💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۴
مـــامـانمْ مــیــگِــه آهَـــنْـــگْ هـــایـــے کِــــه گُــوشْ مــیـــدی مَـــسْــخَــرَنْ :)
نِــمْــیــدُونَـــه ایــن آهَــنــگــا زِنــدِگــیــه دُختَرِشو تَعــریــفْ مــیـکُــنِه:)
بهت زده میگه: فرشته؟!
مهران با چشمایی خندون میگه: آره… یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی… راستی نگفتی دکتر چی گفت؟
با خشم به مهران نگاه میکنه و بدون توجه به سوالش میگه: بهتره مراقب حرف زدنت باشی… فکر نکنم ترنم هم با این حالش بتونه از توی نره غول پرستاری کنه… اون خودش محتاج یه پرستاره درست و حسابیه
مهران: نگران نباش من هستم… برای جبران بیداریه دیشبش هم که شده امشب من بیدار میمونمو ازش مراقبت میکنم
از شدت حرص احساس خفگی بهش دست میده… یکی دو تا از دکمه های بالای پیراهنش رو باز میکنه
مهران با شیطنت میگه: اگه گرمته کولر بزنم؟
-ببین مهران داری بازیه بدی رو شروع میکنی… کاری نکن به زور وارد عمل بشم.. من نمیخوام ترنم رو اذیت کنم ولی اگه ببینم فکر بیخودی رو تو سرت داری بدون لحظه ای درنگ ترنم رو با خودم میبرم
مهران دستاش رو تو جیب شلوارش میکنه و میگه: اونوقت چه جوری؟
-تا حالا باید من رو شناختی باشی.. آدمی نیستم که جا بزنم… چه جوریش رو با زبون نمیگم با عمل نشون میدم
مهران: خودت هم خوب میدونی که ترنم با تو هیچ جا نمیاد
-تو هم این رو خوب میدونی که اگه بخوام میبرمش حتی به زور
مهران: لابد خونه ی خودت
-آره خونه ی خودم… حرفیه؟
مهران: فکر نمیکنی به این میگن آدم ربایی
-نه اصلا
مهران: اون رو که بعله.. اینو فراموش کرده بوم که جنابعالی کلا به هر چیزی که به ضررتونه فکر نمیکنید
-مهران سعی نکن اون روی من رو بالا بیاری من همیشه این همه آروم نیستما الان اگه میبینی دارم کوتاه میام و چیزی نمیگم فقط بخاطر خواهرته… بالاخره تنها دوست ترنم بوده و هست
مهران ابرویی بالا میندازه
-تمام این سالها هم هوای ترنم رو داشته… من دوست ندارم ترنم رو از کسایی که دوست داره جدا کنم… خوب میدونم که ترنم دوست نداره شماها رو از دست بده… پس نذار رفتارم رو عوض کنم
مهران: اونوقت تو کیه ترنم هستی که بخوای برای آیندش تصمیم بگیری؟
-تو فکر ن همه کارش
مهران: با فکر کردن من جنابعالی همه کاره ی ترنم نمیشی… این رو بفهم
-من همه ی کاره ی ترنم بودم و همه کاره اش میمونم… اگه بخوای به همین رفتارات ادامه بدی دیگه تضمین نمیکنم که رعایت علاقه ی ترنم رو کنم
انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا میاره و میگه: فقط کافیه یه بار دیگه از این حرفای بی سر و تهت بشنوم اون وقت دیگه نه تنها ترنم رو از اینجا میبرم بلکه اجازه ی مراوده با شماها رو هم ازش میگیرم… ترنم عشق منه اجازه نمیدم هیچکس از من بگیرتش… من اون رو به هر قیمتی که شده راضیش میکنم اجازه نمیدم کسی اون رو از چنگم در بیاره.. من یه بار از دست دادمش به هیچ قیمتی وباره از دستش نمیدم
با صدای ناله ای که از اتاق میاد با نگرانی نگاهی به مهران میکنه و بعد به سرعت به سمت اتاق ترنم میره.. مهران هم با نگرانی پشت سرش حرکت میکنه
—————–با وارد شدن به اتاق ترنم رو میبینه که دونه های درشت عرق رو پیشونیش نشسته و با ناله اسم اون رو صدا میکنه
خودش رو به ترنم میرسونه و دستش رو میگیره
زمزمه وار میگه: تبم که نداره.. پس چشه؟
…
با بی حوصلگی میگه: مهران ترنم چش شده؟
مهران: خوبه تو دکتر بردیش بعد از من میپرسی؟
با پریشونی نگاهی به اطراف میندازه
-پس اون دکتر چی بهش تزریق رد… اینکه اصلا حالش خوب نیست
ترنم: سروش
نفس تو سینه اش حبس میشه
ترنم: سروش نرو
بغض بدی تو گلوش میشینه
مهران: فکر کنم داره کابوس میبینه
ترنم: سروش تو رو خدا تنهام نذار
با بغض میگه: هیچوقت دیگه تنهات نمیذارم خانومم
مهران: داروهای امروزش رو خورده؟
سریع به سمت مهران برمیگرده
-کدوم داروها؟
مهران بی توجه به حرفش به سمت کشوی میز میره اون رو باز میکنه… یه بسته پر از قرصهای رنگی بیرون میاره
مهران: نخورده… همه اینجا هستن
-اینا چی هستن؟
ترنم: سروشم من کاری نکردم
با این حرف ترنم همه ی وجودش آتیش میگیره
مهران: بیدارش کن… داره اذیت میشه… داروهاش رو نخورده
-تو چی داری میگی؟.. این همه دارو برای چیه لعنتی؟… جوابم رو بده
ترنم: مامان
مهران با خشم به سمت برمیگرده و میگه: دونستن تو در حال حاضر مهمتره یا حال خرابه ترنم.. اینجا هم نمیخوای دست از خودخواهیت برداری؟… دختره داره جون میده تو از من جواب میخوای؟
ساکت میشه… برای اولین بار حق رو به مهران میده… آروم ترنم رو صدا میزنه: ترنمم…
ترنم: مامانی میخوام بیام پیشت… مامان
-خانمی… ترنم، عزیزم داری خواب میبینی… بیدار شو
با دست ترنم رو تکون میده و با ملایمت صداش میکنه… مهران چند تا قرص رو از جاش جدا میکنه و به طرفش میگیره
مهران: اینا رو باید بخوره… بهش بده.. من برم آب بیارم
سری تکون میده و به قرصای کوچیک و بزرگ نگاهی میندازه
-عزیزم بیدار شو موهایی که به پیشونیه عرق کرده ترنم چسبیدن رو به آرومی کنار میزنه و با مهربونی گونه ی عشقش رو نوازش میکنه
مهران با لیوان آب برمیگرده و میگه: الان وقت این کارا نیست.. بیدارش کن.. ممکنه حالش بدتر بشه
با این حرف مهران نگران تر میشه و بلند تر از قبل صداش میکنه
-ترنم
پلکای ترنم تکون میخورن
-عزیزم بیدار شو… داری خواب میبینی
ترنم کم کم چشماش رو باز میکنه اما معلومه خماره خوابه… ترنم با گیجی نگاهی به سروش و مهران میندازه
بعد خطاب به سروش میگه: تو اینجا
صداش کم کم ضعیف میشه: چیکار میکن…..
هنوز حرفش تموم نشده که دوباره چشماش رو هم میفتن
مهران:هیچ معلومه داری چیکار میکنی… قرصاش رو بهش بده
ترنم رو دوباره تکون میده و همینکه چشمای ترنم یه خورده باز میشن سریع میگه: ترنم دهنت رو باز کن باید قرصت رو بخوری
ترنم گنگ نگاش میکنه خودش دست به کار میشه و ترنم رو مجبور میکنه که تو خواب و بیداری دونه دونه قرصا رو بخوره
مهران کنار تخت ترنم میشینه و میخواد لیوان آب رو به دهن ترنم نزدیک کنه که اجازه نمیده و با خشم به لیوان چنگ میزنه… بعد از یه چشم غره ی اساسی به مهران به ترنم کمک میکنه تا آب رو بخوره
بعد از اینکه خیالش بابت داروهای ترنم راحت شد لیوان رو به دست مهران میده و ترنم رو مجبور میکنه تا دراز بکشه… هنوز سر ترنم به بالیش نرسیده دوباره به خواب میره… اما یه خواب آرومتر از قبل
– آخه چت شده خانمی؟
آروم آروم دکمه های مانتوی ترنم رو باز میکنه و مانتوش رو از تنش در میاره…لباس نیمه باز ترنم باعث میشه که چشمش به بدن ترنم بیفته… از دیدن بدن کبود ترنم نفس کشیدن رو از یاد میبره…
-اون لعنتیا باهات چیکار کردن ترنم؟
همه ی سعیش رو میکنه که برق شک تو چشماش دیده نشه… شال رو از سر ترنم برمیداره و کلیپس رو از موهاش جدا میکنه… بعد از اتمام کارش ناخواسته خم میشه و بوسه ای به موهای ترنم میزنه
——————–همین که سرش رو بالا میاره چشمش به مهران میفته… اخمی میکنه و با خشم میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟
مهران ابرویی بالا میندازه و میگه: فکر کنم هونقدر که من نامحرمم جنابعالی هم نامحرمی
چنان نگاهی به مهران میندازه که مهران به جای ترس خنده اش میگیره… با خنده به سمت در میره و میگه: تعارف نکن داداش خواستی شام هم بمون فقط سرآشپز خوابه باید خودت شام درست کنی؟
با حرص زیر لب زمزمه میکنه: الکی نیست که ترنم به این حال و روز افتاده.. از بس ازش کار میکشه
آهی میکشه
-ایکاش میشد با خودم ببرمت ترنم… دلم نمیاد اینجا تنهات بذارم
دلش هوای قدیما رو میکنه
پتو رو تا روی سینه ی ترنم بالا میشه و با لبخنده مهربونی نگاش میکنه… اصلا دلش نمیاد از ترنمش دل بکنه… دوست داره مثله قدیما که ترنم رو میبرد تو اتاقش و کنارش دراز میکشید… کنارش دراز بکشه و سر ترنم رو روی سینه اش بذاره… دلش هوای بازی با موهای ترنم رو کرده
یه حس و حال عجیبی پیدا کرده که اون رو بیشتر از قبل دلبسته ی ترنم میکنه… تو خلسه ی دلنشینی فرو میره و به ترنم خیره میشه
مهران: نمیری؟… میخوام بخوابما
با شنیدن صدای شیطون مهران از حس و حال قشنگش خارج میشه
با غیض میگه: بر خرمگس معرکه لعنت… یی نیست بهش بگه خ برو کپه ی مرگت رو بذار.. آخه چه چیز با ارزشی داری که من بخوام بدزدم