💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/04 04:35 · خواندن 7 دقیقه

 یہ وَقتآیے هَست چشآت پُره اَشکــہ اَمآ نمیزآرے بریزه گلوت پُره بغضـہ اَمآ نمیزآرے بشکَنہ 

دلت پُره حَرفہ اَمآ فقط سُکوت و سُکوت و سُکوت

رآضـے نیستے وَلے نَہ گلہ میکُنے و نَہ شکآیَتے

یہ وَقتآیے هَست کہ دیگہ فَقَطـ تَسلیم میشے

یہ وَقتـآیے بہ خودت میآے میبینے اَز اون هَمہ شیطنَت هیچے نمـونـده به همین راحتی جوونیت میره...

بازومو میگیره و به زور بلندم میکنه

 

با حرص میگه: نترس کارات رو هم انجام میدی و به خونه هم میرسی… دو دقیقه دیرتر به آقا سوپ برسه هیچ اتفاق خاصی نمیفته

 

چشمامو ریز میکنم و با دقت بهش زل میزنم

 

-تو اینجا واستاده بودی تا به حرفام گوش میدادی؟!

 

من رو به سمت میل میکشه

 

سروش: مگه بیکارم؟… من منتظرت واستاده بودم ولی جنابعالی اونقدر بلند بلند ابراز نگرانی میکردی که نه تنها متوجه ی من بلکه متوجه ی غذاهای یخ زده ی روی میز هم نشدی

 

-آره جون خودت

 

با یه دست من رو دنبال خودش میکشه و با اون دستاش پلاستیک غذا رو برمیداره

 

-چیکار میکنی؟

 

بدون اینکه جوابم رو بده من رو به اتاقش میبره و غذا رو روی میز میذاره

 

سروش: بشین غذات رو بخور… حرف اضافه هم نزن

 

-به چه زبونی بگم نمیخورم

 

سروش: به هر زبونی دوست داری بگو ولی جواب من یه چیزه تا کارت تموم نشه حق نداری بری و با این حال خرابت مطمئن نیستم بتونی کارت رو به اتمام برسونی… پس اول خودت رو تقویت میکنی و بعد میری به کارت میرسی

 

مجبورم میکنه رو مبل بشینم و ظرف غذا رو از پلاستیک در میاره و جلوم میذاره

 

سروش: میدونم کوبیده دوست داری ولی از اونجایی که تموم کرده بود مجبور شدم جوجه کباب سفارش بدم

 

با بی میلی نگاهی به غذا میندازم

 

-مهم نیست

 

ظرف غذا رو باز میکنه و میگه: پس شروع کن

 

-اما….

 

با عصبانیت نگام میکنه و میگه: ترنم بخور… تا نخوری حتی اجازه ی کار کردنم بهت نمیدم چه برسه به اینکه بخوای پات رو از شرکت بیرون بذاری

 

با اینکه ظاهر اشتهابرانگیزی داره ولی نمیدونم چرا اصلا اشتها ندارم… از یه طرف به خاطر اتفاقات این چهارسال و از طرف دیگه به خاطر شکنجه های این مدت، معده ام پذیرای غذای زیادی نیست

 

سروش غذای خودش رو برمیداره و با اشتها شروع به خوردن غذا میکنه

 

با بی میلی قاشق رو تو غذا فرو میکنم و یه قاشق کوچیک از برنج برمیدارم

 

سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم و همین معذبم میکنه

 

سروش: ترنم

 

-هوم

 

با مهربونی میگه: غذات رو درست بخور… باور کن بدت رو نمیخوام

 

با بی حالی نگام رو ازش میگیرم… از اونجایی که داروهام رو هم خونه جا گذاشتم از وقت قرصام هم گذشته و دوباره یه خورده احساس درد میکنم… انگار همه چیز با هم دست به یکی کردن تا من نتونم درست و حسابی غذا بخورم… هر چند یادم نمیاد این مدت هم چیز زیادی خورده باشم

 

سروش: این چه وضعه غذا خوردنه… با من لجی با خودت که لج نیستی

 

بی توجه به حرفش به زور آب غذا رو قورت میدم

 

سروش: اصلا به حرفم گوش میدی؟

 

-سروش تمومش کن… بخوام خودم میخورم منتظر دستور جنابعالی نمیمونم

 

سروش: بعله.. خوبه نمردیم و خواستن جنابعالی رو هم دیدیم…

 

چند قاشق دیگه هم به زور میخورم و بلند میشم

 

سروش: کجا؟

 

-میرم به کارام برسم

 

سروش: لازم نکرده… میشینی غذات رو میخوری بعد میری دنبال متن و ترجمه ها

 

-مسخره بازی رو تموم کن سروش… من واقعا گرسنه نیستم

 

میخوام برم که بلافاصله بلند میشه و جلوم رو میگیره

 

سروش: مگه من میذارم غذا نخورده از جات تکون بخوری

 

خدایا تحمل این همه نزدیکی رو ندارم… اون هم الان… با وجود این همه درد و مرض تو وجودم… با وجود اون همه اعتراف که تاب نفس کشیدن رو هم از من گرفته… اون هم کناره کی… کنار کسی که میگفت دوباره عاشق شده ولی الان زیر تموم حرفایی زده که یه روزی باهاشون خرد شدم

 

-سروش چرا با این همه نزدیکی داغون تر از قبلم میکنی

 

بدون اینکه جوابم رو بده من رو به سمت خودش میکشه و مجبورم میکنه که کنارش بشینم… سعی میکنم ازش فاصله بگیرم ولی اجازه نمیده

 

سروش: ترنم چرا با خودت این کار رو میکنی… اصلا رفتی خودت رو توی آینه دیدی؟

 

دستش رو بلند میکنه و به صورتم نزدیک میکنه… سرم رو عقب میکشم اما اون به آرومی زیر چشمم رو لمس میکنه و میگه: زیر چشات گود رفته

 

گونه هام رو با انگشت اشارش نوازش میکنه

 

سروش: پوست سفید به زردی میزنه … روز به روز داری آب تر میشی ترنم… چرا به خودت فکر نمیکنی؟

 

-وقتی بهونه ای برای زندگی ندارم خوشگلی و زیبایی رو میخوام چیکار…

 

دستش رو پس میزنم و یه خورده ازش دور میشم با این حرکتم غمگین نگام میکن… دلم از غم نگاهش میگیره

 

———

 

سروش: تو با من باش… بهونه که هیچی من همه ی خوشبختی های دنیا رو به پات میریزم

 

-لابد مثه گذشته

 

آهی میکشه و میگه: نه خانومم… من جبران میکنم همه چیز رو

 

-سروش؟

 

سروش: جانم

 

-میشه اینقدر با محبت باهام حرف نزنی؟… تحمل تنفرت در عین نخواستن خیلی راحت تر از تحمل عشقت در عین خواستن بود

 

دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه و آروم میگه: نه… نمیشه گلم… تقصیر من نیست تقصیر توهه که این همه خوبی و با خوب بودنت باعث میشی نتونم بهت محبت نکنم.. اصلا به قول خودت هیچی مثل یه غذای دو نفره توی یه ظرف نمیچسبه

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

با بغض میگم: دیر اومدی عزیزم ؛ بودنم در حسرت خواستنت تمام شد

 

برق اشک رو برای یه لحظه تو چشماش میبینم اما اجازه ی سرازیر شدن به اشکش نمیده

 

بدون اینکه جواب حرفم رو بده یه قاشق پر از برنج رو به طرف دهنم میگیره

 

با جدیت میگه: دهنت رو باز کن که قراره از دست من غذا بخوری

 

-سروش

 

با خشونت ادامه میده: سروش نداریم… دهنت رو باز کن… یالا

 

آهی میکشم و دهنم رو باز میکنم… نمیدونم چرا همیشه تسلیم سروشم

 

سروش: آفرین خانومی

 

همینجور که دارم به زور غذا و بغضم رو قورت میدم یه قطره اشک رو گونه هام سرازیر میشه

 

یه قاشق دیگه غذا برمیداره… میخوام دهنم رو باز کنم که شیطون نگام میکنه و میگه: نشد دیگه خانومی… قرار شد با هم بخوریم

 

با تموم شدن حرفش یه قاشق غذا خورد… اون هم چی؟.. با قاشق دهنیه من.. سروشی که تو دوران نامزدی به زور راضی میشد تو یه ظرف غذا بخوریم الان جلوی چشمای بهت زده ی من از قاشق خودم استفاده کردسروش: الان نوبت توهه

 

مقاومتم کامل میشکنه… بی اختیار دوباره دهنم رو باز میکنم و از همون قاشق مشترک ذره ای برنج میخورم… چشمام رو میبندم و با لذت شروع به خوردن غذا میکنم… دست خودم نیست اشکام کم کم روون میشن و من بی توجه به اشکام فقط به یه چیز فکر میکنم.. که چرا؟… چرا اینقدر دیر.. چرا تا محرمش بودم اون همه ازم دور بود و الان که نامحرمشم اینقدر بهم نزدیکه

 

با صدای سروش به خودم میام

 

سروش: این همه اشک رو از کجا میاری ترنم

 

دستم رو روی قلبم میذارم و غمگین میگم: از قلب شکستم

 

یه قاشق برنج دیگه رو به سمتم میگیره.. حس میکنم یه خورده دستش میلرزه

 

سروش: بخور گلم… تو باید جون بگیری و مثل اولت بشی… دست ندارم اینجور ضعیف و درمونده ببینمت

 

بی اراده تابع حرفاش میشم… چیزی از مزه ی غذا نمیفهمم فقط کنار سروش بودن رو احساس میکنم… نمیدونم اون چه حالی داره ولی حال من غیرقابل توصیفه

 

سروش: یادته چقدر حرصم میدادی؟

 

فقط اشک میریزم

 

سروش: دوباره باید اونجوری بشی و حرصم بدی.. مثل گذشته ها..