غمگین هستم و گویی آسمان هم با من همدل شده و به هوای تو اینطور غم انگیز می‌بارد.

ڪَریه ڪڹ به حال قلبم

ڪَریه ڪڹ ڪه رو به مرڪَم

ڪَریه ڪڹ به حال من ڪه

بعد ِ تو سلطـــــاڹ ِ دردمــــ😔

 

حس میکنم یه خورده قلبم آروم گرفته.. ولی هنوز ناآرومی و هیجان رو تو وجودم احساس میکنم.. چشم غره ای بهش میرم که باعث خندش میشه

 

سروش: خب حالا بهتره بریم تا خانوم خانومای خودم اول یه آبی به دست و صورتش بزنه و بعد لباسش رو عوض کنه… البته اگه دوست داشتی من خودم همینجا لباست رو عوض میکنما

 

حرصم میگیره

 

اتفاقات چند دقیقه پیش رو برای چند لحظه از یاد میبرم و میگم: خیلی پررویی

 

سروش: چه عجب.. بالاخره خانوم کوچولوی من زبون باز کرد..پررویی چیه گلم؟… من فقط میخوام کار تو راحت کنم

 

فقط چپ چپ نگاش میکنم که اصلا به روی خودش نمیاره و اطراف رو با دقت نگاه میکنه

 

سروش: آخه این خراب شده هم جاست که اینا واسه عروسیشون انتخاب کردن

 

با تعجب میگم: مگه چشه؟.. جا به این خوبی

 

یه لحظه مستقیم نگام میکنه

 

با صدایی که به شدت میلرزه زمزمه میگه: ترنم

 

آروم خم میشه و سرمو میبوسه

 

معلومه رفتاراش کاملا غیرارادیه

 

با لحن غمگینی میگه: چه مظلوم شدی… بعضی وقتا حس میکنم اصلا نمیشناسمت

 

پوزخندی بهش میزنم و ناخودگاه میگم: من که میگم هر دومون عوض شدیم تو هم بهتره بری دنبال زندگیت ترنم سابقت خیلی وقته قربانیه رفتارای ناجوانمردانه ی شماها شده

 

با اخم وسط حرفم میپره و بدون توجه به جمله ی من میگه: چیه کوچولو… قیافتو خبیث نکنا.. اصلا اون دختره ی بدعنق و شیطون گذشته چی بود.. همش اذیتم میکرد و حرصمو در میاورد… الان خیلی هم به نفع من شد… تازه دیگه از اون بلاها ملاهای رنگاورنگ هم خبری نیست… میبینی اینجوری چقدر برام بهتر شده؟… مگه دیوونه ام خودم رو به دردسر بندازم

 

ابرویی بالا میندازه و غرغرکنان میگه: خدایا دارم دیوونه میشم یه دستشویی اینجا پیدا نمیشه.. بعد تو بگو جا به این خوبی… حالا همه منتظر ما هستن ما داریم دنبال دستشویی میگردیم

 

-چرا دستشویی؟

 

سروش نگاهی به من میندازه و میگه: ترنم تو حالت خوبه؟

 

سرمو متعجب تکون میدم

 

سروش ابرویی بالا میندازه و میگه: خب مردم میرن دستشویی چیکار کنند؟

 

با بی حوصگی میگم: خب اگه میخواستی بری دستشویی منو چرا دنبال خودت کشوندی

 

سروش با مسخرگی میگه: گفتم تو رو هم ببرم تا آخر شب دستشوویی لازم نشی

 

با حرص میگم: سروش

 

سروش:هوممم…. برای عروسیه خودمون………..

 

-من با تو ازدواج نمیکنم

 

سروش:چرا میکنی… چی داشتم میگفتم؟

 

-سروش داری عصبانیم میکنیا

 

سروش:آها… داشتم میگفتم عروسیه خودمون رو تو این جور خرابه ها که نمیگیرم… باید به فکر یه باغ بزرگتر باشم.. لباس عروست رو هم از اون ور آب سفارش میدم

 

ترنم: دیوونه

 

———–

 

چونه اش رو میخارونه و میگه: راستی دوست داری لباس عروست چی شکلی باشه؟

 

-من اصلا نمیخوام زنت بشم… لباس عروس دیگه چه کوفتیه

 

سروش: حالا که تعارف میکنی به سلیقه ی خود سفارش میدم… هوم؟… نظرت چیه؟

 

-تو مریضی

 

سروش: چقدر صفتای خوب خوب به من نسبت میدی.. ادامه بده گلم.. همینجور ادامه بده

 

-خدایا دارم دیوونه میشم… منه بدبخت رو از دست این دیوونه نجاتم بده

 

سروش: ایول.. پیدا کردم

 

-چی رو؟

 

سروش: دستشویی رو

 

پوزخندی میزنم و میگم: به سلامتی

 

من رو به سمت دستشویی بانوان میفرسته و میگه: ترنم زود بیا من همینجا منتظرم

 

حیرون و سرگردون نگاش میکنم

 

-سروش چرا مسخره بازی در میاری؟

 

معلومه به زور خودش رو نگه داشته تا از خنده منفجر نشه

 

سروش: مسخره بازی چیه؟… مگه نمیخوای بری یه آبی سر و صورتت بزنی

 

-یه ساعته سرکارم گذاشتی؟

 

به آسمون نگاهی میندازه و میگه: هوم… امشب چه هوای خوبیه… ایکاش شب عروسیه ما هم هوا همینطور باشه

 

با حرص نگام رو ازش میگیرم و به داخل دستشویی میرم… به جز خودم کسی رو داخل نمیبینم… نگاهی به آینه میندازم… چشمام از شدت گریه ی زیاد بدجور پف کردن

 

-چیکارشون کنم؟

 

آرایشی نداشتم که بخواد پخش بشه… اصلا لباس مجلسی هم نمیخواستم بپوشم ولی ماندانا با کلی شوق و ذوق مجبورم کرد و گفت باید بری حال هه رو بگیری… فکر میکردم وقتی بفهمه دارم به عروسه مهسا میام یه دعوا مرافعه ی حسابی راه بندازه اما همه چیز برعکس شد… تازه میخواست مجبورم کنه با مهران برم کل پاساژهای تهران رو زیر و رو کنم ولی وقتی دید حریف نمیشه لباسای دست نخورده ی خودش رو نشونم داد و با هزار تا تهدید و دعوا و کتک مجبور به انتخابم کرد

 

به داخل کیفم نگاهی میندازم هیچ لوازم آرایشی ندارم که بخوام این قیافه ی زار رو باهاش مخفی کنم… به ناچار آبی به صورتم میزنم ولی تغییر چندانی حاصل نمیشه

 

صدای سروش رو میشنوم

 

سروش: ترنم چیکار داری میکنی؟… بیا دیگه

 

شونه ای بالا میندازم و میگم: بیخیال

 

میام بیرون و میگم: بریم

 

سروش نگاهی به من میندازه و میگ: تو که تغییری نکردی

 

-خودت گفتی برو آب به سر و صورتت بزن من هم همین کار رو کردم دیگه

 

با لحن بامزه ای میگه: خب من به طور غیر مستقیم گفتم برو یه خورده به خودت برس.. یه آرایشی.. یه چیزی… پس این همه مدت اون تو داشتی چیکار میکردی؟

 

-داشتم فکر میکردم بدون داشتن لوازم آرایش چه جوری باید به سر و صورتم برسمچنگی به موهاش میزنه و من رو به کناری میشه

 

سروش: اینجوری هم که نمیشه

 

با اخم نگاش میکنم و میگم: همش تقصیر توهه… تو عروسی هم دست از سر من بر نمیداری

 

سروش: اینقدر غرغر نکن خانمی… من از زن غرغرو خوشم نمیادا

 

اخمام غلیظتر میشن ولی روی لبای سروش لبخندی میشینه و بعد بشکنی میزنه

 

سروش: فهمیدم

 

با تعجب میگم: چی رو؟

 

سروش: واستا حالا بهت میگم

 

گوشیش رو از جیبش در میاره و بعد از نوشتن چیزی به یه نفر اس ام اس میده

 

-چیکار داری میکنی؟

 

سروش: تا سها هست غم لوازم آرایش رو نداشته باش… آرایشگاه سیار داره

 

با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم که دستش رو جلو میاره و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم میشه

 

-سروش داری چه غلطی میکنی؟

 

سروش: تا همین الان هم خیلی دیر کردیم.. دارم سریع مانتوت رو در میارم تا بدم سها با خودش ببره ما هم برگردیم پیش بقیه

 

-اه… سروش.. ولم کن.. خودم در میارم

 

سروش: نمیشه تو کند عمل میکنی

 

مانتوم رو سریع از تن در میاره و چشمش به لباسم میفته… اول لبخندی رو لبش میشینه ولی بعد از چند لحظه کم کم اخماش تو هم میره

 

با جدیت میگه: این چه لباسیه که تنت کردی؟

 

نگاهی به لباسم میندازم و میگم: مگه چیه؟

 

به لباس ساده ای که تنمه نگاه میکنم… یه لباس دکلته بلند که از زیر سینه گشاد میشه… اصلا به خاطر سادگی و راحتیش این لباس رو انتخاب کردم پس چرا باید ب به نظر برسه… بماند که رنگ آبیه خاصش هم خیلی تو چشم بود و من رو جذب این لباس کرد.. ماندانا وقتی انتخابم رو دید کلی غر زد که این چیه؟.. این خیلی سادست و این حرفا ولی آخر هم حریفم نشد و یه شال و کفش ست هم برام جور کرد

 

سروش: ترنم با توام؟

 

-هان؟

 

سروش: این خیلی لختیه… بیا مانتوت رو تنت کن اصلا نمیخواد لباست رو عوض کنی

 

اخمام تو هم میره

 

-خیر سرمون اومدیم تا من لباسم رو عوض کنم بعد از این همه مدت برگردیم بدون اینکه تغییری در ظاهرم ایجاد شده باشه.. به نظر خودت مسخره نیست.. اصلا صبر کن ببینم من چه احمقیم که اینجا واستادم و دارم با ساز تو میرقصم.. تو مگه کیه من میشی که بخوای در مورد لباسم نظر بدی

 

به مانتوم چنگ میزنم و به شدت اون ر از دستش بیرون میکشم.. میخوام از کنارش رد بشم که بازوم رو میگیره و با اخم میگه: کجا؟

 

-میرم سر میزمون

 

سروش: با این قیافه.. مثله اینکه موضوع آرایش رو فراموش کردی

 

تازه یاد آرایشم میفتم… با حرص وایمیستم و یگه چیزی نمیگم

 

سروش: ترنم

 

….

 

سروش: آخه عزیز دلم این لباس خیلی لختیه

 

-کجاش لختیه… تازه خیلی ساده و پوشیدست

 

با حرص میگه: آره… کاملا از بالاتنه ی لباس به پوشیدگیش پی بردم

 

با خونسردی میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن

 

سروش: اتفاقا چون بهم مربوطه دارم دخالت میکنم

 

شالم رو با خشم از سرم میکشه

 

با نگرانی میگم: چی کار داری میکنی؟… ببین میتونی همین یه ذره آبرو و حیثیتم رو هم به باد بدی

 

سروش با خشم من رو جلوی خودش نگه میداره و موهام رو با دستاش مرتب میکنه

 

-سروش با تو هستما

 

بدون اینکه جوابم رو بده شال رو یه جور خاصی رو سرم میذاره تا هم موهام پوشیده بمونه هم بالاتنه ام