«ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ

ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ

ﺩﻗﯿﻘﻪﻫﺎ

ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ

ﺭﻭﺯﻫﺎ …

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﯾﯽ

ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ

ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ

ﺩﺭﺩ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ

ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺲ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ.... ♡» 

«اشکاتو پاک کن همسفر 

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما این و یادت باشه 

 

دوباره میشه زندگی رو ساخت» 

 

-من خیلی وقت پیشا جوابت رو دادم سروش… یادت نیست؟

 

فقط نگام میکنه

 

-من قبل از تموم این اتفاقا بهت گفته بودم که واسه ی همیشه از انتخابم حذف شدی… همون روزی که در جواب تمام حرفای من خندیدی و گفتی من تو رو حتی به عنوان کلفت خونه ام هم قبول ندارم

 

سروش: ترنم داری انتقام میگیری؟

 

-انتقام چی رو؟

 

سروش: انتقام تمام رفتارام رو

 

-نه… چه انتقامی؟

 

آهی میکشم و با لحن غمگینی ادامه میدم: اگه میخواستم انتقام بگیرم الان اینجا نبودم

 

سروش: پس چرا قبولم نمیکنی؟… اگه از من متنفر بودی… اگه حالت از من بهم میخورد.. اگه کس دیگه ای رو دوست داشتی از این نه شنیدن ها تعجب نمیکردم ولی الان که کنارم نشستی و داری بدون هیچ زد و خوردی باهام حرف میزنی برام جای سوال داره ترنم… برام واقعا جای سواله که چرا دست رد به سینه ام میزنی

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

-من که بهت گفتم

 

سروش: آره ولی حقیقتو نگفتی.. میگی بهم اعتماد نداری ولی تا ته دنیا همراهم میشی… میگی باورم نداری ولی با هر دوستت دارم من عشق تو چشمای تو فوران میکنه… میگی من برم ولی با هر بار گفتن این حرفا اشک خودت هم سرازیر میشه…. اگه باورم نداری.. اگه بهم ایمان نداری… اگه بهم اعتماد نداری… اگه دلت نمیخواد من رو ببینی پس چرا وقتی کنارمی صدای تپشهای قلبت گوش فلک رو پر میکنه.. چرا با این همه تغییر باز هم عشقت مثل همون روزاست.. اگه نمیتونی من رو ببخشی پس این همه مهربونی و دوست داشتن از کجا سرچشمه میگیره… ترنم من با همه ی وجودم دارم سعی میکنم که عشقم رو بهت نشون بدم ولی نمیدونم چرا حس میکنم تو خودت عشقم رو باور داری… این کم آوردنات… این حرف از رفتن زدنات.. این اشک ریختنات فقط یه معنی داره ترنم.. که میدونی دوستت دارم واسه همینه که بی تابی میکنی… وقتی من دوستت دارم وقتی تو دوستم داری وقتی هر دومون این رو میدونیم پس چرا باید ردم کنی؟

 

سروش: ترنم چت شده؟… چرا دستت اینقدر داره سرد میشه

 

-«آنقدر مرا سرد کردی…ازخودت…ازعشقت…که حالا به جای دل یخ بسته ام »

 

آروم دست چپم رو نوازش میکنه و میگه: دوستت دارم ترنم… باور کن

 

یه قطره اشکم روی دستش فرود میاد

 

سروش: میبینی؟.. هنوز هم یخ نبستی.. همین اشکات نشونه ی عشقته…

 

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: فقط نمیدونم چرا این همه با خودت میجنگی

 

اشکام رو پاک میکنم… ایکاش این همه ضعیف نبودم که همه حرف دلم رو از نگاهم راحت بخونند

 

سروش: اینجور نگو ترنم

 

با تعجب نگاش میکنم.. یعنی فکرم رو با صدای بلند به زبون آوردم

 

سروش: اگه نگاهت هم گویای عشقت نبود من داغون میشدم

 

آخ پس بلند بلند فکر کردم.. نمیدونم چرا هر چی میگذره وضعیتم بدتر از قبل میشه

 

سروش: عزیزم به من بگو مشکلت چیه؟… با من حرف بزن… من وقتی ندونم مشکل کجاست چه جوری باید برای حلش اقدام کنم؟

 

دستم رو به شدت از دستش بیرون میکشم و میگم: من مشکلی ندارم.. فقط نمیتونم باورت کنم؟

 

دستام به شدت میلرزن.. هر دو تا دستام رو تو دستش میگیره

 

نگام به دستام میفته که اسیر دستای سروشه.. چقدر این اسارت رو دوست دارم و در عین حال چقدر از این همه ضعفم در برابر سروش متنفرم

 

با اون یکی دستش چونمو بالا میاره و آروم زمزمه میکنه: برام حرف بزن خانومم

 

دلم میخواد یه جوری از این مخمصه رها شم… حرفی واسه گفتن ندارم

 

مهران: خانوم خانوما افتخار یه دور رقص رو به من میدین؟

 

با شنیدن صدای مهران نفسی از سر آسودگی میکشم که از چشمای ریزبین سروش دور نمیمونه

 

با نارضایتی نگاهی به مهران میندازه و میگه: قولش رو قبلا به من داده

 

مهران با خونسردی یه صندلی رو عقب میکشه و میگه: داده یا به زور گرفتی؟

 

با گفتن این حرف رو به روم میشینه و با لبخند بهم زل میزنه

 

سروش: جنابعالی فکر کن داده

 

مهران: پس معلوم میشه به زور گرفتی

 

سروش: خوشم نمیاد نامزدم با هر کسی برقصه

 

مهران: احتمالا که اون هر کس من نیستم؟

 

سروش: خوشم میاد… که زود میگیری.. چرا دقیقا خودتی

 

مهران خنده ی ریزی میکنه و ابرویی بالا میندازه

 

مهران: خب هر وقت نامزد کردی من با نامزدت نمیرقصم… حالا این ترنم خانوم رو بهم برگردون که از بس بیکار نشستم حوصلم سر رفت

 

سروش:مگه ترنم واسه رفع بیکاریه جنابعالیه؟

 

مهران:نفرمایین سروش خان ترنم تاج سر ماست

 

سروش با خشم دستم رو فشار میده و میگه: ببین مهران داری اون روی من رو بالا میاریا ترنم فقط با من میرقصه

 

با تعجب به دو نفرشون نگاه میکنم… اصلا شاید من نخوام برقصم.. این دو تا چرا اینجوری میکنند

 

مهران: نشد دیگه آقای زرنگ… ترنم خودش باید انتخاب کنه که با کی میرقصه؟

 

با احساس دست کسی روی شونم سرم رو به عقب میچرخونم

 

طاهر: بلند شو عزیزم

 

متعجب میگم: چی؟

 

طاهر با خونسردی دست من رو از دستای سروش جدا میکنه و در برابر قیافه های بهت زده ی سروش و مهران بلندم میکنه و میگه: دیگه خیلی استراحت کردی.. یه خورده تحرک برات بد نیستا خانوم خانوما.. نظرت در مورد رقص چیه؟

 

مهران با این حرف طاهر پقی زیر خنده میزنه و یه قیافه ی برزخیه سروش اشاره میکنه

 

طاهر هم بی توجه به مهران و سروش من رو با خودش همراه میکنه

 

——--اما طاهر من نمیخوام برقصم

 

طاهر: مگه میشه؟… من دوست دارم با خواهر کوچولوم برقصم… بیا ببینم

 

همینجور من رو به دنبال خودش میکشه و بین جمعیت میبره… چشمم به دختر و پسرای جوون دور و برم میفته که با ریتم شاد آهنگ خودشون رو تکون میدن و میرقصن

 

طاهر: آماده ای کوچولو؟

 

میخندم و به یاد گذشته ها سری تکون میدم… حواسم زیاد به صدای خواننده نیست بیشتر توجه ام به ریتم آهنگ و رقص طاهره… با دیدن رقص قشنگ و مردونش خاطره های گذشته تو ذهنم زنده میشن… با لذت بهش نگاه میکنم و لبخندم رو روی لبام حفظ میکنم

 

طاهر: منتظر چی هستی؟.. شروع کن دیگه

 

تازه متوجه میشم که اون وسط بیکار واستادم… چشمام رو به نشونه ی باشه باز و بسته میکنم و به یاد گذشته های خیلی دور باهاش همراه میشم…

 

میخنده… من هم با خندیدنش میخندم

 

برای یه لحظه مکان و زمان رو فراموش میکنم و خودم رو تو گذشته ها میبینم… با صدای بلند میگم: هنوز هم عالی میرقصی؟

 

طاهر: نه مثل تو

 

خودم هم باورم نمیشه هنوز مثل گذشته ها میتونم اینقدر بی نقص و هماهنگ با طاهر همراه بشم.. هر چند من و طاهر توی اکثر مهمونی ها پایه ی رقص بودیم اما این همه سال فاصله هم نتونست تاثیری روی رقصیدنمون بذاره

 

چرخی میزنم و یهو خودم رو جلوی سها میبینم بدون اینکه اجازه توقف به من بده دست من رو میگیره و با خنده باهام میرقصه

 

سها: چیه خوشگله؟

 

با قیافه ای متعجب فقط نگاش میکنم ولی اون مجبورم میکنه هماهنگ با اون ادامه بدم.. نگام به طاهر میفته که دستی برام تکون میده و به سمت میزمون برمیگرده… بعد از اون اتفاقی که برای من افتاد طاهر هم دیگه دل و دماغ رقص و پایکوبی رو تو مهمونی ها نداشت اکثرا با پسر جوونای فامیل یه گوشه مینشست و حرف میزد… میدونم برای شاد کردن من الان این کار رو کرد وگرنه طاهر هم بعد از اون همه سختی دیگه اشتیاقی براش نمونده و که بخواد از این کارا بکنه.. سعی میکنم به چیزی فکر نکنم و همه ی حواسم رو به سها بدم اما در کمال تعجب سیاوش رو کنار خودم و سها میبینم