حال عجیبی دارداین روزهای من،،،

 

گیرکرده ام،،،

 

بین ساعتی که نمیگذرد،،،

 

وعمری که به سرعت میگذرد،،،

 

-اشکان من باید برم

 

اشکان: نه برو… بی خبرم نذار

 

-باشه خداحافظ

 

به سرعت میره حسابداری… همه چیز رو حساب میکنه و بعد به اون اتاقی میره که ترنم توش خوابیده… همینکه وارد اتاق میشه چشمای نیمه باز ترنم رو میبینه… با نگرانی سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: ترنم حالت خوبه؟

 

ترنم با بیحالی چشماش رو باز و بسته میکنه

 

-آخه یهو چت شد؟… تو که من رو کشتی… چرا چیزی بهم نگفتی؟

 

با دیدن دکتر دوباره اخماش تو هم میره

 

دکتر نگاهی به ترنم میندازه و میگه: خانم خانما بیشتر از اینا باید مواظب خودت باشی

 

ترنم لبخند بی جونی میزنه و چیزی نمیگه

 

-دارویی تجویز نمیکنید؟

 

دکتر: خانومتون میگن پزشک معالجشون براشون دارو تجویز کرده… فقط من موندم شما چه جور شوهری هستن که حتی از این موصوع خبری ندارین

 

میخواد جوابش رو بده که دکتر ابروهاش رو تو هم میکشه و میگه: بهتره این دردا رو نادیده نگیرین و بیشتر بهش توجه کنید…مشکل دیگه ای نداره.. میتونید ببریدش

 

و بعد از این حرف از اتاق خارج میشه …بعد از رفتن دکتر با ناراحتی نگاش رو به سمت ترنم میچرخونه که با چشماس بسته ی ترنم مواجه میشه…استرس دوباره به جونش میفته… با ترس ترنم رو صدا میکنه

 

-ترنم؟!

 

با باز شدن چشمای ترنم لبخند آرامش بخشی رو لبم میشینه

 

-فکر کردم دوباره از حال رفتی

 

دستش رو زیر بازوی ترنم میگیره و کمکش میکنه تا بشینه

 

ترنم با ناله میگه: خودم میتونم

 

———-

 

با عصبانیت نگاهی به ترنم میندازه

 

-ترنم با اعصاب من بازی نکن… هنوز حالت خوب نیست بذار کمکت کنم

 

ترنم دستش رو کنار میزنه و سعی میکنه از تخت پایین بیاد اما تعادل رو از دست میده

 

با یه حرکت سریع ترنم رو تو بغلش جا میده و با خشم میگه: دیگه داری اون روی من رو بالا میاری

 

ترنم: چیکار میکنی دیوونه؟

 

-همون کاری که باید از اول میکردم

 

بدون توجه به اعتراضای ترنم اون رو محکم به خودش فشار میده و به سمت ماشین میره… از این همه سبک بودن ترنم دلش میگیره… قدمهاش رو کوتاه میکنه به چشمای بسته شده از ضعف ترنم خیره میشه… دلش میخواد همین مسیر کوتاه ساعتها طول بکشه و عشقش بیشتر تو آغوشش باشه… با رسیدن به ماشین لحظه ای مکث میکنه و نگاهی به صندلی عقب میندازه ولی بعد پشیمون میشه و در جلو رو باز میکنه… ترنم رو آروم روی صندلی میذاره و کمربند رو میبنده… صندلی رو میخوابونه تا ترنم راحت تر باشه… بعد با لبخند نگاش میکنه و نفس عمیقی میکشه… با بستن در آروم زمزمه میکنه: اینجوری بهتره… تا رسیدن به مقصد راحت تر تماشات میکنم خانوم کوچولوی من

 

سوار ماشین میشه و به سمت خونه ی مهران حرکت میکنه… با حسرت نگاهی به ترنم میندازه اصلا دلش نمیخواد ترنم رو به خونه ی یه پسر غریبه ببره اون هم کی؟… مهران… مهرانی که راه به راه به ترنم لطف میکنه… مگه میشه این همه لطف بی دلیل باشه

 

ماشین رو آروم میرونه تا بتونه لحظات بیشتری رو کنار ترنم سپری کنه… نفس های آروم ترنم نشون از خوابیدنش دارن

 

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: ایکاش میشد به خونه ی خودم ببرمت

 

ولی خودش هم خوب میدونه که نمیشه…

 

-ایکاش حداقل زنم بودی تا به زور ببرمت

 

خودش هم از این حرفش خندش میگیره.. خوب میدونه که اگه ترنم زنش بود که دیگه مشکلی نداشت

 

نگاش رو از ترنم میگیره و به رو به رو خیره میشه.. لحظه به لحظه که به خونه ی مهران نزدیک میشن دلش بیشتر از قبل بی تابی میکنه

 

با رسیدن به سر کوچه ماشین رو خاموش میکنه و به شیشه ی ماشین تکیه میده

 

دلش نمیاد پیاده بشه اما میدونه چاره ای نداره… به سمت ترنم خم میشه و کمربندش رو باز میکنه… همین که میخواد بره عقب نگاهش به لبای ترنم میفته… لبخندی رو لبش میشینه و باشیطنت به خودش میگه نهایته نهایتش اینه که بیدار بشه و یه سیلی بهم بزنه دیگه… از این بدتر که نمیشه

 

شونه ای بالا میندازه و به آرومیصورت ترنم رو به سمت خودش میچرخونه… چشماش رو خیلی آروم میبنده و لباش رو لبای ترنم میذاره… برای چند لحظه با لذت بی حرکت میمونه… میدونه که نباید ادامه بده… همیشه برای ترنم احترام خاصی قائل بود ولی این دوریها و عذابهای اخیر باعث میشه عجول باشه… بوسه ای روی لبای ترنم میذاره و با ناراحتی از ترنم فاصله میگیره…

 

پلکای ترنم تکونی میخوره که باعث میشه ته دلش خالی بشه… اما ترنم بیدار نمیشه فقط یکم جا به جا میشه

 

یه خورده عذاب وجدان میگیره

 

ترنم: سروشم

 

صدای ترنم رو میشنوه که توی خواب خیلی آروم اسم اون رو صدا میکنه و سرش رو به شیشه میچسبونه… از شنیدن اسمش از زبون ترنم اون هم به این صورت لبخند غمگینی رو لبش میشینه

 

زیرلب میگه: متاسفم ترنمم… خیلی اذیتت کردم خانومی.. خیلی

 

از ماشین پیاده میشه و بدون اینکه ترنم رو بیدار کنه اون رو روی دستاش بلند میکنه و به سمت خونه ی مهران را میفته… همینکه نزدیک خونه ی مهران میرسه اون رو جلوی در میبینه که با نگرانی به این طرف و اون طرف نگاه میکنه

 

-یعنی منتظر ترنمه؟

 

مهران سرش رو میچرخونه و با دیدن ترنم تو دستای سروش با دو خودش رو به اونا میرسونه

 

مهران: ترنم چش شده؟

 

با حرص میگه: نمیبینی حال و روزش رو… اول بذار یه جا بذارمش بعد سوال بپرس… نمیخوم بیدار بشه

 

مهران بدون توجه به حرفایی که با حرص گفته شد با نگرانی حرفش رو تائید میکنه

 

مهران: آره… راست میگی… بده ببرمش تو خونه

 

با شونه اش به مهران تنه ای میزنه و با خشم میگه: لازم نکرده.. خودم میبرمش

 

مهران خندش میگیره و دستاش رو با علامت تسلیم بالا میبره

 

بدون اینکه اجازه ای بگیره وارد خونه ی مهران میشه

 

مهران: بد نبود یه اجازه ای هم میگرفتیا

 

-اتاقش کجاست؟

 

مهران جلوتر از سروش راه میفته و اون رو به سمت اتاق ترنم هدایت میکنه.. همینجور که به سمت اتاق ترنم میرن یهو مهران از حرکت وایمیسته و به سمت سروش برمیگرده

 

با رنگی پریده میگه: نکنه به خاطر بیداریه دیشب حالش بد شده؟

 

ناخودآگاه یکی از ابروهاش بالا میپرهو حرارت بدنش به شدت بالا میره

 

—-

 

-تو چی گفتی؟

 

مهران با حواس پرتی سری تکون میده و میگه: حتما به خاطر من حالش بد شده… نباید به خاطر حال خرابم بالا سرم بیدار میموند

 

اخماش بیشتر تو هم میره

 

-با توام… تو چی داری میگی؟

 

مهران بی توجه به حرفش اشاره ای به یه اتاق میکنه و میگه: ببرش تو اون اتاق من باید برم دکتر خبر کنم

 

خشن میگه: لازم نکرده… الان دارم از پیشه دکتر میام

 

بعد هم با قدمهای بلند به سمت اتاق میره و همونجور که ترنم رو تو دستاش داره با آرنج در رو باز میکنه… نگاش سر تا سر اتاق میچرخه و چشمش به یه تخت یه نفره میفته… آروم ترنمش رو روی تخت میذاره… میخواد مانتوی ترنم رو در بیاره که با صدای مهران متوقف میشه

 

مهران: دکتر چی گفت؟

 

راست وایمیسته و نگاهی به مهران میندازه… از این پسر تا سر حد مرگ متنفره… با قدمهای بلند خودش رو مهران میرسونه و چنگی به یقه ی لباسش میزنه

 

مهران: سروش چیکار داری میکنی؟

 

بدون اینکه جوابش رو بده همونجور اون رو دنبال خودش میکشه و از اتاق ترنم دور میکنه

 

مهران: دیوونه شدی؟

 

وقتی که کاملا از اتاق ترنم دور شدن یقه اش رو ول میکنه و اون رو محکم به دیوار میکوبه-جنابعالی فکر کن آره

 

مهران از شدت درد اخماش تو هم میره

 

-تو چه زر مفتی داشتی میزدی؟

 

مهران همونجور که شونه اش رو که به خاطر برخورد به دیوار درد گرفته میماله میگه: چی میگی واسه ی خودت؟

 

از بین دندونای کلید شده میگه: دارم میگم چرا ترنم دیشب بیدار بود؟… سوال واضح بود یا واضح ترش کنم؟

 

مهران تازه متوجه ی قضیه میشه و لبخندی رو لبش میشینه

 

مهران: سوالت این بود؟

 

مهران چنان با خونسردی این سوال رو میپرسه که باعث میشه عصبی تر از قبل بشه.. همه ی سعیش رو میکنه که صداش رو بلند نکنه تا ترنم بیدار نشه

 

-آره.. اما جوابم اینی که تو گفتی نبود

 

مهران: خب… اگه واقعا تمام حرص و جوشت واسه ی جواب این سواله باید بگم دیشب حالم بد بود واسه ی همین ترنم نتونست بخوابه

 

با تعجب نگاش میکنه

 

-چی؟

 

مهران: میگم دیشب تب داشتم ترنم مواظبم بود

 

مدام با خودش تکرار میکنه: سروش آروم باش… سروش آروم باش.. تو میتونی… باید رقیب رو با خونسردی از میدون به در کنی

 

نمیخواد یه دعوای دیگه راه بندازه و باعث بشه حال ترنمش خراب تر بشه

 

همه ی سعیش رو میکنه تا تو کلامش دیده نشه که از شدت حسادت چه حرصی میخوره

 

-پس موضوع اینه.. این که چیز تازه ای نیست… ترنم با اون قلب مهربونش اگه این کار رو نمیکرد جای تعجب داشت اما بهتره جنابعالی به فکر یه پرستار جدید برای خودت باشی

 

مهران میخنده و چشمکی میزنه

 

مهران: اونوقت چرا؟… مگه خلم این فرشته کوچولو رو ول کنم و برم یه پرستار استخدام کنم