«گاهی باید خندید بر غم بی پایان

 

جملات کوتاه تنها شدن

 

تعطیل است مثل جمعه ها تمام حوصله من» 

شده دلتون بخواد یه عضو از بدنتونو

دربیارید بندازید بیرون، مثلا مغزی که

کارش فقط شده مرور خاطرات!♡︎

 

💔😔

 

سنگینی نگاه سیاوش رو روی خودم احساس میکنم اما ترجیح میدم نگاش نکنم

 

سیاوش: شرمنده ام ترنم

 

هیچکس هیچی نمیگه… من هم هیچی نمیگم.. سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم

 

ناخودآگاه توجهم به حرفای چند تا زنی که روی میز کناری ما نشستن جلب میشه… سیاوش و مهران پشتشون به اوناست ولی من و طاهر و سروش تسلط کاملی به میز کناری داریم… اونایی که من در معرض دیدشون هستم چپ چپ نگام میکنند… تا نگاه من رو روی خودش میبینند با چشم غره و اخم روشون رو از من میگیرن… قیافه هاشون برام آشنا نیست… فکر میکنم از خونواده ی داماد باشن

 

یکی از زنها میگه: خجالت هم نمیکشه… معلومه این کارست

 

لبخند تلخی رو لبم میاد

 

یکی دیگه از زنها در جوابش میگه: هیس… آرومتر میشنوه

 

مستقیما به میز کناری زل میزنم و نگاشون میکنم ولی اونا حواسشون به من نیست.. دارن میوه میخورن و از من بد میگن

 

یکی دیگه شون که پشتش به منه میگه: بذار بشنوه… شاید خجالت بکشه تو این جور جشنای خونوادگی با هزار تا پسر وارد مجلس نشه

 

سروش با ملایمت فشار آرومی به دستم میاره و میگه: ترنم

 

جوابش رو نمیدم…

 

یکی از زنای کم سن و سالتر میگه: ای بابا تمومش کنید… شاید اصلا این طور که ما فکر میکنیم نباشه

 

زن اولی: چی میگی واسه خودت الناز… تو مراسم نامزدی بهروز خودم از فامیلاشون شنیدم

 

سروش: ترنم خواهش میکنم بهشون فکر نکن… مهم اینه که همه ی ما میدونیم که تو بیگناهی

 

پوزخندی میزنم

 

زن دیگه ای در جواب میگه:راست میگه .. من هم با همین دو تا چشمام دیدم که هیچکدوم از خونوادش آم حسابش نمیکردن

 

طاهر و مهران و سیاوش تازه متوجه ی ماجرا میشن و نگاه من رو دنبال میکنند

 

زن کم سن و سال: واقعا؟…آخه مردم زیاد حرف میزنن؟

 

زن اولی: دلت خوشه ها.. تا نباشد چیزی مردم نگویند چیزها… میگن به برادر شوهرش چشم داشته شوهرش طلاقش داده

 

اخمای سیاوش توی هم میره

 

زن کم سن و سال: مگه ازدواج هم کرده بود؟

 

زن اولی: آره بابا.. مطلقه هستش

 

پوزخندم پررنگ تر میشه

 

زن کم سن و سال: شوخی میکنی؟… مگه نه

 

زن اولی: شوخیم کجا بود دختر… فامیلای خودش جرات ندارن از ترس دختره پسراشون رو تو مهمونی آزاد بذارن

 

نگام رو ازشون میگیرم و به طاهر و مهران چشم میدوزم… مهران دستاش رو روی دستای طاهر مشت شده ی طاهر گذاشته

 

سروش: ترنم تو رو خدا خودت رو ناراحت نکن

 

یه زن سالخورده تر از بین اونا ادامه میده: عجب دوره زمونه ای شده… بیچاره خواهرش

 

زن اولی: واقعا بیچاره خواهرش… بدبخت نتونست دووم بیاره آخر هم خودکشی کرد

 

زن کم سن و سال: وای… خدا لعنتش کنهطاهر از جاش بلند میشه که مهران میگه: طاهر… مثله اینکه یادت رفته امشب عروسیه دخترخالته.. دعوا راه ننداز

 

زنا از بس مشغول غیبت و پشت سرگویی هستن که اصلا متوجه ی بلند شدن طاهر هم نمیشن

 

طاهر: عروسیه که باشه… یعنی بشینم هر کسی هر چیزی خواست بار خواهرم کنه

 

تلخ میشم

 

آره یه دفعه تلخ میشم و با بی رحمی میگم: آره بشین… ۴ سال نشستی و هر کسی هر چیزی خواست بارم کرد مگه چی شد؟

 

طاهر: ترنم

 

-واقعا چی شد طاهر؟

 

طاهر: عزیزم… این کارو با خودت نکن

 

اشک تو چشام جمع میشه ولی اجازه باریدن رو بهش نمیدم

 

زن سالخورده:تا بوده همین بوده خوباش میرن و بداش میمونند

 

زن اولی: خدا گل چینه

 

زن سالخورده: خونوادش رو نابود کرد

 

زن اولی: خدا جای حق نشسته… میبینی که خودش هم نابود شده

 

آروم میگم: بشین طاهر… خواهش میکنم… در آینده محکومت نمیکنم که تو مهمونی ازم فاع نکردی… نمیخوام در آینده محکوم به حسادت بشم.. همین الانش هم زیادی بار گناه نکرده ام سنگینه… نمیخوام فردا مهسا همه جا جار بزنه ترنم چشم دیدنم رو نداشت و باعث شد عروسیم خراب بشه

 

طاهر با ناراحتی میشینه و سرش رو بین دستاش میگیره

 

زن اولی: چنین آدمایی رو باید در ملاعام اعدام کنند تا درس و عبرتی بشه برای بقیه ولی خونوادش باز هم اون رو قبول کردن

 

زن سالخورده: میخواستی چیکار کنند؟… چاره ای نداشتن؟… میترسیدن ولش کنند و چند روز بعدش با شکم بالا اومده پیداش بشه

 

چشمم به دستای سیاوش میفته… دستاش میلرزه… چرا دروغ؟… برام لذت بخشه… شاید خودخواهیه ولی با همه ی وجودم دوست دارم اون زنا ادامه بدن تا اینایی که الان دورم نشستن بفهمن با من چیکار کردن؟… تا بفهمن من چهار سال چی کشیدم

 

مهران: ترنم… میخوای بریم؟

 

خونسرد میگم: کجا؟

 

مهران: ترنم

 

-مهران اگه برای شماها سخته حرفی نیست ولی من عادت دارم… به این حرفا.. به این تیکه ها.. به این طعنه ها.. به این بی احترامی ها.. از اول گفتم اگه پام رو تو این مهمونی بذارم اینه

 

طاهر: اما حالا که بیگناهیت ثابت شده حق ندارن راجع به تو اینجوری حرف بزنند

 

-کسی که بخواد باورم داشته باشه ها بدون مدرک هم باورم داره

 

سروش دستم رو بالا میاره و بوسه ی آرومی روش میزنه

 

نگاه یکی از زنا به من میفته و پوزخندی بهم میزنه… من هم در جواب پوزخندش زهرخندی میزنم و نگام رو ازش میگیرم

 

میخوام دستم رو از دستاش بیرون بکشم که اجازه نمیده و میگه: این حرفا حتی ارزش شنیده شدن هم ندارن… این اجازه رو بهت نمیدم که به خاطر این حرفا داغون تر از قبل بشی… هر کی هر چی میخواد بگه من باورت دارم ترنم

 

-دیره آقای راستین… خیلی دیره

 

خونسردی بیش از اندازه ی سروش برام جای سوال داره… نگاه مهران پر از نگرانیه.. در چشمای سیاوش هم رگه های قرمزی دیده میشه… طاهر هم از شدت عصبانیت داره منفجر میشه اما سروش واقعا آرومه… انگار هیچی نمیشنوه… انگار اصلا براش مهم نیست

 

زن اولی: اینجور که شنیدم شوهرش از اون خرپولا بود اما باز هم چشم و دل دختره دنبل زندگیه این و اون بود

 

زن کم سن و سال: باورم نمیشه… اصلا به قیافه اش نمیخوره

 

زن اولی: تو هنوز خیلی جوونی دختر… هنوز زوده بخوای این آدما رو بشناسی

 

زن کم سن و سال: آخر و عاقبت شوهرش چی شد؟

 

زن اولی: چه میدونم… حتما تا حالا رفته یه زن دیگه گرفته دیگه… انتظار نداشتی که به خاطر یه دختر خراب زندگی و آیندش رو داغون کنهزن سالخورده: من تعجبم از اینه که الهام و امیرعلی چطور راضی به این وصلت شدن..

 

سروش با جدیت میگه: ترنم

 

نگاش نمیکنم

 

حتی به سیاوش و طاهر و مهران هم دیگه نگاه نمیکنم

 

سروش بلند میشه و مجبورم میکنه که بلند شم

 

با تعجب نگاش میکنم… بقیه هم با تعجب نگامون میکنند

 

اما سروش بی توجه به بقیه دستم رو میکشه و دنبال خودش میبره

 

طاهر: سروش کجا داری میری؟

 

سروش با صدای تقریبا بلندی میگه: دارم خانومم رو همراهی میکنم تا لباسش رو عوض کنه… زود برمیگردیم

 

کم کم لبای طاهر به لبخندی باز میشه

 

طاهر: باشه.. زود بیا.. منتظرتون هستیم

 

بعد از این حرف از جاش بلند میشه.. نگاه های اون زنها و آدمای اطرافمون پر از تعجب میشه.. خیلی از اطرافیانمون از فامیلای خودم هستن… نمیدونم تا چه حد از موضوع اطلاع دارن

 

چشمم به سیاوش میفته تو نگاهش خوشحالی و آرامش برگشته رو احساس میکنم

 

طاهر بدون توجه به من بدون عصبانیت چند دقیقه قبل به سمت میز اون خانوما حرکت میکنه

 

با تعجب به رفتار سروش و طاهر نگاه میکنم اما سروش اجازه تعجب بیشتر رو بهم نمیده و من رو دنبال خودش میکشه.. حتی اونقدر فرصت نمیکنم که بفهمم طاهر چرا به سمت میز اون خانوما رفت.. برای یه لحظه که به عقب برمیگردم طاهر رو با قیافه ی خشن میبینم که داره یه چیزایی رو به اون زنا میگه و اون زنا هم با شرمندگی سرشون رو پایین انداختن