«حكايت موندن و رفتن نيست

 

حكايت قصه غريبي دليه كه نرفت و غريبه شد

 

از همهچيزش گذشت و همه ازش گذشتن

 

گفتن بري غم غربت مي گيرت

 

سادگي كردونرفت!

 

نرفت كه نكنه ترك بخوره

 

غافل از اينكه اينجا پر از سنگ برايش شكستن..»

همین که به میز میرسیم سریع روی صندلی کنار طاهر میشینم و هیچ حرفی نمیزنم… این سروش هم مثله کنه ولم نمیکنه و کنارم میشینه… دلم میخواد زورم بهش میرسید و تا میتونستم کتکش میزدم… واقعا نمیدونم چیکار کنم؟… بدبختی اینجاست هیچ کس هم هیچی نمیگه

 

وقتی سکوت جمع رو میبینم به ناچار سرم رو بالا میارم… چشمم به سیاوش میفته که با لبخندی معنی دار دست به سینه روی صندلی نشسته و پا روی پا انداخته… نگاهش مدام بین من و سروش در حرکته و این موضوع بیشتر از قبل اذیتم میکنه

 

با صدای طاهر به خودم میام: کجایی خانوم خانوما؟

 

نگام رو از سیاوش میگیرم و به طاهر چشم میدوزم

 

-همین جا

 

با مهربونی لبخندی میزنه.. من هم با لبخندی که بی شباهت به دهن کجی نیست جوابش رو میدم

 

سرشو به گوشم نزدیک میکنه و آروم زمزمه میکنه: خوب تلافیه این چهار سال رو در آوردیا

 

با تموم شدن حرفش اخم کوچولویی میکنه.. حس میکنم از شدت خجالت قرمز شدم… سرم رو دوباره پایین میندازم

 

که صدای ریز ریز خنده ی طاهر رو میشنوم… دستم رو مهربون تو دستاش میگیره و و زیرلب میگه: قربون خجالتت برم… شوخی کردم عزیزم

 

فشار آرومی به دستام وارد میکنه و ادامه میده: من که میدونم همش زیر سر این سروشه گور به گور شدست….

 

با ساکت شدن یدفعه ایه طاهر و افتادن سایه ای به روی میز سرم رو بالا میارم و به طاهر نگاه میکنم که میبینم با اخم به رو به رو خیره شده… نگاهش رو دنبال میکنم و من هم با دیدن پدربزرگ و عموم اخمام تو هم میره

 

طاهر بلند میشه و میگه: آقاجون مگه نگفتم…….

 

پدربزرگ دستش رو بالا میاره که باعث میشه طاهر ساکت بشه کلافگیه نگاهش رو احساس میکنم

 

به ناچار بقیه مون هم بلند میشیم و سرپا وایمیستیم

 

پدربزرگ: ترنم جان من اومدم تو عروسیه دخترخالت تا این کدورتای ناچیز رو از بین ببرم

 

سیاوش با اجازه ای میگه و از میز دور میشه… مهران هم که میبینه جمع خونوادگیه سیاوش رو صدا میکنه و با اون همراه میشه اما سروش دست به جیب کنارم میمونه و از جاش تکون نمیخوره

 

عمو: عزیزم میدونم ما اشتباه کردیم ولی گذشته ها گذشته و ما همگیمون به فکر جبران هستیم

 

طاهر: عموجان با همه ی احترامی که براتون دارم ولی هیچ خوشم نمیاد این جشن رو برای ترنم خراب کنید

 

پدربزرگ: طاهر

 

طاهر: چیه آقاجون؟… مگه بهم نگفتید امشب رو مراعات میکنید پس این کارا چیه؟

 

پدربزرگ: این موضوع بالاخره باید حل بشه… چه فرصتی از این بهتر

 

سروش متفکر به پدربزرگم نگاه میکنه

 

طاهر: ولی نه امشب.. امش فقط ترنم رو آوردم اینجا تا غرور شکسته شده اش ترمیم بشه نه اینکه با حرفای ما ناراحت بشه

 

پدربزرگ: اینجوری؟… با رقصیدن با یه پسر غریبه.. با زندگی کردن با یه پسری که اصلا نمیدونیم کیه؟… با نشستن بین چهار پنج تا پسر… اینجوری میخوای غرور شکسته شدش رو ترمیم کنی؟.. هیچ به آبروی خونوادگیه ما فکر کردی؟

 

طاهر: آقاجون………

 

پدربزرگ: ساکت شو طاهر

 

سروش با اخمایی درهم میگه: یهو بگینبرای شنیدن عذرخواهی اومدین نه برای عذرخواهی کردن

 

پدربزرگ: ببین جوون اگه چیزی بهت نمیگم فقط و فقط به خاطر شناختیه که از پدربزرگت دارم

 

سروش: شما هم فکر نکنی اگه من چیزی نمیگم دلیلش بی زبونیه بندست.. نه آقا فقط احترام سن و سالتون رو میکنم

 

طاهر: سروش؟!

 

سروش: واستا طاهر… ببینید آقای محترم من خودم یکی از آدمای همین داستانیم که هنوز تو دهن تک تک این مهمونا داره میچرخه… پس برای من حرف از آبرو و آبروداری نزنید چون خودم هم مثل شماها گند زیادی به زندگیه این دختری که الان کنارمه زدم ولی اونقدر مرد هستم که پای اشتباهم واستم.. فکر نمیکنید الان به جای فکر کردن به آبرو و آبروداری باید به فکر به دست آوردن دل این دختر باشین

 

———–

 

عمو: لازم نکرده تو به ما درس اخلاق و ادب بدی… ما خوب میدونیم چه طور با بچه هامون رفتار کنیم

 

سروش با لحن تندی میگه: بعله… کاملا متوجه ام که چقدر توی این زمینه تبحر دارین

 

طاهر: سروش

 

عمو با قیافه ای که از شدت عصبانیت سرخ شده میگه: دیگه داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی

 

طاهر: عموجان خواهش میکنم تمومش کنید

 

بدون توجه به بحثاشون روی صندلی میشینم و بی تفاوت به اطراف نگاه میکنم

 

سروش: من فقط دارم حقیقتو میگم ولی مثله اینکه حرف حقیقت………….

 

پدربزرگ با عصبانیت مشتی به میز میکوبه و میگه:بسه دیگه… تمومش کنید

 

نگاه چند نفر به سمت میز ما برمیگرده

 

عمو: اما بابا…

 

پدربزرگ: تمومش کن.. ما نیومدیم دعوا کنیم ما فقط اومدیم با ترنم حرف بزنیم

 

تو همین موقع صدای خاله رو از پشت سرم میشنوم که میگه: طاهر.. خاله کجایی؟… امشب کم پیدا شدی؟

 

طاهر زیر لب چیزی میگه که من متوجه نمیشم

 

سروش که میبینه نشستم اون هم کنارم میشینه آروم میگه: ترنم حالت خوبه؟

 

با خونسردی میگم: آره.. چرا باید بد باشم؟

 

سروش: اگه عصبیت میکنند بریم

 

-اگه بخوام برم مهران هست… به کمک جنابعالی احتیاجی ندارم

 

سروش با اخم میگه: ترنم

 

خاله: طاهرجان… خاله.. بیا یه چند تا کار دارم که دست تو رو میبوسن

 

طاهر: متاسفم خاله.. امشب دربست در اختیار خواهرم هستم

 

خاله: خواهرت؟

 

طاهر با اشاره من رو نشون میده.. خاله دقیقا رو به روی من میاد و سعی میکنه لبخند بزنه

 

خاله:اِ… ترنم جون تو هم که اینجایی عزیزم.. فکر کردم پیش مامان و بابایی

 

به نشونه ی احترام به ناچار نیم خیز میشم و یه سلام زیرلبی تحویلش میدم

 

خاله یه طرفم میاد و مجبورم میکنه بشینم.. بوسه ای سرد سر گونه ام میذاره و میگه: بشین خاله.. میدونم خسته ای… بالاخره با اون هنرمایی خوشگلت دهن خیلیا رو باز گذاشتی

 

اخمام تو هم میره میخوام جوابش رو بدم که سروش پوزخندی میزنه و میگه: اختیار دارین.. ما هر کار کنیم انگشت کوچیکه ی مهسا خانوم و آقاسامان نمیشیم

 

با این حرف سروش صورت خاله مثل گچ سفید میشه

 

یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: سروش جان تو هم خیلی شوخ شدیا

 

سروش با تمسخر نگاش میکنه و میگه: بالاخره همنشینی با دوستان شوخ طبعی مثل شماها ناخواسته رو ما هم تاثیر میذاره

 

خاله با خنده ای عصبی میگه: چی بگم والا… راستی ترنم جان؟

 

سرد نگاش میکنم

 

-بله؟

 

خاله: نمیخوای به مامان و بابا سر بزنی؟

 

زهرخندی میزنم و میگم: نمیدونستم اینقدر به ترمیم رابطه ی من و خونوادم علاقه دارین؟

 

خاله:واه.. این چه حرفیه گلم.. بالاخره خاله اتم؟

 

-جدا؟

 

اخم ریزی میکنه و میگه: منظورت چیه خاله؟.. امشب همگیتون خیلی شوخ طبع شدینا

 

سروش: شاید هم شما هستین که همه چیز رو به شوخی میگیرید