💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۵
چشمــــٌِــَِــــــٌِــَِــام خیسھ و جســــٌِــَِــــــٌِـَِــممـ سرد...
این دنیــــٌِــَِــــــٌِـٌِــَِــا چہ ها با حســــٌِــَِـــــــٌِــَِــمـ ڪــــٌِــَِــــــٌِـَِــرد ...
که الان حسم شده فقط
"مررررررررگ"
صدای مهران رو از پشت سرش میشنوه
مهران: یه فرشته کوچولوی مهربون که هر لحظه امکان ربوده شدنش توسط جنابعالی هست
-یادت باشه این فرشته کوچولوی مهربون صاحب داره
مهران: کجاست؟.. من که نمیبینم
-جلوی تو واستاده… اون اینجا امانته و اگه بخوای خیانت در امانت بکنی زنده ات نمیذارم… پس بهتره خوب ازش مراقبت کنی… خوب میدونی که چقدر خاطرش رو میخوام پس حواست به کارات باشه
مهران پوزخندی میزنه: ترنم اونقدر خاطرش عزیز هست که بدون خرده فرمایشای جنابعالی هم اون رو روی تخم چشمام نگه میدارم
-دیگه داری زیادی دور برمیداری
همونجور که دستش رو روی سینه ی ترنم میذاره میگه: این دختر من رو میخواد… من هم این دختر رو میخوام… هیچ خوشم نمیاد شخص سومی وسطمون بیاد هر چند میدونم جواب ترنم به اون شخص سوم چیه؟
مهران: به جای این چرندیات بهتره یه فکری برای خونواده ی ترنم کنی؟
میخواد دستش رو از روی سینه ی ترنم برداره که ترنم دستش رو توی بغلش میگیره و سرش رو روی دستش میذاره
لبخندی رو لباش میشینه… بدون اینکه دستش رو از سر ترنم بیرون بکشه میگه: منظورت چیه؟
مهران: خونوادش بدجور اذیتش میکنند؟
اخماش تو هم میره
-چی؟.. چرا؟.. اونا که دیگه همه چیز رو میدونند
مهران: امروز طاها و دو تا مرد دیگه که فکر میکنم عمو پدربزرگش بودن اومدن یه دعوای حسابی با من راه انداختن
-انتظار نداری که بذارن دختر عزیزشون همخونه ی یه پسر باشه مهران: دختر عزیزشون؟!
….
مهران: چیه جواب نداری؟
-میگی چیکار کنم.. اونا هم پشیمونند
مهران: فکر نکنم بتونه اونا رو ببخشه
-میبخشه.. ترنم مهربون تر از این حرفاست
مهران: مهربونیه آدما ربطی به بخشیدن و نبخشیدنشون نداره
-منظورت چیه؟
مهران: منظورم به اندازه ی کافی واضح و روشنه… باهاشون صحبت کن… مثل اینکه قبل از من با ترنم صحبت کرده بودن
یاد امروز که ترنم رو با چشمای سرخ و رد اشک روی گونه هاش دید میفته
با ناراحتی میگه: کی اومدن؟
مهران: صبح
-پس دلیل گریه اش این بود
مهران: خیلی داره اذیت میشه
-اینجوری هم که نمیشه… اونا با همه ی اشتباهاتشون باز هم خونواده ی ترنم هستن مهران: اونا ترنم رو نابود کردن
-حالا میخوان جبران کنند
هر چند خودش هم تمایلی نداره ترنم با اونا رابطه ای داشته باشه.. یاد حرفی طاها و نامادری ترنم میفته
مهران: ولی خیلی دیره
میخواد دستش رو از بین دستای ترنم بیرون بکشه که ترنم اجازه نمیده و محکمتر از قبل فشار میده
-چرا حرف ترنم رو تکرار میکنی
مهران: چون حرفاش رو شنیدم
-مگه ترنم چی گفته؟
مهران: نمیتونم بگم… شاید یه روزی خودش بهت بگه
به آرومی ستش رو ا بین دستای ترنم بیرون میکشه
-من دارم از نگرانی میمیرم… اصلا بهم بگو ترنم چشه؟…چرا این همه قرص میخوره
مهران بدون اینکه جوابش رو بده فقط سری به نشونه تاسف تکون میده و از اتاق خارج میشه… پتو رو روی ترنم مرتب میکنه با اعصابی داغون از اتاق خارج میشه.. مهران رو میبینه که روی مبل نشسته و داره سیگار میکشه… رو به روی مهران میشینه
-بهم بگو ترنم چرا دارو مصرف میکنه
مهران: دلیل زیاد داره کدومش رو بگم؟
-منظورت چیه؟
مهران: کسی که از لحاظ روحی و جسمی داغون باشه چرا دارو مصرف میکنه؟
-از لحاظ روحی خودم رو به راش میکنم تو بگو از لحاظ جسمی چه دردی داره؟
پوزخندی میزنه: لابد با زورگوییها و خودخواهیهات
-بهتره احترام خودت رو داشته باشی.. فقط بگو ترنم من چشه؟
مهران: سروش برو بیرون بیشتر از این همه چیز رو خراب نکن… ترنم اگه میخواست خودش در جریانت میذاشت
-تا نگی هیچ جا نمیرم… ترنم هم فعلا باهام لجه… نمیخوام دستی دستی از دستش بدم
مهران از جاش بلند میشه و به سمت یکی از اتاقا حرکت میکنه
-کجا؟
مهران با بیحوصلگی میگه: وقتی حرف حالیت نمیشه ترجیح میدم برم بخوبم تو هم هر وقت خسته شدی برو
با حرص میگه : مهران یا بهم میگی ترنم چشه یا همین امشب از اینجا میبرمش و به یه پزشک درست و حسابی نشونش میدممهران برای اولین بار با عصبانیت نگاش میگه
مهران: میخوای بدونی ترنم چشه.. هیچی یه کلیه اش به شدت آسیب دیده ولی نه به خاطر کتکهای اخیر.. بلکه به خاطر کتکهایی که از باباجونش خورده… دلیل اصلیه درد کلیه اش اینه.. میفهمی؟
با ناباوری به مهران زل میزنه
مهران: و از همه مهمتر اینه که اون………
با دستپاچگی میگه: اون چی؟
مهران: اون دیگه…….
-چرا حرفت رو ادامه نمیدی؟
مهران نفس لرزونش رو بیرون میده و میگه: نمیتونم بگم سروش… نمیتونم… من بهش قول دادم… شاید نخواد کسی بدونه
درمونده نگاش رو به مهران میدوزه اما مهران بی توجه به اون به داخل اتاقش میره و در رو میبنده… از این همه بی خبری درمونده میشه… دلیلی برای اصرار بیشتر نمیبینه… نگاه آخر رو به در اتاق ترنم میندازه و در نهایت از با شونه هایی افتاده از خونه ی مهران خارج میشه
—–
چشمام رو میبندم… آغوش گرمش طعم آشنای گذشته رو میده.. دلم ازش پره.. بیشتر از همه ی آدمای اطرافم… بیشتر از طاها.. بیشتر از بابا… بیشتر از مونا… بیشتر از همه ی دنیا… آره دلم ازش پره خیلی زیاد چون نزدیکتر از همه بود ولی به اندازه ی همه ی اونا از من دور شد… درسته مثله طاها بد نشد.. درسته مثل بابا پشتم رو خالی نکرد… درسته مثل مونا پسم نزد اما یه جاهایی خیلی راحت ازم گذشت
آروم چشمام رو باز میکنم و آه عمیقی میکشم… هیچی نمیگم یعنی حرفی واسه ی گفتن ندارم… اون هم هیچی نمیگه… چشماش رو بسته و فقط نفس عمیق میکشه
اونقدر ازش دلگیرم که حتی دستام رو دورش حلقه نمیکنم ولی با تمام دلخوریا نمیدونم چرا از همه برام عزیزتره… یاد این چهار سال میفتم.. یاد طعنه هاش… یاد بی اعتناییهاش… یاد سردیاش
یکی تو وجودم فریاد میزنه.. بی انصاف نباش ترنم.. یاد مهربونیاش هم بیفت.. یاد اون روزایی که از پشت چهره ی خشنش غم نگاهش رو میشد خوند… یاد اون حمایتهای مخفیانه ای که به راحتی نمیشه ازش گذشت
کنار گوشم به آرومی زمزمه میکنه: توی تمام این سالها هیچوقت خبری به خوبیه زنده بودن تو نشنیدم خواهری… وقتی سروش این خبر رو داد تا ساعتها انکارش میکردم و میگفتم داری دروغ میگی
خیلی آروم من رو از آغوشش بیرون میکشه و دستاش رو دو طرف صورتم قرار میده تو چشمام زل میزنه و دوباره ساکت میشه… توی چشماش محبت رو به راحتی میخونم مثل گذشته ها
تلخ نگاش میکنم و با بغض میگم: دیرتر از همه اومدی تویی که نزدیکتر از همه بودی
مهربون نگام میکنه و زمزمه وار میگه: من هیچی نمیدونستم
گنگ نگاش میکنم و زیرلب میگم: مگه میشه.. حتی تو دادگاه هم نبودی.. فکر کردم من رو از یاد بردی… مثل این چهار سال که کنارم بودی ولی به یادم نبودی
آروم خم میشه و بوسه ای به سرم میزنم
طاهر: همیشه به یادت بودم خواهری… همیشه.. حتی توی اون چها سال.. فقط فکر میکردم
جمله اش رو با ناراحتی ادامه میدم: که قاتل ترانه ام
طاهر: نه عزیزم… فکر میکردم به بیراهه رفتی
-هر چقدر هم بد بودم حقم اون همه بی اعتنایی و تنهایی نبود
سرم رو به سینه اش میچسبونه و میگه: میدونم
-حتی الان هم دیر اومدی
طاهر: میدونم خواهری ولی برای اولین بار دیر اومدنم دست خودم نبود… دلیل دیر اومدن این بارم اینه که دیرتر از همه فهمیدم مهربونم
مشتی به سینه اش میکوبم و میگم: خیلی بی معرفتی.. خیلی
طاهر: خودم هم خیلی وقته به این باور رسیدم
محکمتر از قبل من رو به خودش فشار میده
طاهر: هر چی دوست داری بارم کن ترنم… میدونم همه اینا برای منی که حرفات رو باور نکردم کمه
اشکام آروم آروم جاری میشن و لباسش رو خیس میکنند
سرم رو نوازش میکنه و با بغض میگه: هیس… هر چقدر دوست داری کتکم بزن.. دعوام کن.. فحش بده ولی اینجور گریه نکن ترنم… داغونم میکنه