«گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !»

چشمام رو به شدت باز میکنم

 

-محاله

 

چند بار پلک میزنم… نفسام به سختی بالا میان.. اره یادمه… یادمه که حدود یه هفته هر روز صبح توی اتوبوس یه پسر اذیتم میکرد و من هیچکس رو نداشتم که بهش بگم کسی مزاحمم شده

 

-نگو… که… تو……

 

سروش: آره.. من باهاش کتک کاری کردم و تهدیدش کردم.. با خودت نگفتی چطور یهو غیبش زد… همیشه ی خدا نزدیکت بودم و همیشه تو رو دور از خودم احساس میکردم… فکر کردی کی پیشنهاد آقای رمضانی رو به بابا داد؟… هان؟

 

با دهن باز نگاش میکنم

 

سروش: من دادم.. من به بابا گفتم که شنیدم آقای رمضانی مترجمای با تجربه ای داره تا پیدا شدن یه مترجم خوب بهتره از آقای رمضانی کمک بگیریم… میخواستم دونه دونه مترجماش رو پس بفرستم تا بالاخره آقای رمضانی تو رو بفرسته ولی برای اولین بار شانس با من یار شد و آقای رمضانی اولین نفر تو رو فرستاد

 

صورتش رو به گوشم نزدیک میکنه و ناله وار میگه: میخواستم ببینی که بی تو چقدر خوشبختم اما همون روز که دیدمت فهمیدم بی تو هیچوقت نمیتونم خوشبخت باشم… توی اون مهمونیه لعنتی برای اولین با آلاگل همراهی کردم تا شکستنت رو ببینم ولی با نگاه خیره ات خودم خرد شدم

 

همونجور که نفس نفس میزنه میگه: نمیدونی چه عذابی میکشیدم وقتی به جای الاگل تو رو کنار خودم میدیدم و ثانیه به ثانیه حس میکردم دارم بهش خیانت میکنم

 

با نفرت ادامه میده: در صورتی که اون عوضی کسی بود که عشقم رو از من گرفته بود

 

-سروش تمومش کن… نمیخوام بشنوم… من دروغات رو باور نمیکنم.. آلاگل همه چیز رو بهم گفته؟

 

اخماش تو هم میره و با تندی میگه: اون احمق چی بهت گفته؟

 

پوزخندی میزنم و میگم: حقایق رو… اینکه عاشقش بودی… این که هم روح و هم جسمت رو حتی قبل از ازدواج مال اون کردی… اینکه چه ساده از من گذشتی… اون خیلی چیزا بهم گفته

 

صداش میلرزه اما به سختی ادامه میده: دروغه ترنم.. به خدا دروغه.. من همیشه پسش میزدم… من هیچوقت آلگل رو دوست نداشتم… نه تنها آلاگل من هیچوقت هیچ دختری رو به جز تو دوست نداشتم.. تو برام همه چیز بودی و هستی ترنم… میفهمی چی میگم؟

 

تلخ میگم: شرمنده.. گیرایی من خیلی پایینه… چطور انتظار داری این خزعبلات رو باور کنم وقتی چهار سال نبودی و بعد از اومدنت هم نامزد کرده بودی

 

سروش: میدونم باورش سخته.. ولی تو باید باور کنی… چون حقیقت ماجرا همینه… من با مرگ تو مردم و با زنده بودن تو زنده شدم ترنم… هیچکس به اندازه ی من نمیتونه دوستت داشته باشه

 

یهو با لحنی عصبی میگه: چطور تونستی این همه مدت من رو بیخبر بذاری؟

 

با صدایی بلندتر میگه: چرا خبرم نکردی ترنم.. تو باید میگفتی زنده هستی

 

انگار تو این دنیا نیست چون آروم آروم صداش ضعیف میشه

 

سروش: باید میگفتی ترنم… من خیلی عذاب کشیدم.. از نبودنت.. از مرگ دروغینت… از پشیمونی

 

-عادت میکردی سروش… آدما زود عادت میکنند.. مثله من که به خیلی چیزا عادت کردم… به نبودنت.. به طعنه هات… به نامزد کردنت… به نگاه های پر از تمسخرت

 

آهی میکشم و میگم: تو هم عادت میکردی… تمام این مدت آرزو کردم که ایکاش اون کسی که تو سینه یقبرستون خوابیده من بودم

 

با داد میگه: خفه شو ترنم.. خفه شو…

 

محکم بغلم میکنه و با صدایی آرومتر میگه: تو حق نداری تنهام بذاری ترنم… من تا همین الان هم بدون تو خیلی عذاب کشیدم… تو حق نداری حرف از رفتن بزنی

 

-« ﮔﺁهی ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﻧــﺁﺯ ﻛـﺷـﻳﺩ

 

ﻧـَـــﺑـﺁﻳـَـﺩ ﺁه ﻛـﺷــﻳﺩ

 

ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ اِﻧـﺗـﻅاﺭ ﻛـﺷــﻳﺩ

 

ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﺩَﺭﺩ ﻛـﺷــــــﻳﺩ

 

ﻧـَـﺑـﺁﻳـَـﺩ ﻓـَـﺭﻳـﺁﺩ ﻛـﺷـــــﻳﺩ

 

ﺗـَـﻧها ﺑـﺁﻳـَـﺩ دَﺳـﺕ ﻛـﺷــﻳﺩﻭ رَﻓـتــــــ»

 

میدونی سروش اشتباه من توی تمام این سالها این بود که موندم تا همه باورم کنند… من باید همون چهار سال پیش میرفتم دنبال زندگیم.. من موندم ولی همه رو از دست دادم… هم تو رو… هم پدرم رو.. هم مادرم رو… هم برادرام رو… اگه میرفتم الان راه برگشت داشتم ولی من با موندم همه ی راه ها رو برای برگشت بستم

 

سروش: اینجوری نگو ترنم

 

-اگه میرفتم تا این حد حرمتها شکسته نمیشد… هیچکس هیچ چیز سالمی در روح و جسمم نذاشت که اگر یه باری بیگناه از آب در اومدم دوباره بتونم سرپا بشم.. همه شدن قاضی و حکم صادر کردن… هیچکس نشد وکیل و از من دفاع نکرد…سروش: ترنم باور کن من حتی بعد از مرگ ترانه هم برای اثبات بیگناهیت رفتم ولی با دیدن اون فیلم فکر کردم همه ی حرفات دروغه

 

با صدایی که از شدت گریه گرفته میگم: تو از کدوم فیلم حرف میزنی؟

 

سروش: همون فیلمی که تو توی دادگاه ازش نام بردی… من و طاهر اون رو دیده بودیم واسه همین پس کشیدیم…. اون فیلم تو اتاق ترانه بود… اون دختره ی لعنتی برای گرفتن انتقام لیلا ترانه رو کشت و اون فیلم رو هم تو اتاقش جاسازی کرد… اون میخواست انتقام خواهرش رو از تو و ترانه بگیره

 

از شدت ضعف حس میکنم رو به موتم

 

سروش: ترنم حالت خوبه؟

 

….

 

پس اون فیلمی که آوا توش بود رو سروش دیده بود… کمکم میکنه تا روی صندلی بشینم.. خودش روی زمین جلوی پام زانو میزنه و آروم میگه: ترنم خوبی؟

 

فقط سرم رو تکون میدم

 

سروش: میخوای بریم دکتر؟

 

به سختی مینالم: نه…لازم نیست.. فقط برو بیرون سروش… میخوام تنها باشم

 

سروش: نه ترنمم.. امروز باید همه ی حرفام رو بشنوی

 

لبخند تلخی میزنم و مینالم: سروش اینجوری صدام نکن

 

دستام رو توی دستش میگیره و خیلی آروم به لباش نزدیک میکنه… میخوام دستام رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و بوسه ی آرومی روشون میزنه

 

سروش: میدونم دل تو هم مث دل خودم با هر بار دیدن دوباره، میلرزه

 

-برای یه بار هم که شده مردونگی کن و نذار بلرزهسروش: از منه نامرد انتظار مردونگی نداشته باش عشقم.. منی که شیطنت نگاهت رو ازت گرفتم… منی که با طعنه هام قلبت رو به آتیش کشیدم منی که لبخند رو از لبات پاک کردم از هر نامردی نامردترم… بذار این بار هم نامردی کنم ترنم… این همه بخشیدی این بار هم تو با همه ی زن بودنت مرد باش و ببخش… ترنم باور کن من با اون عوضی خیلی قبلتر از اینا بهم زده بودم… روزی که سنگ قبرت رو دیدم فهمیدم آرزوهای من فقط و فقط در تو خلاصه میشد.. اون روز حاضر بودم تو خائن ترین آدم روی زمین باشی ولی کنارمداشته باشمت… من قبل از اینکه بفهمم تو بیگناهی همه چیز رو بهم زده بودم ترنم.. از هر کسی میخوای بپرس… من از اول هم احساس خوبی نسبت به آلاگل نداشتم فقط و فقط حماقت کردم… من هم مثله تو نتونستم هیچکس رو وارد قلبم کنم

 

حس میکنم دارم از حال میرم… باور این چیزا برام سخته… دست خودم نیست نمیتونم هیچی رو باور کنم… اون همه تنفر از من اون همه عشق به الاگل چطور میتونست یه نمایش باشه

 

با بی رحمی تمام میگم: با دونستن این چیزا هم من از حرفم برنمیگردم… چیزی که تموم شده رو نمیشه دوباره شروع کرد.. باورت ندارم سروش… باورت ندارم… رابطه ی ما خیلی وقته از هم گذشته سروش: خودم دوباره پیوندش میزنم

 

-ماجرای ته باغ یادته؟… تو نگاهت هیچی نبود… به جز تنفر… چطور حرف از عشق میزنی وقتی توی اون لحظه ها تک تک حرکاتت نشون از تنفرت داشت… من تنفر رو از چشمات دیدم.. خوندم.. لمس کردم..

 

با شرمندگی وایمیسته و پشتش رو بهم میکنه

 

حس میکنم داره خودش رو کنترل میکنه تا اشک نریزه.. تا مثله من بغضش نشکنه.. تا مثله من خرد نشه

 

بغض تو صداش رو خوب احساس میکنم

 

سروش: ببخش عشقم… فقط میخواستم بترسونمت ولی وقتی تو رو اونقدر نزدیک به خودم دیدم بیتابت شدم… هیچوقت خودم رو نمیبخشم ترنم… هیچوقت به خاطر کاری که با تو کردم خودم رو نمیبخشم… اون شب نتونستم جلوی دلم رو بگیرم و اگه طاهر سر نمیرسید ممکن بود واقعا کار دستت بدم

 

سریع به سمتم برمیگرده و ادامه میده: ولی به عشقمون قسم میخورم که کار اون شبم از روی تنفر نبود ترنم… قسم میخورم تمام رفتارام حتی خشونتم هم از روی عشق بود… هر چند بعدش خیلی از دست خودم عصبانی شدم که نتونستم خودم رو کنترل کنم… خیلی برام سخت بود نزدیکم باشی ولی مال من نباشی

 

با حالی خراب به زمین زل میزنم… دوباره جلوم زانو میزنه…بعد از چند لحظه مکث با ملایمت چونمو میگیره و مجبورم میکنه نگام رو به نگاهش بدوزم