« می دونی چیه رفیق ؟

 

حکایت زندگی ما شده مث “دکمه پیرَن”

 

اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری …

 

بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری

 

که رسیدی به آخرش …»

سروش: نگران راحتیه من نباش.. من راحتم.. همینجا میشینم تا کارت تموم یشه…تو به کارت برس

 

نفسم رو با حرص بیرون میدم

 

-من نگران راحتی یا ناراحتیه جنابعالی نیستم… من بیشتر نگران اعصاب خودم هستم که با بودن تو بیشتر از قبل خرد میشه

 

روی یکی از صندلیها میشینه و ابرویی بالا میندازه

 

– چرا اینجا نشستی؟

 

سروش شیطون روی یکی از صندلیها میشینه و میگه: رئیس شرکتم… هر جا دوست داشته باشم میشینم

 

-ای خدا.. برو تو اتاق خودت

 

سروش: اصلا حرفشم نزن که راه نداره

 

-سروش

 

سروش: جانم… میدونی جدیدا خیلی خوشگل صدام میکنی

 

همه ی سعیم رو میکنم که جیغ نزنم

 

-سروش ازت خواهش میکنم که بری توی اتاق خودت

 

خنده ی بانمکی میکنه و میگه: واقعا؟

 

-آره… برو

 

سروش:حالا که تو اینو میخوای باشه.. فقط خودت هم پاشو

 

-چی؟

 

سروش: پاشو با هم بریم دیگه.. من تنها تو اون اتاق… تو تنها تو این اتاق… حوصلمون سر میره بعدش الکی باید بشینیم غصه بخوریم که چی بشه

 

با صدای تقریبا بلندی میگم: ســـروش

 

میخنده و میگه:چیه خانومی؟

 

-من حوصلم سر نمیره… بنده مثله تو بیکار نیستم.. اصلا صبر کن ببینم مگه تو رئیس این شرکت نیستی پس چرا از صبح تا غروب میای ورد دل من.. برو ریاستت رو بکن

 

با شیطنت میگه: دارم همین کار رو میکنم دیگه.. اومدم بالا سرت تا مطمئن بشم کارات رو خوب انجام بدی

 

چشمام رو میبندم و با همه ی وجودم سعی میکنم داد نزنم

 

سروش: اگه خواستی جیغ بزنی راحت باش… کسی تو شکت نیست فقط خودم هستم و خودت

 

دیگه صبرم تموم میشه و با جیغ میگم: سروش تمومش کن

 

سروش:خانومی من یه تعارفی کردم تو چرا جدی میگیری… جدیدا خیلی جیغ جیغو شدیا… قبلنا اینجوری نبودی

 

-جنابعالی هم قبلا دلقک نبودی

 

سروش: آخ گفتی… میبینی همنشینی با تو من رو به کجاها کشوند

 

این بشر آدم بشو نیست

 

با خشونت متنا رو جلوی خودم پرت میکنم و بدون توجه به سروش مشغول به کار میشم

 

سروش: اوه.. خشن هم که شدی… راستش رو بگو دست بزن هم پیدا کردی یا نه؟

 

جوابش رو نمیدم

 

سروش: راستی نهار چی میخوری سفارش بدم؟

 

 

اصلا نمیتنم روی کلمه ها تمرکز کنم.. حس میکنم تک تک کلمه ها برام ناآشنا هستن

 

سروش: جوجوی من قهر کرده؟

 

با حرص میگم: سروش حرف نزن.. حداقل بذار به کارم برسم

 

سروش: چشم بانو.. فقط بگو نهار چی سفارش بدم؟

 

-هیچی.. میخوام زودتر برم

 

سروش: حرفشم نزن… محاله بذارم گرسنه بری

 

از شدت حرص کم کم حس میکنم اشکم داره درمیاد

 

-سروش تو رو خدا ساکت شو… وقتی حرف نمیزنی نمیتونم تمرکز کنم

 

سروش: باشه خانومی… تو به کارت برس من برم نهار سفارش بدم

 

برای خلاصی از دستش فقط سری تکون میدم و سعی میکنم خودم رو سرگرم کارم کنم… برام سخته که کنار سروش باشم… نه اینکه ازش متنفر باشم… نه اصلا.. هر کس ندونه خودم خوب میدونم چقدر عاشقشم.. هر چند بقیه هم میدونند ولی مشکل اینه که با خودم نمیتونم کنار بیام… یه چیزی تو وجودم میگه: نه… میدونم دلیلش چیه ولی نمیخوام به طور جدی بهش فکر کنم…

 

خودکار رو برمیدارم و همه ی سعیم رو میکنم که به اعترافای امروز سروش فکر نکنم… کلمه ها کم کم برام رنگ آشنایی میگیرن و حرفای امروز سروش کم کم از یادم میره

 

****سروش: بیا غذاتو بخور

 

نگاهی بهش میندازم و ظرفای غذا رو تو دستش میبینم… خدایا چه زود اومد… این همه نزدیکی بیشتر من رو به سمت سروش میکشونه و من این رو نمیخوام

 

جوابش رو نمیدم و خودم رو بیشتر توی کارم غرق میکنم

 

وقتی میبینه جوابش رو نمیدم نفسش رو با حرص بیرون میده و به سمت من میاد… بالا سر من وایمیسته و کاغذ رو از زیر دستم بیرون میکشه

 

با عصبانیت نگاش میکنم

 

-هیچ معلومه چیکار داری میکنی؟

 

با خونسردی میگه: نشنیدی چی گفتم؟

 

-گرسنه نیستم… میخوام زودتر کارام رو انجام بدم و برم به زندگیم برسم

 

————-

 

با صدای زنگ گوشیم، گوشی رو از روی میز برمیدارم… نگاهی به شماره میندازم و میبینم که مهرانه

 

سروش هنوز دست به سینه منتظرم واستاده… اخمام رو تو هم میکنم و میگم: چیه… گفتم که نمیخورم تو بخور… چیزی به تموم شدن کارم نمونده

 

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم جواب تلفن رو میدم

 

-سلام مهران

 

مهران: سلام خانوم خانوما

 

-حالت بهتر شده ؟

 

مهران: مگه میشه آدم پرستار خوبی مثله تو داشته باشه و حالش بد بشه

 

خندم میگیره

 

-از دست تو.. کار داشتی

 

مهران: نه… فقط زنگ زدم بگم نمیخوای بیای؟

 

-چرا… دیگه چیزی نمونده که کارم تموم بشه

 

مهران: دیگه کم کم داشتم فکر میکردم که میخوای همون جا بخوابی

 

-هنوز که زوده

 

مهران: نه بابا.. میبینم که این آقا سروشت دست به کار شده.. نه به دیروز که میگفتی نمیخوام برم نه به الان میگی هنوز زوده بیام خونه

 

-مهـــران

 

میخنده و میگه: شوخی کردم بابا

 

-نه پس بیا جدی بگو… سوپت رو خوردی؟

 

مهران: آخ.. آخ… یادم ننداز

 

با نگرانی میپرسم: مگه چی شده؟

 

مهران: از بس بدمزه بود هر قاشق رو به زور آب قورت میدادم.. صد مرحمت به زهرمار

 

-باز تو شروع کردی

 

مهران: هی روزگار… نه عزیزم.. چه شروعی ولی یه چیزی بدجور اذیتم میکنه ترنم

 

-مهران مسخره بازی در نیار

 

مهران: مسخره بازی کجا بود؟… با همین حرفا باعث میشین قلب مثله شیشه ی من از وسط دو تیکه بشه دیگه… به جای اینکه بپرسی چی اذیتت میکنه میگی مسخره بازی در نیار

 

-خب… شما بفرمایین چی اذیتتون میکنه؟

 

مهران: اینجور که تو از من سوال میپرسی من نفس کشیدن یادم میره چه برسه به جواب دادن

 

-مهران

 

مهران: باشه.. اصرار نکن… خودم میگم

 

هر چی منتظر میشم حرفش رو ادامه نمیده

 

-مهران هستی؟

 

مهران: آره

 

-پس چرا نمیگی؟

 

مهران: یادم رفت… دارم فکر میکنم اصلا چی میخواستم بگم

 

خدایا دلم میخواد سرم رو از دست این موجود به دیوار بکوبم.. از یه طرف سروش.. از یه طرف مهران… واقعا نمیدونم من چه گناهی مرتکب شدم که اینجوری دارم مجازات میشم

 

مهران: اژدها نشو یادم اومد

 

-زودتر بگو کار دارم

 

مهران: باشه.. جونم برات بگه که من خیلی دارم اذیت میشم ترنم.. آخه یعنی چی.. اون از ماندانا که من رو کرد موش آزمایشگاهی و هر چی کوفت و زهرمار بود ریخت جلوم تا بخورم.. این هم از تو که من رو با اون موش خوشگلای آزمایشگاه اشتباه گرفتی

 

با حرص میگم: کار نداری؟

 

مهران: چرا.. داری میای برام کمپوت هم بخر

 

-پررو

 

مهران: راستی مواظب خودت نبودی عیبی ندارهولی مواظب ماشین من باش

 

-مهران

 

مهران: خو چرا میزنی… رفتم دیگه

 

-خداح……

 

با حرص از جام بلند میشم که برم یه لیوان آب بخورم که با برخورد به چیزی دماغم داغون میشه

 

-آخ

 

مهران: چی شد ترنم

 

همونجور که دماغم رو میمالم به قیافه ی برج زهرماریه سروش زل میزنم

 

-تو هنوز نرفتی؟

 

مهران: نه…

 

-با تو نبودم مهران… تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام

 

مهران: باشه.. برو به کارت برس.. خودت رو چلاق نکنی من با این حالم نمیتونم ازت پرستاری کنما

 

-حواسم هست… خداحافظ

 

مهران: خداحافظ

 

سروش: چه عجب… بالاخره از اون تلفن دل کندی؟… میدونی از کی منتظر جنابعالی هستم

 

همونجور که دماغم رو میمالم پشت صندلی میشینم و با اخم میگم: من که گفتم غذا نمیخورم… من میخوام زودتر کارامو انجام بدم و خودم رو به خونه برسونم

 

——-