💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/06 13:41 · خواندن 8 دقیقه

 

 

اولش عاشــــــــــقتہ 

 

حاضره دنیارو بہ پات بریزه ... 

 

حاضره هرڪارے بڪنہ ڪہ خوشحالت ڪنہ ... 

 

شبایے ڪہ ازش دلخورے تا وقتے آشتے نڪردے خوابش نمیبره ... 

 

ادعاے عاشقے ڪردنش دیوونت میڪنہ ... 

 

عاشــــــــــقش میشے ...

 

عاشـــــق بودنش ، عاشـــــق حس ڪردنش ...

 

با شادیاش شادے و با ناراحتیاش ناراحت ... 

ڪم ڪم ازت دور میشہ ... 

 

واسہ همہ چے وقت میذاره بجز تـــــو ... 

 

با همہ بہش خوش میگذره بجز تـــــو ..

 

انگار ازت فرار میڪنہ ... 

 

انگار ازت خستہ شده ... 

 

انگار عاشـــــقہ یڪے دیگہ شده ... 

 

انگار دیگہ تویے ڪہ یہ روز همہ چیش بودے الآن شدے "هیچــــــــــے" ... 

 

بازم خودت میمونے و یہ عالمہ حرف تو دلت ڪہ شاید هیچوقت هیچڪے نفہمہ 

 

نمیگم مال مـــــن باش ... 

 

نمیگم ڪنارم باش ... 

 

حتے نمیگم با این و اون نباش ... 

 

فقط میگم اگہ ڪسے دلت رو شڪست ... 

 

بہ یاد اونے ڪہ دلشو شڪستے باش !!!

 

ــ آیا قلبی که شکسته دوباره میتواند عاشق شود؟

 

ــ بله میتواند !! 

 

ــ آیا تو از لیوان شکسته آب خوردی؟ 

 

ــ آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟

 

 

..

 

نریمان: ببخشید… بعله… سرهنگه دیگه.. نادونی کرد.. شما به بزرگیه خودتون ببخشین

 

پیمان: نریمان داری با کی حرف میزنی؟

 

نریمان: هیس… تلفن کاریه… تو برو من زود میام

 

خندم میگیره

 

پیمان: باشه زودتر بیا… سردار منتظره

 

نریمان: باشه.. تو برو من هم میام… ببخشید چی داشتم میگفتم؟

 

از این همه لفظ قلم حرف زدن نریمان دهنم باز میمونه

 

-تو دیگه چه جونوری هستی؟

 

آروم زمزمه میکنه: یکی از اون فرشته های دو پا که خدا اشتباهی راهیه زمینم کرده؟

 

از شدت خنده اشک تو چشمام جمع میشه.. اصلا مکان و زمان رو فراموش کردم

 

نریمان: ادامه بدین… داشتین میفرمودین

 

با خنده میگم: داشتم میگفتم که جنابعالی زیادی پررو تشریف داری

 

نریمان: یه لحظه گوشی

 

 

نریمان: چیه عین اجل معلق بالا سرم واستادی… برو من میام دیگه

 

پیمان: که تلفن کاریه؟

 

نریمان: چیکار داری میکنی؟… اِ… پیمان

 

 

نریمان: نکن.. زشته پیمان

 

پیمان: الو… الو

 

همونجور که میخندم میگم: سلام پیمان

 

پیمان: ترنم تویی؟

 

-آره

 

پیمان: از دست این پسره ی خل و چل… یه ملت رو سرکار گذاشته اینجا واستاده داره صحبت میکنه

 

نریمان: بده از بیکاری درتون آوردم.. سردار که بهتون کار نمیده پس من باید بذارمتون سر کار دیگه… به جای تشکرتونه

 

پیمان: نریمان خفه شو که بعد حسابت رو میرسم

 

– کاریش نداشته باش داداش… من قطع میکنم

 

پیمان: اتفاقا این دفعه اساسی کارش دارم… احتیاجی نیست… بیا حرفت رو بزن… فقط یه چیزی؟

 

-چی؟

 

پیمان: میخواستم چند روز دیگه برات زنگ بزنم

 

-واسه ی چی داداش؟

 

پیمان: سردار میخواد یه بار ببینتت

 

————————

 

با تعجب میگم: منو

 

پیمان: آره

 

-بابای خودت رو میگی دیگه

 

خنده ی کوتاهی میکنه و میگه: آره

 

-آخه چرا؟

 

پیمان: نترس قرار نیست بفرستت تو هلفدونی

 

-داداش

 

پیمان: خودش بهت میگه… آخر هفته منتظر باش… میام دنبالت

 

نریمان: خودم مرم دنبالش

 

پیمان: نریمان خفه شو

 

نریمان: به تو چه؟… دلم میخواد… اصلا یعنی چی داری یک ساعت با خواهر من تلفنی حرف میزنی… برو اونور.. من غیرت دارم

 

پیمان: نریمان داری اون روی منو بالا میاریا

 

نریمان: گمشو اونور بینم… این روی تو چی بود که بخواد اون روت بالا بیاد

 

پیمان: ترنم یادت نره چی گفتم.. از طرف من خداحافظ

 

-باشه داداش… خداحافظ

 

نریمان: آخیش.. بالاخره خلاص شدم

 

پیمان: نریمان زود بیا

 

-برو داداشی… بعدا با هم حرف میزنیم

 

نریمان: کجا برم… من که تازه اومدم

 

میخندم

 

نریمان: خب داشتیم چی میگفتیم؟

 

-از دست تو

 

نریمان: داشتیم میگفتیم از دست تو

 

-نریمان

 

نریمان: آها یادم اومد داشتی میگفتی خیلی آقا هستم

 

-نه خیر داشتم میگفتم خیلی پررو تشریف داری

 

نریمان: وای نگو… واقعا؟

 

-اوهوم

 

نریمان: پررویی که از خودتونه

 

-مثله اینکه جونت میخاره

 

نریمان: آره… از کجا فهمیدی… این پشتم هم هست هر کاری میکنم دستم نمیرسه بخارونم.. میای برام بخارونی؟

 

-من نمیتونم ولی اگه دلت خواست بگو پیمان رو بفرستم

 

نریمان: نه… قربونت… خارشش تموم شد

 

-بیچاره پیمان از دست تو چی میکشه؟

 

نریمان: با وجود من به جز نفس راحت مگه میتونه چیز دیگه ای هم بکشه

 

-آره… عذاب

 

نریمان: اون رو که میدنم از بس اذیتم میکنه اون دنیا قراره کلی عذاب بکشه

 

-تو یه بار از زبون کم نیاری؟

 

نریمان: خیالت راحت… کم آوردم از تو کمک میگیرم

 

-عمرا بهت کمک کنم

 

نریمان: اینجوریه؟

 

-آره

 

نریمان: تو هم رفتی تو گروه این دراکولا

 

-بیچاره پیمان… راستی نریمان؟!

 

نریمان: هوم

 

-تو میدونی بابای پیمان با هم چیکار داره؟

 

مکثی میکنه و میگه: نگران نباش ترنم… فقط یه کار کوچیکه

 

-یعنی نمیخوای بگی؟

 

میخندهنریمان: دقیقا… راستی اون روز من میام دنبالتا… دلم خیلی برات تنگ شده… این روزا سرم خیلی شلوغه واسه همین نتونستم بیام ببینمت… همه چیز اونجا خوبه؟

 

-آره داداشی… همه چیز خوبه… دل منم برات تنگ شده

 

نریمان: پرنیا خیلی مشتاقه ببیندت

 

-من هم خیلی دوست دارم زن داداشم رو ببینم

 

نریمان: همون روز که دارم میام دنبالت با خودم میارمش

 

با ذوق میگم: اینکه خیلی خوبه… یادت نره ها

 

نریمان: بیخودی ذوق نکن… اون مثله من ساکت و مظلوم نیستا… اونقدر حرف میزنه که سرت درد میگیره

 

با این حرفش دیگه از خنده منفجر میشم

 

-تو ساکت و مظلومی؟

 

نریمان: پس چی؟ کم کم دیگه داری بهم تهین میکنیا… توهین اون هم به پلیس مملکت.. جرمه خواهر… جرمه… یه کاری نکن روونه ی زندانت کنم

 

-آره… حتما میتونی.. اون هم با وجود پیمان

 

نریمان: حالا هی اون نره غول رو پتک کن و بکوب تو سر منه بدبخت

 

-خوبه خودت هم میدونی حریفش نمیشی

 

نریمان: حریفش هستم خوبشم هستم

 

پیمان: نریـــمان

 

نریمان: اومدم

 

با خنده میگم: کاملا معلومه

 

نریمان: ای شیطون… اون روز که اومدم دنبالت حسابت رو میرسم… کار نداری؟

 

-نه داداشی.. خداحافظ

 

نریمان: خداحافظ

 

با لبخند گوشی رو قطع میکنم و گوشی رو روی میز میذارم.. همینکه سرم رو بالا میارم با چشمای اشکی طاهر رو به رو میشم… کلا طاهر رو از یاد برده بودم… متعجب نگاش میکنم

 

-چیزی شده طاهر؟

 

فقط سری به نشونه ی نه تکون میده و با سرعت از من خداحافظی میکنه

 

مات و مبهوت به رفتارش نگاه میکنم و قبل از اینکه به خودم بیام تازه متوجه میشم که طاهر از خونه بیرون رفته

 

——–مهران: طاهر کجا رفت؟

 

متعجب میگم: نمیدونم مهران

 

مهران: بشین… زیاد سر پا نمون میترسم دوباره ضعف کنی

 

میشینم و میگم: شماها هم دیگه زیادی شلوغش کردین

 

مهران: از حال دیشب خودت خبر نداری و اینقدر راحت این حرف رو میزنی

 

-خبه.. حالا تو هم… مهران؟!

 

مهران سری به نشونه ی چیه تکون میده

 

-اینجا چه خبره مهران… من دارم دیوونه میشم… اون از سروش… این از طاهر… حس میکنم همه رو میشناسم و در عین حال حس میکنم هیچکس رو نمیشناسم

 

مهران: کم کم از همه چیز سر درمیاری

 

-نمیدونم چرا صورتش خیس بود؟

 

مهران: چی؟

 

-وقتی نگام به طاهر افتاد دیدم صورتش خیسه

 

مهران: یعنی گریه کرده بود

 

-وقتی میگم حس میکنم این آدمای آشنا رو نمیشناسم بیراه نمیگم… طاهر با اون همه غرورش خیلی کم پیش میومد حتی یه قطره اشک از چشماش جاری بشه ولی وقتی صحبتم با نریمان تموم شد متوجه ی حال و روز خراب طاهر شدم؟

 

مهران: نریمان زنگ زده بود؟

 

همونجور که متفکرم جواب میدم: اوهوم

 

مهران: مثله همیشه باهش حرف زدی؟

 

-منظورت چیه؟

 

مهران: مثل همیشه باهاش صمیمی بودی؟

 

-خب آره… مگه نباید باشم

 

چشماش رو ریز میکنه و میگه: در گذشته با طاهر هم صمیمی بود

 

-خب معلومه… خیلی زیاد

 

فقط نگام میکنه

 

-یعنی میخوای بگی……….

 

مهران: آره… درسته بخشیدیش ولی مثله گذشته باهاش رفتار نکردی

 

-خیلی سخته مهران… تو این چهار سال خیلی ازش دور شدم و این در شدن هم واسته ی من نبود خواسته ی خودش بود