اولش عاشــــــــــقتہ 

 

حاضره دنیارو بہ پات بریزه ... 

 

حاضره هرڪارے بڪنہ ڪہ خوشحالت ڪنہ ... 

 

شبایے ڪہ ازش دلخورے تا وقتے آشتے نڪردے خوابش نمیبره ... 

 

ادعاے عاشقے ڪردنش دیوونت میڪنہ ... 

 

عاشــــــــــقش میشے ...

 

عاشـــــق بودنش ، عاشـــــق حس ڪردنش ...

 

با شادیاش شادے و با ناراحتیاش ناراحت ... 

ڪم ڪم ازت دور میشہ ... 

 

واسہ همہ چے وقت میذاره بجز تـــــو ... 

 

با همہ بہش خوش میگذره بجز تـــــو ..

 

انگار ازت فرار میڪنہ ... 

 

انگار ازت خستہ شده ... 

 

انگار عاشـــــقہ یڪے دیگہ شده ... 

 

انگار دیگہ تویے ڪہ یہ روز همہ چیش بودے الآن شدے "هیچــــــــــے" ... 

 

بازم خودت میمونے و یہ عالمہ حرف تو دلت ڪہ شاید هیچوقت هیچڪے نفہمہ 

 

نمیگم مال مـــــن باش ... 

 

نمیگم ڪنارم باش ... 

 

حتے نمیگم با این و اون نباش ... 

 

فقط میگم اگہ ڪسے دلت رو شڪست ... 

 

بہ یاد اونے ڪہ دلشو شڪستے باش !!!

 

تابــ تابــ عباسی.... 

           

                  خدا خستم از بازی....

 

دنیا چقدر تابم داد ....

                

                  کاشکی من و بندازی...

 

( :

 

یه قاشق دیگه تو دهنم میذاره میگه: دوباره بچه شو ترنم… دوباره بچه شو و بچگی کن… این همه بزرگ بودن بهت نمیاد

 

با هق هق میگم: شماها بزرگم کردین

 

سروش: اشتباه کردیم ترنم… خیلی زیاد… دارم در حسرت تک تک شیطنتات میسوزم.. دوست ندارم اینجر افسرده ببینمت

 

-پس بذار برم.. بذار برم تا دیگه چشمت به من نیفته

 

قاشق رو تو ظرف رها میکنه و من رو محکم به خودش میچسبونه

 

سروش: هیس… تو نباید بری.. تو حق نداری هیچ جا بری… میدونم خیلی خودخواهیه تو باید برای همیشه پیش من بمونی… میفهمی ترنم؟

 

محکمتر از قبل من رو به خودش فشار میده

 

-سروش داری اذیتم میکنی

 

سروش: بگو که هیچ وقت ترکم نمیکنی؟

 

-سروش

 

سروش: دوستت دارم ترنم… خیلی زیاد

 

———–

 

آخ که چه حس خوبیه… با تمام دردی که در بدنم احساس میکنم باز دلم نمیخواد بیشتر از این برای خارج شدن از آغوش همیشه گرمش مقاومت کنم… بدون اینکه بخوام خیلی آروم دستم رو روی سینش میذارم… همه ی سعیم رو میکنم که دستام رو دور کمرش حلقه نکنم… هر چند خیلی سخته… میدونم تا همینجا هم خیلی وا دادم… جای ماندانا خالی که فحش بارونم کنه و بگه همه کاری که کردی همین دستت رو هم دور بدنش حلق کنو خودت رو خلاص کن دیگه این مسخره بازیا چیه ولی چیکار کنم وقتی حرفاش رو باور ندارم وقتی دیگه خودم هم ترنم سابق نیستم چیکار میتونم کنم… سرم رو به شونه اش تکیه میدم و اجازه میدم اشکام آروم آروم فرود بیان….خداجون یه امروز رو از من بگذر و بذار فقط برای چند لحظه تو آغوش گرمش باشم… بدجور دلتنگ این آغوشم… بدجور… حتی اگه حرفاش دروغ باشه… حتی اگه عشقش آلاگل باشه… حتی اگه مال من نباشه… یه امروز رو بذار کنار عشقم بگذرونم… عجیب دلم هوای گذشته رو کرده… چشمام رو میبندم و عطرتنش رو با همه ی وجودم به داخل ریه هام میکشم… صدای نفسهای عمیقش رو میشنوم

 

سروش: ترنم

 

اونقدر آروم اسمم رو زمزمه میکنه که شک میکنم آیا واقعا صدام کرده یا نه؟… چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم… میبینم که با لبخند مهربونی بهم نگاه میکنه

 

سروش: دوستت دارم باور کن

 

شدت اشکام بیشتر میشن

 

-باورش خیلی سخته وقتی خواستم نبودی الان با بودنت میخوای چی رو ثابت کنی؟

 

سروش: عشقمو

 

-باورش ندارم

 

سروش: کاری میکنم که باور کنی

 

-با این کارات بیشتر آزارم میدی… بذار زندگی کنم سروش… من توی این چهار سال خیلی عذاب کشیدم… همیشه منتظر بودم که بیای ولی چشمام در حسرت دوباره اومدنت به در خشک شد و نیومدی و الان… الانی که کار از کار گذشته اومدی و حرف از عشق میزنی… اومدن خوبه سروش… ولی نه همه نوعش… بعضی وقتا بعضی از اومدنا هیچی رو درست نمیکنند… دیر اومدی سروش به خدا دیر اومدی

 

آهی میکشه و سری تکون میده

 

سروش: چرا مدام حرف از دیر اومدن میز نی ترنم.. من همون سروشم.. تو هم همون ترنمی.. میدونم خیلی چیزا تغییر کرده ولی عشقمون هنوز پا برجاست

 

-از کدوم عشق حرف میزنی؟… عشق فقط احساس دوست داشتن نیست سروش.. عشق یعنی اینکه به طرفت تا حد مرگ اعتماد داشته باشی.. در شرایط سخت باورش کنی… در هیچ شرایطی ازش متنفر نشی… هیچوقت از روی لجبازی اون رو خرد نکنی.. عشق یعنی وقتی دارن از عشقت بد میگن با همه بد بودنش باز هم پشتش باشی… تو کجا بودی تمام اون سالهایی که همه خردم کردن و ساده ازم گذشتن… مراقبت از فاصله ی نه چندان دور ه فایده ای برام داره.. من دلم یه محرم میخواست یه یار.. یکی که وقتی دلم از همه ی دنیا میگیره سرم رو روی شونه اش بذارم و گریه کنم.. ولی نبود… هیچوقت یار من کنارم نبود.. من خودم بودم و خودم.. وقتی تو داشتی با خودت میجنگدی که من رو از یاد ببری من داشتم با امیدهای واهی به ریشه های عشقم اجازه گسترده شدن میدادم.. میدونی به بدترین شکل ممکن خبر نامزدیت ر شنیدم.. اون هم از کی… از مهسا… نمیگم چطور خرد شدم نمیگم چطور از هم پاشیدم نمیگم چطور با خودم جنگیدم ولی یه چیز رو میگم که بدونی من همون روز تصمیم گرفتم که به هیچ قیمتی دیگه قبولت نکنم… نمیدنستم بیگناهیم ثابت میشه یا نه ولی با همه ی اون ناامیدی ها یه حسی بهم میگفت ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه

 

سروش: ترنم -تمومش کن این حرفا رو سروش… آره خوب میدونم که میدونی هنوز عاشقتم با خودم هم تعارف ندارم ولی همون روزی که نامزد کردی همه ی باورهام نسبت به تو از هم پاشید… دیگه باورت ندارم… دیگه بهت اعتماد ندارم.. دیگه دلم باهات صاف نمیشه… دیگه نمیتونم تو رو شریک لحظه هام کنم… دیکه نمیتونم بهت اجازه بدم پا به دنیای عاشقانه ام بذاری…وقتی باوری نیست وقتی اعتمادی نیست وقتی دنیای من و تو از هم جدا شده دیگه نمیشه به ساختن دوباره امید داشت… برام مهم نیست آلاگل رو دوست داری یا نه چون با دوست داشتن یا نداشتن اون هیچی بین ما دو تا عوض نمیشه.. پس خواهشا دیگه ادامه نده… ازت خواهش میکنم

 

فقط نگام میکنه و تو چشماش حرفای ناگفته ی زیادی رو میبینم ولی نمیدونم چرا تمایلی به دونستن اون حرفا ندارم.. حس میکنم همه ی حس و حالم پریده.. با حرفاش و حرفام دوباره یاد گذشته افتادم و دوباره داغ دلم تازه شده

 

سروش: متاسفم ترنم.. واقعا متاسفم ولی نمیتونم… نمیتونم بذارم که بری.. که ترکم کنی.. که تنهام بذاری.. میدونم حق با توهه.. میدونم الان باید به خاطر جبران گذشته ها بهت حق انتخاب بدم ولی نمیتونم.. نمیتونم ازت دل بکنم

 

مشتی به سینه اش میزنم

 

-خیلی خودخواهی

 

لبخندی میزنه و چشماش رو میبنده

 

سروش: اسمش رو هر چی که دوست داری بذار… کاری میکنم که تمام گذشته رو فراموش کنی

 

لبخند تلخی میزنم

 

-رویای قشنگیه.. فقط حیف که در حد یه رویا باقی میمونه

 

سروش: من این رویای قشنگ رو برات تبدیل به حقیقی ترین واقعیت زندگیت میکنم

 

-پشیمون میشی سروش… مطمئنم که از موندنت پشیمون میشی.. من محاله قبولت کنم.. فقط داری وقتت رو هدر میدی

 

سروش: پشیمون نمیشم.. هیچوقت… یه روز بهت ثابت میکنم که همه چیز درست میشه

 

به آرومی دساش رو بالا میاره و چشمای اشکیم رو پاک میکنه

 

سرم رو عقب میکشم

 

-نکن

 

لبخندی میزنه و شیطون نگام میکنه… بعد از چند لحظه مکث در مقابل چشمای گرد شده من خم میشه و بوسه ی کوتاهی روی گونه ام میذاره

 

بعد بدون اینکه بهم اجازه اعتراض بده میگه: خب حالا بریم سروقت بقیه ی غذامون… نظرت چیه؟

 

با حرص نگاش میکنم و سعی میکنم از بغلش بیرون بیام ولی اجازه نمیده و به شدت پهلوم رو فشار میده

 

سروش: کجا کوچولو.. هنوز غذامون تموم نشده

 

از شدت درد نفس تو سینه ام حبس میشه

 

هول میپرسه: چی شد ترنم؟

 

-دستت رو بردار سروش؟

 

سروش: چی؟

 

-سروش من یه خورده حالم بده دستت رو از روی پهلوم بردار

 

سریع دستش رو بر میداره و میگه: چی شده ترنم؟

 

-چیز مهمی نشده… فقط فشار دستت رو پهلوم زیاد بود

 

سروش: چی داری میگی ترنم؟… تو رنگت پریده و بدنت یخ شده

 

سریع از جاش بلند میشه و میگه: بلند شو باید بریم دکتر

 

به سختی از جام بلند میشم و با ناله میگم: من حالم خوبه… ترجیح میدم برم خونه

 

با عصبانیت میگه: تو غلط میکنی با این حالت بخوای به تنهایی از شرکت بیرون بری… همین حالا میریم دکتر بعد خودم میرسونمت

 

-وسیله هست.. نیاز به لطف جنابعالی ندارم

 

سروش: چی میگی؟… ترنم لج نکن تو با این حالت چه طوری میخوای خودت رو به خونه برسونی