💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/06 13:48 · خواندن 7 دقیقه

 

 

          خدايا سرده اين پايين

          از اون بالا تماشا کن...

          اگه ميشه فقط گاهي

          خودت قلب منو"ها"کن

          خدايا سرده اين پايين

          ببين دستامو مي لرزه 

          ديگه حتي همه دنيا

          به اين دوري نمي ارزه 

          تو اون بالا من اين پايين

          دوتايي مون چرا تنها ؟

          اگه ليلا دلش گيره

          بگو مجنون چرا تنها؟!!

          بگو گاهي که دلتنگم 

          ازاون بالا تو مي بيني

          بگو گاهي که غمگينم 

          تو هم دلتنگ و غمگيني

          خدايا...من دلم قرصه!!

          کسي غير از تو با من نيست

          خيالت از زمين راحت 

          که حتي روز،،،روشن نيست

          کسي اينجا حواسش نيست

          که دنيا زير چشماته 

          يه عمره يادمون رفته 

          زمين دار مکافاته!!!

          فراموشم ميشه گاهي 

          که اين پايين چه ها کردم 

          که روزي بايد از اينجا 

          بازم پيش تو برگردم

          خدايا...وقت برگشتن 

          يه کم با من مدارا کن

          شنيدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جا کن

«دلی که بشــــکند...

 

فریـــادش را نمی شنــــوی.. 

 

ولی نفریـــنش بد جـــور زمیـــنت میزند.» 

 

مهران: لابد… شاید هم به نریمان حسودیش شد… آخه رفتار تو با نریمان طوریه که انگار واقعا داداشته

 

-مهران من اون رو واقعا داداشم میدونم… واقعا مثله یه داداش از من حمایت میکنه.. پیمان هم خوبه اما نریمان یه چیز دیگه ست

 

مهران: اون هم انگار خیلی دوستت داره

 

-خیلی بهم لطف داره… نمیدونی چقدر کمکم کرد

 

مهران: ولی چرا؟

 

-نمیدونم… بعضی وقتا میگم شاید عذاب وجدان… خودش رو مقصر وضع کنونی من میدونه

 

مهران: تو هم اون رو مقصر میدونی؟

 

-معلومه که نه.. نریمان و پیمان اگر هم نبودن باز این اتفاقا میفتاد

 

سرش رو تکون میده

 

-راستی مهران ماشینت نزدیک شرکت سروش پارکه… دیروز که حالم بد شد…………….

 

مهران: میدونم… سروش گفت برام میاره… صبح براش زنگ زدم گفت کیفت هم تو شرکت جا مونده… اون رو هم با ماشین میاره

 

-خب.. پس مشکلی نیست

 

مهران: از اول هم نبود خانوم کوچولو… تو خودت رو واسه این چیزا ناراحت نکن… حالا هم پاشو بریم یه چیزی بخوریم

 

با تموم شدن حرفش بلند میشه تا به آشپزخونه بره ولی مچ دستش رو میگیرم متعجب نگام میکنه

 

-مهران؟!

 

مهران: هوم

 

-سروش واقعا با طاهر همراه شده بود؟

 

آهی میکشه و دوباره رو مبل میشینه

 

مهران: آره

 

-پس چرا چیزی بهم نگفتی؟

 

مهران: خودت حاضر نبودی از سروش چیزی بشنوی… چند باری خواستم در مورد اقدامایی که سروش کرد حرف بزن ولی تو سریع جبهه گرفتی و من هم موکولش کردم به آینده

 

-راست میگی… خودم نخواستم

 

مهران: دوستش داری؟

 

لبخندی میزنم و پاهام رو تو شکمم جمع میکنم

 

-دیوونه وار

 

مهران: از تک تک حرکاتت معلومه

 

-میدونی مهران حس میکنم هزار سال دیگه هم بگذره باز هم دوست دارم سروش تنها مرد زندگیم باشه

 

غمگین میگه: پس این همه تعلل واسه ی چیه؟… بله رو بگو خودت و اون رو خلاص کن دیگه

 

-با دوست داشتن من که چیزی درست نمیشه

 

مهران: اون هم که دوستت داره

 

-از کجا معلوم با گردباد بعدیه طوفان زندگیم تک و تنها رهام نکنه و به سراغ آینده ی خودش نره

 

مهران: شاید یه فرصت خیلی چیزا رو برات روشن کنه

 

-دیره مهران

 

مهران: به خاطر بچه

 

-هم بچه هم خیلی چیزای دیگه

 

مهران: مثلا چی؟

 

-مثلا سیاوش.. به نظرت چه جوری میتونم با برادر شوهری رو به رو بشم که قبل از همه مهر هرزگی رو به پیشونیم زد… یا خاطرات گذشته چطور کنار سروش باشم و اون تلخیها رو از یاد ببرم و طعنه نزنم… یا بی اعتمادی… یا ترس… یا خیلی چیزای دیگه

 

متفکر به رو به رو خیره میشه… یه خورده احساس سرما میکنم و بیشتر تو خودم جمع میشم

 

یهو میگه: حاضری کس دیگه ای رو وارد زندگیت کنی؟

 

از سوال ناگهانیش جا میخورم

 

متعجب نگاش میکنم و میگم: چی؟

 

شونه ای بالا میندازه و میگه: فقط یه سوال بود… تو بذار پای کنجکاوی

 

 

مهران: جوابمو ندادی؟

 

پوزخندی میزنم و میگم: دیوونه شدی مهران… کی میاد منو میگیره؟… نه گذشته ی درخشانی دارم نه حال و روز درست و حسابی

 

مهران: اگه باشه چی؟

 

-نه نمیتونم قبول کنم

 

مهران: چرا؟

 

-«عاشقی با قلب من بیگانه شد / خنده از لب رفت و یک افسانه شد / حس و حالی بعد عشق آمد پدید / بعد آن شب زندگی غمخانه شد»… هنوز دوستش دارم مهران… هنوز دوستش دارم

 

مهران: یعنی میخوای تا آخر عمر تنها زندگی کنی؟

 

-نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که نه با سروش میتونم نه بی سروش

 

لبخند تلخی میزنه و میگه: درست میشه خانوم کوچولو

 

-مهران

 

مهران: جانم؟!

 

متعجب نگاش میکنم که با خنده میگه: شرمنده… از مزایای اون ور آب بودن زیادی راحت شدنه

 

میخندم و میگم: از دست تو

 

مهران: چی میخواستی بگی؟

 

-کلا یادم رفت

 

مهران: اوه.. اوه… ببین با یه جانم چه دت و پایی هم گم میکنه… اصرار نکن خواستگاریت نمیام-اگه بیای هم قبولت نمیکنم… فکر کردی

 

مهران: چون میدونی نمیام اینو میگی دیگه

 

میخوام به سمت هجوم ببرم که از جاش بلند میشه و به سمت آشپزخونه فرار میکنه

 

مهران: بیخیال ترن… حالا به جای اینکه منو ناقص کنی میزنی خودت رو ناقص میکنی برام کار میگیری

 

با خنده به سمت آشپزخونه میرم و میگم: میکشمت

 

مهران: اگه تونستی حتما این کار رو کن

 

*******

 

*******

 

تو ماشین مهران نشستم و به خیابونای خلوت نگاه میکنم

 

مهران: چرا ساکتی؟

 

-یه خورده نگرانم

 

مهران: چرا؟

 

-نمیدونم

 

مهران: میخوای نریم؟

 

-دلم نمیخواد ضعیف جلوه کنم… دلم میخواد سرمو بالا بگیرم و بدون هیچ ضعفی از کنار تک تک فامیلا و آشناها رد بشم اما نمیدونم میتونم یا نه؟

 

مهران: میتونی

 

-مهران؟!

 

سریبه نشونه ی چیه تکون میده

 

-ممنون

 

مهران: بابت؟

 

-بابت همه چیز… بابت اینکه داری همراهم میای… تنهام نذاشتی… یه جورایی پشتمی

 

مهران: بیخودی که دارم نمیام.. لباس پلوخوریم رو پوشیدم و خودم رو آماده کردم که شام مفتی بخورم

 

میخندم

 

مهران: میخندی؟.. باید گریه کنی

 

-اونوقت چرا؟

 

مهران: چون میخوام سهم تو رو هم بخورم

 

-بخور.. من حاضر نیستم غذاهای کوفتیه عروسیه اون دختره لوس و ننر رو بخورم

 

مهران: اوه.. اوه.. میبینم که دلت هم کلی ازش پره

 

-دست خودم نیست.. از بچگی باهاش مشکل داشتم

 

مهران: که اینطور.. ولی یه چیز رو خوب فهمیدما

 

-چی رو؟

 

مهران: که داری من رو میبری تا شام کوفت میل کنم

 

زیاد حواسم به حرفای مهران نیست.. یعنی هست ولی استرسی که دارم اذیتم میکنه

 

-کوفت؟

 

مهران: آره دیگه…خودت گفتی غذاهاش کوفتیه

 

-از دست تو

 

مهران: ترنم؟

 

-هوم؟

 

مهران: نترس… من هستم

 

-حس میکنم خیلی ضعیف شدم.. اعتماد به نفسم خیلی پایین اومده

 

مهران: از لحاظ جسمی شاید ولی از لحاظ روحی همونی هستی که قبلا بودی

 

-تو که قبلا من رو دو سه بار بیشتر ندیده بودی… در نتیجه نمیدونی چی بودم مهران.. از وقتی برگشتم دیگه اون ترنم سابق نیستم.. زود تسلیم میشم.. زود بغض میکنم.. زود میشکنم.. زود اعتماد میکنم…

 

مهران: قبلنا اینجوری نبودی؟

 

-بودم ولی نه تا این حد.. حداقل درجه ی تظاهر کردنم بالا بود الان حتی نمیتونم مقابل سروش تظاهر کنم که دوستش ندارم… حس میکنم بی عرضه ترین آدم روی کره ی زمینم… قبل از اتفاقات چهار سال محکم و قوی و در عین حال شیطون بودم… بعد از اینکه همه طردم کردم شیطنتم رف