💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/07 12:42 · خواندن 8 دقیقه

«وقتــــے میـــدونم مال من نمــــیشے....دنـــیا رو میخــــوام چیڪـــــــار....

پــــــس بهتــــره زنـــــده نباشم....

تـــا نبیـــــنم دنیـــای یکی دیـــــگہ شـــــدی....» 

آروم زمزمه میکنه: چه سردی؟

 

-خب یه خورده هوا سرده

 

دستم رو به همراه دست خودش تو جیب شلوارش میکنه

 

با تعجب نگاش میکنم

 

-سروش داری چیکار میکنی؟

 

همونجور که نگاش به رو به روهه با لبخند میگه: دارم دستت رو گرم میکنم

 

-دستمو ول کن.. زشته

 

سروش: عشقمی… دلم میخواد دستت تو دست من باشه

 

نمیدونم مهران میشنوه یا خودش رو زده به نشنیدن ولی صداهایی که بینمون رد و بدل میشه خیلی آرومه

 

-سروش ول کن

 

سروش: میدونی که تا نخوام دستت رو ول نمیکنم پس آروم باش و جلب توجه نکن

 

-طبق معمول پررو و خودخواهی

 

لبخندش پررنگتر میشه ولی جوابم رو نمیده

 

طاهر ما رو به سمت میزی هدایت میکنه و میگه: جشن شروع شده… یه نفسی تازه کنید و بعد خوش بگذرونید… من هم برم کادو رو بدم و برگردم

 

-راحت باش طاهر… اگه کاری داری برو انجام بده… بالاخره مهسا دخترخالته… بده فقط بخوای یه گوشه بشینی و هیچ کاری نکنی

 

طاهر: افراد زیادی پیدا میشن که خودشیرینی خاله و شوهرخاله رو کنند من ترجیح میدم کنار خواهرم باشم… بد زمانیه که خواهرم رو بعد از این همه مدت ول کنم و برم به خرده فرمایشای خاله برسم

 

لبخندی میزم و هیچی نمیگم… حرفش برام یه دنیا ارزش داره

 

-ممنون طاهر

 

بدون توجه به نگاه های خیره ی دیگران صندلی رو برام کنار میکشه و مجبورم میکنه بشینم

 

طاهر: بشین… زود میام

 

-باشه

 

مهران: ترنم؟

 

-هوم؟

 

مهران: نمیخوای به عروس و دوماد تبریک بگی؟

 

-الان؟

 

مهران: پس کی؟

 

– تو هم میای؟

 

مهران: فکر نکنم درست باشه.. میخوای صبر کن طاهر اومد با هم بریم.. فکر کنم خودم رو دوست طاهر معرفی کنم بهتر باشه… نظرت چیه؟

 

-چی بگم… هر جور صلاح میدونی

 

مهران: درسته حرف مردم مهم نیست ولی بهتره خودمون هم بهونه دست این آدما ندیم

 

سروش هم سری به نشونه ی تائید تکون میده

 

مهران: پس بمون با ما بیا تبریک بگو

 

سروش: من هم تبریک نگفتم میخوای با هم بریم… بعد طاهر و مهران با هم برن؟

 

با این حرف سروش به یاد میارم که در اصل امشب، عروسیه سروش و آلاگل هم بود… بغض بدی تو گلوم میشینه

 

نمیدونم حالت چهره ام چه تغییری میکنه که سروش با نگرانی میگه: ترنم چی شد؟

 

با صدای گرفته ای میگم: چیزی نشده.. خوبم

 

مهران: ترنم

 

-باور کن خوبم مهران

 

مهران: آخه یه دفعه ای یه جوری شدی

 

-چیزی نیست

 

مهران: چیکار میکنی؟.. با سروش میری؟آهی میکشم… با همه ی وجودم با خودم میجنگم که نگم آره

 

لبخند مسخره ای میزنم و میگم: نه… ترجیح میدم با شماها بیام

 

مهران سری تکون میده و به اطراف نگاه میکنه

 

خیلی سخته که بخوای خواستنت رو زیر نگاه های سردت پنهان کنی و با لبخند بگی نه

 

نگام رو به میز میدوزم تا هیچکس حسرت نگاهم رو نبینه… میخوام سرد باشم.. باید سرد باشم هرچند میدونم زیاد نمیتونم اما وقتی به آخرش فکر میکنم برای جنگیدن و سرد بودن بیشتر مصمم میشم… وقتی میدونم آخرش به هیچ و پوچ ختم میشه ترجیح میدم تمام این حسرتها رو به جون بخرمو بیشتر از این وابسته نشم

 

از فکرای خودم پوزخندی رو لبم میشینه… مگه از این وابسته تر هم میشه

 

سروش از جاش بلند میشه و بازوم رو میگیره… با تعجب نگاش میکنم

 

-چیکار میکنی؟

 

با اخم میگه: بلند شو

 

-چی؟

 

متعجب نگاهی به مهران و نگاهی به سروش میندازم… نگاه مهران هم رنگ تعجب به خودش گرفته

 

سروش: میگم بلند شو

 

اخمام کم کم تو هم میره

 

-چی میگی؟

 

وقتی میبینه هنوز نشستم بازوم رو به شدت میکشه و به زور بلندم میکنه… نگاه چند نفر به سمتمون شیده میشه

 

-سروش داری چیکار میکنی؟… همه دارن نگامون میکنند

 

سروش: همه اونقدر بیکار نیستن که بشینند ما رو نگاه کنند ولی اگه اونقدر بیکارن که به مسائل خصوصیه ما هم کار دارن پس بذار با دقت نگاه کنند

 

-هیچ معلومه چی داری میگی؟… من چه مسئله ی خصوصی ای میتونم با تو داشته باشم

 

مهران: سروش اذیتش نکن

 

نگاهی به مهران میندازه و میگه : قصدم اذیت نیست

 

-ولی داری اذیتم میکنی… من نمیخوام با تو بیام

 

مهران خیلی آروم میگه: ولش کن سروش… کارت درست نیست

 

لبخندی میزنه و میگه: برای اولین بار میخوام با حرف نگاهش پیش برم

 

مهران نگام میکنه و دیگه هیچی نمیگه…قلبم به شدت میزنه..

 

سروش با ملایمت میگه: نمیخوام جلوی مهسا تنها و بی یاور باشی.. میخوام تکیه گاهت باشم ترنم

 

سعی میکنم بدون جلب توجه و آروم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و محکم تر از قبل بازوم رو تو ی دستش فشار میده

 

-تنها نیستم… طاهر هست

 

تو چشمام زل میزنه و زمزمه میکنه: این دفعه میخوام حرف دلت رو گوش کنم نه حرف زبونت رو… تو با من میای.. چون من میخوام.. چون خودت میخوای… چون تو نگاهت خواستن رو میبینم و تو نگاهم خواستن رو میبینی

 

تپشهای قلب بیقرارم رو دوست ندارم… دلم نمیخواد تسلیم بشم

 

-سروش داری دیوونه ام میکنی.. من دلم نمیخواد با تو بیام.. چرا زور میگی؟

 

آروم صورتش رو به سرم نزدیک میکنه و خیلی آروم به طوری که فقط من بشنوم میگه: هنوز واسه ی دیوونه شدن خیلی زوده کوچولو… من که خوب میدونم از خداته باهام بیای پس زور بیخود نزن که وقتی من تصمیمی رو میگیرم تا عملیش نکنم دست بردار نیستم

 

با اخم سرم رو عقب میبرم و میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و من رو به دنبال خودش میکشه… سنگینیه نگاه خیلیا رو روی خودم احساس میکنم

 

-سروش تو رو خدا آبروریزی نکن… آخه من چه نسبتی با تو دارم که اینجور بازوم رو گرفتی

 

سروش: ما داریم میریم به عروس و دوماد تبریک بگیم این کجاش آبروریزیه؟.. نسبت از این مهمتر که عشقت هستم و عشقم هستی… من که پیوندی از این مقدس تر سراغ ندارم…….

 

با صدای طاهر، سروش ساکت میشه و به عقب برمیگرده

 

ولی من همه ی حواسم به یه چیزه… اون هم به دو کلمه ای که سروش گفته… یعنی واقعا عشقش هستم؟…

 

طاهر: سروش کجا؟

 

سروش: میریم یه تبریک بگیم و برگردیم

 

طاهر نگاهی به من میندازه و مهربون لبخند میزنه

 

لبخندش رو جواب میدم و با خجالت نگام رو ازش میگیرم… زمزمه ی آرومش رو میشنوم: حواست بهش باشه سروش.. میدونی که چی میگم……………..

 

سروش اخماش تو هم میره و با لحن پرجذبه و در عین حال خاصی میگه: نگران نباش هیچکس نمیتونه اذیتش کنه حواسم به تک تک این آدما هست

 

با تموم شدن حرفش به نرمی من رو به خودش نزدیکتر میکنه و زیر لب زمزمه میکنه: بریم

 

ناخواسته باهاش همراه میشم و بعد از مدتها دوباره طعم آشنای در کنار سروش بودن رو میچشم… برام سخته کنارش باشم و حمایتش رو نخوام.. خیلی سخته انکار عشقی که اینقدر برای همه عیانه

 

چشمم به مهسا میفته که کنار پسره نشسته و آروم آروم میخنده…اسم پسره به یاد نمیارم هر چند برام مهم هم نیست… احساس زیاد جالبی ندارم.. دلم نمیخواد با مهسا رو به رو بشمصدای سروش رو میشنوم: خانومم؟

 

نگاه غمگینی بهش میندازم ولی اون مهربون لبخند میزنه و میگه: مثل همیشه محکم باش… میدونم که میتونی

 

سری تکون میدمو میخوام نگام رو ازش بگیرم که با شیطنت چشمکی برام میزنه و با خوشحالی ادامه میده: دیدی خودت هم قبول داری که خانوم منی

 

اخمام تو هم میره و چشم غره ای بهش میرم که باعث میشه لبخندش پررنگ تر بشه

 

————-

 

—–

 

نگا رو به جلو میدوزم که چشمام با چشمای از تعجب گرد شده ی مهسا تلاقی میکنه

 

لحظه به لحظه بهش نزدیکتر میشم… کم کم به خودش میادو اخماش تو هم میره… شوهرش با دیدن ما سریع از جاش بلند میشه… مهسا هم به ناچار بلند میشه با تمسخر به من و سروش نگاه میکنه… شوهر مهسا با لبخند میگه: سلام سروش.. چطوری پسر؟.. خوبی؟

 

سروش: سلام بهروز… عالیه عالی… از این بهتر نمیشم

 

بهروز: خب.. خدا……….

 

هنوز حرف بهروز تموم نشده که مهسا میگه : آقا سروش واقعا مقاومتون قابل تحسینه

 

بهروز متعجب و سروش با اخم به مهسا خیره میشن

 

ولی من آرومه آرومم.. نمیدونم چرا؟… میدونم باز مهسا یه نقشه ای داره ولی برام مهم نیست… هیچوقت برام مهم نبود… بعضی آدما حتی ارزش فکر کردن هم ندارن

 

سروش با جدیت میپرسه:چطور؟

 

مهسا: مقاومت در برابر عشق و تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده

 

سروش: از کدوم مقاومت حرف میزنید؟

 

مهسا: بالاخره شما و آلاگل عاشق هم بودین و این شکست حتما براتون خیلی گرون تموم شده