💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸۴
«آخر جنون میدانی کجاست!
به خاطر تو از تو عبور کردن
همیشه که نباید مجنون وار سر به به بیابان گذاشت
مجنون ها گاهی مثل من اند
منی که تو را به لیست آرزوهای نداشته ام
اضافه کردم…
گذشتم به همان محکمی که پای
داشتنت مانده بودم»
تابــ تابــ عباسی....
خدا خستم از بازی....
دنیا چقدر تابم داد ....
کاشکی من و بندازی...
( :
پدربزرگ: مریم جان
خاله: آقاجون شرمنده… از بس از دیدن دخترم خوشحال شدم یادم رفت بهتون سلام کنم… شما هم مثله اینکه امشب اومدین سبب خیر بشین
پدربزرگ: آره دیگه.. بالاخره یه اشتباهی بود که گذشت و تموم شد
سروش انگشتاش رو تو انگشتام فرومیکنه و آروم فشار میده… نگاهی بهش میندازم
خاله: آره بابا
بعد خطاب به من ادامه میده: ترنم جان بالاخره اونا پدر و مادرت هستن
طاهر با خشم میگه: خاله
خاله: واه.. چیه طاهر.. ترسیدم
طاهر: شما بهتر نیست برین به مهمونا سر بزنید
خاله: خب چه عجله ایه… دلم واسه ی ترنم تنگ شده بذار یه خورده ببینمش
نفس عمیقی میکشم تا بتونم خشمم رو کنترل کنم
خاله: عزیزم بهتره دیگه این قهر طولانی مدت رو تموم کنی و برگردی پیش پدر و مادرت
فشار دست سروش هر لحظه بیشتر از قبل میشه
عمو: آره عموجون… خودت که میدونی بابات چقدر دوستت داره
خاله بازوم رو میگیره و میخواد بلندم کنه
خاله: پاشو خانمی… آفرین… مامان و بابات منتظرت هستن
دیگه صبرم تموم میشه… همه ی سعیم رو میکنم که صدام بلند نباشه و توجه کسی به این طرف جلب نشه
چشمام رو میبندم و از بین دندونای کلید شده میگم:خاله جان
خاله: چیه قربونت برم؟
-بهتره بازوم رو ول کنید
خاله: چی؟
بازوم رو به شدت از دستش میکشم بیرون و میگم: بهتره تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید
خاله: ترنم؟
با نفرت نگاش میکنم… بعد از پدرم بیشتر از هر کسی از این خونواده متنفرم…
-اگه میبینید اینجا آروم نشستم و هیچی نمیگم فکر نکنید جواب تو آستینم ندارم فقط حرمت نون و نمکتون رو نگه میدارم
آقاجون: ترنم
خاله: خیلی بی ادب شدی ترنم… رفتارت در برابر منی که خالتم خیلی گستاخانه و بی ادبانه ست-من با شما نسبتی ندارم… اگه میبنید اینجا نشستم فقط و فقط به اصرار طاهره… مهسا دخترخاله ی طاهر هستش و من هم به اصرار طاهر اومدم.. من با شما و دختر شما هیچ نسبتی ندارم.. مادر من الیکاست کسی که به خاطر من و خواهرم آوا از زندگیه خودش گذشت و با پدرم ازدواج کرد و تا اونجایی که من یادمه شما خواهر مادر من نبودین و نیستین…پس بهتره دایه ی بهتر از مادر نشین و برید به دخترتون برسین که امشب بیشتر از هر وقت دیگه ای بهتون احتیاج داره
خاله: من رو بگو که میخواستم بهت لطف کنم
پوزخندی میزنم و نگام رو ازش میگیرم
-من ممنونم بابت لطفی که به من دارین… از شما به بنده زیاد رسیده بهتره یه خورده از این لطف و محبتاتون رو برای دیگران نگه دارین
خاله: خیلی نمک نشناسی
-پس کاری به من نمک نشناس نداشته باشین… خواهشا از امروز تا آخر عمرم حتی رو به موت هم بودم هیچ لطفی در حق من نکنید
خاله: طاهر تو هیچی نمیخوای بگی؟
طاهر: متاسفم خاله.. من گفتم ترنم رو آزاد بذارین تا خودش تصمیم بگیره.. ما همه مون اشتباه کردیم الان خیلی ظلمه که شماها بخواین اون رو مجبور به بخشیدن کنید
خاله با حرص نگاش رو از ما میگیره و میگه: واقعا که
با زدن این حرف به سرعت از میز ما دور میشه
عمو: ترنم رفتارت خیلی زشت بود
———–
تو چشمای عموم نگاه میکنم… تصمیمم رو گرفتم…تصمیم دیروز و امروزم نیست.. خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم.. شک داشتم.. با خودم کلنجار میرفتم ولی امشب مطمئن شدم… مطمئنم که نمیتونم این افراد رو ببخشم… کسایی رو که حتی همین الان هم بخاطر آبروشون دنبالم اومدن… کسایی که حتی برای یه بار هم درست و حسابی ازم عذرخواهی نکردن و ادعای مرد بودن میکنند
پدربزرگ: ترنم شنیدی عموت چی گفت…
سروش آروم دستم رو نوازش میکنه.. میخوام دستام رو از دستاش بیرون بیارم که اجازه نمیده… از دست این پسر که آخر دیوونم میکنه
بدون لحظه ای درنگ میگم: بعله.. شنیدم.. نه تنها حرفای عمو رو بلکه خیلی چیزای دیگه رو امشب شنیدم
اخمام رو تو هم میکنم و میگم: ببخشید عموجان میتونم بپرسم کجای رفتارم زشت بود؟
عمو: اون زن خالته… نباید بهش بی احترامی کنی… تمام این سالها احترام همه مون رو حفظ کردی به نظرت درسته الان اینجور شخصیت خودت رو زیر سوال ببری
-از کدوم احترام حرف میزنید عمو؟… نکنه نگاه های پر از حرف من رو که با زور کتک تو دلم نگه میداشتم و نمیگفتم رو احترام میدونید
عمو: ترنم این حرفا چیه؟
-شما همون کسی نیستین که به اون شخصی که ادعای پدریه من رو داره
پدربزرگ با صدای بلند میگه: ترنم
-آقای مهرپرور داد نزنید.. شمایی که الان جلوم نشستین و دارین از پسر گناهکارتون دفاع میکنید حق دارین ادعای پدر بودن کنید نه پدر من که جلوی جمع نشست و من بیگناه رو از تمام حمایتهاش محروم کرد
پدربزرگ ساکت میشه… لبخند تلخی میزنم و خطاب به عموم ادامه میدم: داشتم میگفتم شما همون کسی نیستین که به اون مرد میگفتین زودتر این دختر رو شوهر بده چون ممکنه دفعه ی بعد با شکم بالا اومده وارد خونت بشه و بدبختت کنه
صورت عموم سرخ میشه
-میبینید… اون موفع به فکر آبروتون بودین الان هم به فکر آبروتون هستین… اون روزا شما میگفتین و من می سوختم… ناچار بودم که سکوت میکردم ولی دلیلش این نبود که واقعا دلم خواستار اون سکوت تلخ بود… اون چیزی که شما ازش به عنوان احترام یاد میکنید من اون رو خاری و ذلت میدونم… چون من با کوچیکترین حرفی در جواب شماها زیر دست و پای بابام باید کتک نوش جان میکردم… من به خاطر حفظ غرورم جواب شماها رو نمیدادم… پس فکر نکنید براتون ارزشی قائلم.. شماهایی که من رو خرد کردین همون روزا برای من مردین…تمام این سالها جلوی فامیل سکه ی یه پولم کردین و من به خاطر تظاهر به سرپاواستادن هیچی نگفتم… الان از من انتظار احترام دارین؟… فکر نمیکنید توقع زیادیه… تو کدوم قانونی گفته شده که به بزرگترت به هر قیمتی باید احترم بذاری هر چند من یادم نمیاد که بهتون بی احترامی کرده باشم.. من فقط دارم حرف میزنم… حرفایی که نمیخواستم بزنم ولی شماها با حضور دوباره تون مجبورم کردین که بگم.. که سکوت نکنم… که بهتون بفهمونم با من چیکارا کردین
طاهر: ترنم میدونم عصبانی هستی
-هیس.. طاهر… هیچی نگو… امشب باید حرفام رو بزنم تا این آقایون بدونند که چه به سر من آوردن… تا اینقدر راحت از اشتباهی که زندگی من رو نابود کرد حرف نزنند… اشتباه ناچیزیه؟… خیلی کوچیک به نظر میرسه؟… باورم نمیشه که الان هم شرمنده نیستین… حتی دنبال جبران هم نیستین.. فقط به حفظ آبروتون فکر میکنید
طاهر با ناراحتی سکوت میکنه و من ادامه میدم: حرف از شخصیت میزنین غموجان؟.. کدوم شخصیت؟.. مگه برام شخصیت و غروری هم گذاشتین؟
پدربزرگم روی صندلی میشینه و میگه: دخترم….
-نگین آقای مهرپرور..اینجوری صدام نکنید… نگین دخترم که اگه دخترتون بودم.. اگه عزیزتون بودم.. اگه ذره ای براتون اهمیت داشتم تنهام نمیذاشتین… من نمیخوام بی احترامی کنم ولی شماها با ظاهر شدن مداومتون جلوی من بیشتر از قبل وادارم میکنید که بعضی از حرمتا رو بشکنم.. بعضی از حرفا رو بزنم.. آقای راستین چرا دروغ؟… نمیتونم ببخشم… فکر نکنید نمیخوام واقعا نمیتونم…
پدربزرگ: ترنم تو که اینجوری نبودی؟
-آره شماها اینجوریم کردین.. تمام این سالها.. اون روز که اومدین جلوی در خونه ی مهران بهتون گفتم که دیگه نمیکشم… گفتم که دیگه ادامه ندین.. گفتمجلوم ظاهر نشین.. گفتم که بذارین زندگیم رو کنم.. من هنوز شماها رو نبخشیدم بعد شماها حرف از بخشیدن پدرم میزنید
عمو: عموجون حال بابات زیاد خوب نیست
طاهر:عم……
-مسئله ای نیست طاهر… حداقل میدونم توی این جمع هنوز هستن کسانی که نگران من هستن.. میدونم سعیت رو کردی که امشب اذیت نشم پس حرص نخور
طاهر: ترنم
-نگران نباش داداش من حالم خوبه… ازت ممنونم که به فکرمی ولی بذار امشب یه چیزایی رو روشن کنم تا شاید بتونم از این به بعد سرم رو با خیال راحت سر بالیش بذارم.. بدون فکر به اینکه دوباره جلوی در خونه یه عده منتظر من هستن که به زور من رو با خودشون همراه بسازند
خطاب به عموم میگم: ببینید عمو
عمو: بگو دخترم
لبخند تلخی رو لبم میشینه
-عمو گفتنام رو به پای همخون بودنمون نذارین فقط یه عادته… پس من رو دختر خودتون ندونید که از این کلمه به شدت متنفرم
پدربزرگ: ترنم فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟
-شما چی آقای مهرپرور.. شما فکر نمیکنید دارین بهم توهین میکنید.. اون هم جلوی خودم
پدربزرگ سرش رو با دستاش میگیره و من تلخ تر از قبل ادامه میدم نمیخوام تلخ باشم ولی تک تک کلمه هام تلخ بیان میشین
-داشتم میگفتم ببینید آقایون مهرپرور من دلم نمیخواد دیگه اینجور ادامه بدم… اگه به من بود اسم فامیلم رو عوض میکردم تا این همه از کارای پدرم احساس شرمندگی نکنم