سخت ترین ...

 

ڪار دنیا ...

 

میدونے چیہ .....؟

 

درست ڪردن ....

 

یہ قلبـــــــــہ شــــڪــــتہ

 

 

متعجب نگاش میکنم

 

منشی: چیه فکر کردی تازه اومدم چیزی سرم نمیشه؟… بنده قبل از اینجاچندین سال تو شرکت پدر و برادر آقای مهرپرور کار میکردم… پس سعی نکن با این مسخره بازی ها جلب توجه کنی… دخترای امثال تو رو زیاد دیدم اما از من به تو نصیحت هیچوقت لقمه ی بزرگتر از دهنت برندار

 

این دختره چی داره میگه… لقمه ی بزرگتر از دهنم چیه؟… نگاهی به در اتاق سروش و نگاهی به پوزخند تمسخرآمیز منشی میندازم…پس سروش بهم دروغ گفته بود.. از همون اول میخواست من رو تو اتاق خودش نگه داره

 

سرم رو به نشونه ی تاسف تکون میدم و زمزمه وار میگم: از دست تو سروش

 

بدون اینکه نگاهی به منشی بندازم وارد اتاق کارم میشم و شروع به کار میکنم … نمیدونم قدر گذشته که با سر و صدایی دست از کار میکشم و با تعجب از جام بلند میشم… هنوز چند قدمی برنداشتم که در اتاقم باز میشه و سروش وارد اتاق میشه

 

پشت سرش منشی هم با رنگ و رویی پریده داخل اتاق میاد

 

با تعجب نگاشون میکنم و میپرسم: چیزی شده؟

 

سروش بدون اینکه جواب من رو بده به سمت منشی برمیگرده و با لحن خشنی میگه: مگه نگفتم هر وقت خانوم مهرپرور اومد خبرم کن… پس ایشون اینجا چیکار میکنند؟

 

منشی: آقای راستین من نمیدونستم ایشون خانوم مهرپرور هستن… ایشون خودشون رو معرفی نکردن فقط گفتن مترجم شرکت هستن

 

سروش: برو بیرون… بعدا به حسابت میرسم

 

منشی: اما آقای راستین….

 

سروش چنان نگاهی بهش میندازه که من از ترس یه قدم به عقب برمیدارم دیگه چه برسه به اون بدبخت… بعد از چند لحظه مکث منشی از اتاق خارج میشه و سروش هم محکم در رو پشت سرش میبنده

 

-هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟.. این آبروریزیها چیه راه انداختی؟

 

به طرفم برمیگرده و با اخم نگام میکنه

 

سروش: چرا خودت رو معرفی نکردی؟.. میدونی از کی منتظرت هستم؟

 

-چه فرقی به حال تو داره.. چه تو این اتاق باشم چه تو اون اتاق بالاخره کارم یکیه

 

سروش: من رئیست هستم یا نه؟

 

نفسم رو با حرص بیرون میدم

 

-بعله.. بنده یه غلطی کردم و اون قرارداد رو امضا کردم… حالا مجبورم تا پایان قرارداد جنایعالی رو به عنوان رئیس تحمل کنم ولی یادت نره تو برای من فقط یه رئیسی نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر

 

صدای نفسهای حرص دارش رو میشنوم

 

سروش: همین زئیس بهت دستور میده همین الان وسایلت رو جمع و جور کنی و برگردی توی همون اتاقی که دیروز بودی

 

-این مسخره بازیا چیه در آوردی؟… اون از دیروز که اون دختره ی بیچاره رو بیرون کردی این از امروز که بیخودی داد و بیداد راه انداختی… مشکل تو چیه سروش

 

با کلافگی نگام میکنه

 

سروش: میخوای بگی خبر نداری؟

 

-نه… از کجا باید خبر داشته باشم

 

سروش: خوب بلدی خودت رو به کوچه ی علی چپ بزنی

 

-سروش تمومش کن

 

سروش: باشه بذار بگم مشکل من تویی ترنم… میفهمی.. تو

 

-من؟

 

سروش: آره تو… ببین باهام چیکار کردی؟… دارم از دستت دیوونه میشم

 

-من که کاری به کارت ندارم… چرا هر دومون رو اذیت میکنی

 

سروش: مشکل همینه که کاری به کارم نداری… من این رو نمیخوام

 

ته دلم یه چیزی زیر و رو میشه اما سعی میکنم به روی خودم نیارم.. میدونم زیاد موفق نیستم من همیشه در برابر سروش زود بند رو آب میدم

 

با صدایی که سعی میکنم مثل خودش محکم باشه میگم: اینجا هر کسی باید سر جای خودش کار کنه… دلم نمیخواد فردا پس فردا تو شرکت شایعه های بی اساسی درست بشهچشماش رو ریز میکنه و میگه: این دختره چیزی بهت گفته؟

 

-اونش مهم نیست… مهم اینه که میخوام ازت دور باشم تا بیشتر از این اذیت نشم… اینجوری واسه ی هر دو تامون بهتره

 

سروش: این اجازه رو بهت نمیدم… هیچوقت این اجازه رو بهت نمیدم

 

-من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم

 

آروم آروم به سمتم میاد و من هم آروم آروم به عقب میرم.. اونقدر که به دیوار میچسبم… در فاصله ی چند قدمیه من وایمیسته

 

-چیکار میکنی؟.. برو عقب

 

با دستم میخوام به عقب هلش بدم که مچ دستم رو میگیره و دقیق نگام میکنه… کم کم اخماش تو هم میره

 

سروش: ترنم؟!

 

-سروش برو عقب

 

سروش: چرا چشمات سرخه؟

 

-چی؟

 

سروش: تو گریه کردی؟

 

-دیوونه شدی.. چرا باید گریه کنم؟

 

با دستش گونه هام رو نوازش میکنه و غمگین میگه: هنوز رد عکس رو صورتت پیداست

 

-من گریه نکردم… لعنتی برو به کارت برس… مگه تو کار و زندگی نداری که از صبح تا غروب ور دل من میشینی.. اینجا چه جور شرکتیه آخه

 

سروش: لازم نکرده جنابعالی نگران شرکت من باشی…. بگو ببینم کسی بهت حرفی زده؟… کی ناراحتت کرده

 

-هیشکی… برو بیرون… فعلا فقط تویی که داری ناراحتم میکنی

 

سروش: چرا چشمات سرخه

 

به ناچار میگم: دیشب کاری برام پیش اومد نتونستم بخوابم

 

با خشونت میگه: چه کاری؟

 

چپ چپ نگاش میکنم اما با کمال پررویی زل میزنه تو چشمامو منتظر نگام میکنه

 

-برو بیرون… بذار به کارام برسم… من مثله تو بیکار نیستم

 

سروش: من بیکارم؟… این تویی که باعث شدی منی که همیشه تابع قوانین بودم الان این طور رفتار کنم… چرا یه فرصت بهم نمیدی تا همه چیز رو ثابت کنم

 

-چون نمیخوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم… تو هم بهتره ترحم و دلسوزیهات رو برای یه نفر دیگه نگه داری

 

————–

 

———-

 

با خشم نگام میکنه و میگه: باز گفتی ترحم

 

مچ دستم رو فشار میده و با لحنی غمگین ادامه میده: خیلی ظلمه احساس منی که تو این چهار سال حتی یه لحظه هم ازت غافل نبودم رو به ترحم نسبت بدی

 

زهرخندی میزنم

 

-اصلا شوخیه جالبی نیست سروش.. داری بد بازی ای رو شروع میکنی… از احساسم خبر داری و به خاطر همین راحتمیتازونی… این خیلی نامردیه.. نکن سروش… این کار رو با من نکن… فکر نمیکنی برای منی که این همه عذاب کشیدم دیگه بس باشه

 

سعی میکنه صداش رو بلند نکنه… مچ دستم رو ول میکنه و بازوهام رو میگیره

 

سروش: لعنتی چرا نمیفهمی.. شوخی نیست… دلسوزی نیست.. ترحم نیست.. احساس من به تو فقط و فقط عشقه… به قول خودت تو شمام نگاه کن.. به خدا میفهمی

 

-من اگه حرفام حرف بود برای شماها اون همه بی معنی تلقی نمیشد

 

سروش: حرفای تو پر از معنا بود این ماها بودیم که نمیفهمیدیم… ترنم به خدا عاشقتم.. خیلی زیاد

 

-لابد به خاطر همین عشق زیادت هم بود که رفتی نامزد کردی؟

 

با صدای نسبتا بلندی میگه:آره… آره.. آره.. از عشق زیادم رفتم نامزد کردم… رفتارام رو میدیدم.. احساساتم رو لحظه به لحظه لمس میکردم.. صدای قلب ناآرومم رو میشنیدم.. با بی تابی هام روزها رو به شب میرسوندم اما نمیخواستم باور کنم… میفهمی؟… نمیخواستم باور کنم که هنوز عاشقم… عاشق کسی که فکر میکردم بهم خیانت کرده… رفتم نامزد کردم… رفتم نامزد کردم تا هم به خودم هم به دیگران نشون بدم که میتونم بدون تو هم ادامه بدم اما……

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… با همه ی وجودم میجنگم که اشکم سرازیر نشه… سروش چی داره میگه خدایا؟… این جا چه خبره؟… من تحمل این حرفا رو نداره.. خدایا من که به نداشتنش عادت کردم این بازیا دیگه چیه… در عین لذت دارم عذاب میکشم.. یه چیزی حد وسط لذت و عذاب… نمیدونم چرا نمیتونم باورش کنم

 

بعد از مکثی با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی زود فهمیدم که نمیتونم

 

باز تو مبارزه با بغض نشسته تو گلوم من شکست میخورم… بالاخره میشکنه و اشکهام آروم آروم سرازیر میشن

 

سروش با همون لحن غمگینش به آرومی ادامه میده: میخواستم به تو ثابت کنم که تو زندگیم هیچی نبودی اما به خودم ثابت شد که تو توی زندگیم خیلی بیشتر از همه چیز بودی

 

یهو لحنش پر از نفرت میشه: حتی یه بار هم نتونستم اون عوضی رو با میل خودم لمسش کنم… هر بار پسش میزدم و بدون اینکه بخوام ترکش میکردم… چون همه وقت و همه جا تو رو میدیدم.. با هر سروشم گفتناش یاد تو برام زنده میشد

 

از این حرفش آتیش میگیرم… چه سخته یکی عشقم ر اونطور صدا بزنه که همیشه من صداش میزدم… چشمام رو میبندم و به زحمت زمزمه میکنم: میدونم داری دروغ میگی سروش… آتیشم نزن… به خدا اونقدر گناهکار نیستم که داری اینطور مجازاتم میکنی…

 

به شدت تکونم میده و میگه: نه ترنم… به خدا دروغ نیست…همش حقیقته… لحظه به لحظه باهات بودم… درسته با فاصه ازت میومدم ولی خیلی وقتا بودم… بارها و بارها با کسایی که میخواستن مزاحمت بشن درگیر شدم… یادته اون اوایل که سوار اتوبوس میشدی یه پسره مزاحمت میشد ولی بعد از مدتی یهو غیبش زد…