم بعدش چشم میرم میخوابم

 

-آب پرتقال میخوری؟

 

مهران: چرا که نه

 

یه لیوان آب پرتقال براش میریزم و جلوش میذارم

 

-دیروز چقدر گفتم برو دکتر.. چرا به حرفم گوش نمیکنی؟

 

مهران: چقدر قدقد میکنی خانوم مرغه به کارت برس

 

با اخم نگاش میکنم

 

مهران: خب چیه؟.. بگم آقا خروسه؟

 

-تو با این حالت هم دست بر نمیداری؟

 

مهران: مگه حالم چشه؟

 

-صدات مثله خروس شده… تبت هم تازه قطع شده… سرماخوردگیت هم کم کم داره عود میکنه

 

مهران: تو هم دیگه زیادی داری شلوغش میکنی

 

چشم غره ای بهش میرم و مشغول ادامه ی کارم میشم

 

بعد از چند لحظه سکوت آروم میگه: ترنم؟!

 

-هوم؟!

 

مکثی میکنه و میگه: بابت دیشب خیلی ممنونم

 

به سمت برمیگردم و میگم: این حرفا چیه… تو بیشتر از اینا بهم کمک کردی… اگه حالت بده امروز شرکت نرم؟

 

مهران: نه تو رو خدا.. اون مرتیکه عاشق پیشه رو با من در ننداز

 

-مهـــران

 

مهران: مگه دروغ میگم؟

 

حرف رو عوض میکنم و میگم: امروز خوب استراحت کن… شرکت هم نرو

 

مهران: مگه دیوونه ام… خیالت راحت

 

-این سوپ هم تقریبا آماده شده… یه ربع دیگه زیر گاز رو خاموش کن

 

مهران: اون هم به چشم… دیگه چی؟

 

-سلامتی… فقط مطمئنی به وجود من احتیاجی نیست

 

مهران: نه دختر.. برو خیالت تخت

 

-اگه حس کردی دوباره حالت داره بد میشه حتما بهم زنگ بزن

 

مهران: باشه خانومی

 

-پس حواست به سوپ باشه… زیاد هم تحرک نکن… من هم دیگه باید آماده بشم و برم

 

مهران: امروز رو با ماشین من برو من که خونه ام

 

-نمیخواد… هنوز خسارت ماشین ماندانا و امیر رو ندادم

 

مهران: دیوونه… بدون ماشین نمیریا

 

-باشه… حواست به خودت باشه

 

مهران: هست… برو به سلامت

 

به سرعت به سمت اتاق میرم و بعد از عوض کردن لباسم وسایلای مورد نیازم رو برمیدارم

 

-مهران من رفتم... مواظب خودت باش… کاری هم داشتی باهام تماس بگیر

 

مهران: باشه خداحافظ

 

خمیازه ای میکشم و از خونه خارج میشم… نگاهی به اطراف میندازم که چشمم به ماشین مهران میفته… با لبخند به سمت ماشین میرم ولی همینکه میخوام سوار بشم با صدای یه نفر که اسمم رو زمزمه میکنه سر جام خشکم میزنه

 

——-

 

با ناباوری سرم رو میچرخونم و نگاهی به عقب میندازم تا مطمئن بشم خیالاتی نشدم… چند بار پلک میزنم تا اما انگار همه چیز واقعیه؟

 

-شما؟!

 

پدربزرگ: آره ترنم… خودمم… پدربزرگت…درست میبینی

 

با چند قدم فاصله عمو و طاها رو هم میبینم

 

احساس ضعف همه ی بدنم رو پر میکنه… دلم راضی به این دیدار نیست… دست خودم نیست… شاید من هم مثل خودشون بد شدم

 

عمو هم با چند قدم خودش رو به من میرسونه و میگه: سلام ترنم

 

نگام بینشون میچرخه… زبونم نمیچرخه که باهاشون حرف بزنم… بارها و بارها تو این مدت فکر کردم و با همه ی وجودم سعی کردم ببخشم ولی نمیدونم چرا نشد… درسته سیاوش و سروش بهم بد کردن ولی خب هر کسی جای اونا بود همین کار رو میکرد… مخصوصا سیاوش که خودش وضع کنونیش از من بدتره اما اینایی که جلوم واستادن یه عمر ادعای شناخت من رو داشتن.. من تو آغوش خودشون بزرگ شده بودم… حق نداشتن با من اون کارا رو کنند… تمام این سالها منتظر بودم همه چی درست بشه و الان که درست شده باز هم توی برزخ دست و پا میزنم… حتی اگه من دختر مونا هم نبودم باز هم فرقی به حال این دو نفر نمیکرد… چون باز من نوه و برادرزاده ی این دو نفر محسوب میشدم…

 

با ناراحتی سری به نشونه ی سلام تکون میدمو به دیوار رو به رو زل میزنم

 

پدر بزرگ: ترنم خیلی خوشحالم که دارم دوباره میبینمت

 

عمو که میبینه جوابی نمیدم ادامه میده: ترنم من و پدر اومدیم تا برت گردونیم

 

کم کم پوزخندی رو لبام میشینه

 

پدربزرگ: میدونم در حقت بد کردیم اما تو همیشه دختر خوب فامیل بودی

 

پوزخندم پررنگتر میشه… تکیه ام رو به ماشین میدم و سرد نگاشون میکنم

 

-مطمئنید؟

 

طاها: ترنم ما پشیمونیم… بذار کمکت کنیم.. تو هنوز هم خواهر منی

 

دستم رو بالا میارم و دعوت به سکوتش میکنم -طاها خواهشا تو یکی ادعای پشیمونی و برادری نکن که تا عمر دارم باور نمیکنم… خودت هم خوب میدونی که هیچوقت در حقم برادری نکردی تا الان بخوای پشیمون باشی… یادته چند بار به ناحق بهم سیلی زدی.. یادته چند بار گناه خودت رو به گردن من انداختی و من مجبور شدم جوراشتباهات تو رو بکشم

 

طاها: اشتباه کردم عزیزم… میدونم اشتباه کردم… الان اومدم واسه ی جبران

 

-دیره برادر من… خیلی دیره… این همه بالا و پایین پریدنت رو برای برگشتن خودم به اون خونه درک نمیکنم…مگه خودت همین رو نمیخواستی؟.. که برم.. که سایه نحسم از زندگیه مادرت پاک بشه… الان که اومدم دیگه چته؟… حتما باید برم با یه پیرمرد بیست سی سال از خودم بزرگتر ازدواج کنم تا خیالت از بابت رفتن من راحت باشه

 

طاها: ترنم اینجور تلخی نکن

 

-تو تلخم میکنی… چند بار گفتم من از اون به اصطلاح خونواده ی گرم و صمیمی هیچی نمیخوام… فقط تنهام بذارین… نذار این سایه ی نحس دوباره تو زندگیه مادرت سنگینی کنه

 

طاها: بی انصافی نکن ترنم… اون مادر تو هم هست… درسته به دنیات نیاورده ولی کمتر از یه مادر در حقت محبت نکرده؟

 

میخندم… اون هم تلخ

 

-من و بی انصافی؟…بیخیال رفیق… من هم همین فکر رو میکردم… یادته اون شب… مدام انکار میکردم… مدام مامان مامان میکردم… مدام اشک میرختم…. ولی شماها به بدترین شکل ممکن بهم فهموندین که من از اول یه اجبار بودیم

 

پدربزرگ: عزیزم باید به مونا حق بدی… اون تو رو قاتل ترانه میدونست

 

-آقایون مهرپرور بذارین یه چیز رو براتون روشن کنم… من خسته ام… آره من ترنم مهرپرور از این این زندگیه ناخواسته خسته ام… خسته ام از بس به همه حق دادم ولی هیچکس حتی برای یه بار هم بهم حق نداد… دلم زندگی میخواد.. دوست دارم آروم و بی صدا تو یه گوشه ی دنیا زندگی کنم خواسته ی زیادیه؟… چطور وقتی من رو از خوتون روندین بهم حق ندادین بعد امروز حرف از حق و حقوق میزنید.. مگه شماها بخشیدین که من ببخشم

 

پدربزرگ: ترنم با پدرت این کار رو نکن… برگرد و با وجودت به اون خونه آرامش بده… همه بی صبرانه منتظر تو هستن

 

زهرخندی میزنم

 

-بعله با این همه استقبال گرمی که از من شد فهمیدم همه چقدر مشتاق دیدارم هستن… باز صد مرحمت به سروش که هزار بار اومد جلوی در خونه ی مهران بست نشست اما اون پدری که ادعای پدر بودنش عالم و آدم رو پر کرده حتی واسه ی یه بار هم نیومد ببینه من زنده ام یا مرده

 

پدربزرگ: ترنم تو فقط بیا یه بار پدرت رو ببین بعد خودت به همه ی جواب همه سوالات میرسی… تو یکی مثل ما نباش و زود قضاوت نکن