💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸۵
«ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ
ﺩﻗﯿﻘﻪﻫﺎ
ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ
ﺭﻭﺯﻫﺎ …
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﯾﯽ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ
ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ
ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺲ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ.... ♡»
«دلی که بشــــکند...
فریـــادش را نمی شنــــوی..
ولی نفریـــنش بد جـــور زمیـــنت میزند.»
پدربزرگ: حق با خالته.. خیلی گتاخ شدی
-اگه شما هم یه شبه میفهمیدین یه حروم زاده هستین گستاخ میشدین
رنگ از رخ طاهر و پدربزرگ و عموم میپره… دستای سروش تو دستام یخ میزنه
حق دارن که ندونند.. تو دادگاه حرفی از مسئله ی تجاوز نزده بودم
با پوزخند فقط نگاشون میکنم تا اول اونا این سکوت رو بشکونند
—————-
پدربزرگم با صدایی که به شدت میلرزه میگه: ترنم بازیه خوبی رو شروع نکردی؟
-من؟
عمو: ترنم با این چرت و پرتا حال پدر رو بد نکن.. خودت هم میدونی که غیرممکنه
-چرا از جانب من حرف میزنید؟… من به هیچ عنوان قبول ندارم که یه حلال زاده ام
پدربزرگ: سروش میشه چند لحظه ما رو تنها بذاری؟
قبل از اینکه سروش حرفی بزنه میگم: لابد برای حفظ آبروتون؟… درسته؟
پدربزرگ: ترنم
-این مرد باید اینجا بمونه… بالاخره زیادی مدعی به نظر میرسه باید دید با شنیدن این حرفا باز هم ادعای عشق و عاشقی میکنه
سروش: ترنم؟!
-چیه؟… یه بار ترکم کردی از کجا معلوم بعدها با فهمیدن این موضوع ترکم نکنی؟
سروش: ترنم من میخوامت… هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست… هر چی که بشه تا آخر پات واستادم
پوزخندی میزنم و میگم: زیاد از این حرفا شنیدم ولی وقت عمل مرد عملش رو پیدا نکردم
سروش: ترنم
-آدما حرف زیاد میزنند باید دید تو شرایط سخت چقدر مرد عملند
سروش آروم میگه: من میمونم و به همه چیز گوش میدم اصلا هم برام مهم نیست تو کی بودی و چه اتفاقایی برات افتاده… چیزی که برام ارزش داره فقط و فقط خودتی
هی روزگار… چی میشد این حرفا رو چهار سال پیش میشنیدم… واقعا چی میشد؟
عمو: اگه حرفای عاشقانه تون تموم شد بهتره یه خورده هم به حرف پدر گوش کنید
-چه حرفی؟… مگه حرفی هم مونده؟… چشم و گوش بسته فقط و فقط انکار میکنید
پدربزرگ: ترنم هیچ موضوعی در کار نیست.. پدرت عاشق شد و مخفیانه ازدواج کرد.. فقط همین بعد هم تو و خواهرت به دنیا اومدین
-کاملا درسته… فقط به خاطر راضی کردن مامان به ازدواج بهش تجاوز کرد که این هم اصلا مسئله ی مهمی نیست
عمو: ترنم تمومش کن… پدر بهتره بقیه حرفا رو بذاریم واسه ی یه وقت دیگه
پدربزرگ هم سری تکون میده و میگه: الان عصبانی هستی متوجه نیستی چی داری میگی؟… بهتره یه وقت دیگه واسه ی حرف زدن بیایملبم رو به دندون میگیرمو دست سرش رو به شدت فشار میدم… دلم میخواد جیغ بزنم و کلی داد و فریاد راه بندازم
با حرص میگم: من خوب میدونم چی دارم میگم شما هم خوب میدونید حرفام حقیقته واسه همینه که راه فرار رو در پیش گرفتین ولی واقعا خوشم میاد.. خوب بلدین خودتون رو به اون راه بزنید.. تا وقتی به نفعتون بود میخواستین حرف بزنید و حرف بشنوید حالا که به نفعتون نیست راه رفتن رو در پیش گرفتین… وقتی جنبه ی شنیدن حقیقت رو ندارین پس چرا جلوم ظاهر میشین… اگه رفتین دیگه هیچوقت برنگردین.. چون من از گفتن حقیقت ابایی ندارم… هر وقت به طرفم بیاین همینا رو میشنوین
عمو: آقاجون بریم… این دختر عقده ی تمام این سالهاش رو جمع کرده و الان داره با این حرفای بی سر و ته عقده هاش رو خالی میکنه
بعد خطاب به من ادامه میده: اما دخترجون این رو بدون که با این چرندیات قبل از ما آبروی خودت رو میبری
من واقعا نمیدونم چی باید بگم… حتی نمیدونم باید عصبانی باشم یا نه…
فقط سرم رو با تاسف تکون میدم و میگم: چقدر برای خودم متاسفم که دارم وقتم رو با حرف زدن با کسایی صرف میکنم که حتی ارزش بخشیده شدن رو هم ندارن
پدربزرگ میخواد بره و من هنوز مات و مبهوتم از اینکه مگه میشه اینقدر راحت با موضوع برخورد بکنند
سروش پوزخندی میزنه و خونسرد میگه: ترنم تعجب نکن
متعجب به سروش نگاه میکنم
سروش: این آقایون از همه چیز با خبر بودن
-چی؟
سروش: خیلی سادست دختر… فقطباید تو چشمای طرف نگاه کنی تا فرق تعجب و ترس رو بفهمی… تو چشمای این دو نفر فقط ترس وجود داره…
عمو با اخم میگه: حرف دهنت رو بفهم..
سروش با خشم به عموم میگه: من حرف دهنم رو میفهمم… من مثل ترنم ساده نیستم که با چند حرف شماها گول بخورم… سالهاست با آدمای جورواجور در ارتباطم با یه نگاه به طرف تا آخرش رو میرم
چشمام از شدت تعجب گرد شده
عموم با خشم به یقه ی سروش چنگ میزنه عمو: بهتره دهنت رو ببندی تا خودم نبستم
سروش دستم رو ول میکنه و با نفرت عموم رو به عقب هل میده و وایمیسته
سروش: هر چقدر تمام این سالها دهنم رو بسته نگه داشتم کافیه
عمو: تو کیه ترنم هستی که اینقدر تو مسائل خونوادگیش دخالت میکنی؟
سروش: اون نامزدمه و من به زودی باهاش ازدواج میکنم… پس بیشتر از هر کسی بهش نزدیک هستم
عمو: خوشم میاد که خوب برای خودت بریدی و دوختی… مگه ترنم بزرگتر نداره
سروش: اگه یه بزرگتر درست و حسابی داشت که وضعش این نبود
عمو: طوری حرف میزنی انگار خوت هیچ اشتباهی مرتکب نشدی
سروش: من چنین ادعایی ندارم ولی حداقل مثله شماها به خاطر حفظ آبروم ترنم رو مجبور به کاری نمیکنم.. اگه دارم کاری هم انجام میدم به خاطر دل خودم و ترنمه
پدربزرگ: تمومش کنید..
صدای خاله رو میشنوم
خاله: خدا مرگم بده… اینجا چه خبره؟
مهمونا دورمون جمع شدن و این منو معذب میکنه
طاهر بالاخره زبون باز میکنه و میگه: آقاجون این حرفا چه معنی ای میده؟
پدربزرگ با ابرو اشاره به اطراف میکنه و میگه: طاهر تو بهتره به مهمونا برسی من خودم با ترنم حرف میزنم… بالاخره بعد از این همه مدت یه خورده دلخوری وجود داره
طاهر با کلافگی نگاهی به مهمونا میکنه و سعی میکنه اونا رو متفرق کنه
خاله: ترنم داری چیکار میکنی؟… شر درست نکن دختر…
سروش: کسی که شر درست کرده ترنم نیست.. این آقایون هستن.. شما هم بهتره به جای اینکه یقه ی ترنم رو بگیرین برین سراغ کسایی که جلوی ترنم رو گرفتن و این شر رو درست کردن
خاله: پسرم امشب عروسیه دخترمه…….
سروش با حرص وسط حرفش میپره و میگه: نترسین… عروسیه یکی یه دونتون بهم نمیخوره
مادر سروش: سروش… عزیزم آروم باش
سروش: چه آرومی مادر من… دوباره دارن اتفاقای چهار سال پیش رو تکرار میکنند؟… هر کسی هر اشتباهی میکنه میندازن گردن ترنم… معلومه ساده تر از این دختر گیر نیاوردن
به خاله ام نگاه میکنه و میگه: شما اصلا میدونید موضوع از چه قراره که میگید ترنم شر به پا نکن
سروش دوباره کنارم میشینه… دستم رو از زیر میز تو دستش میگیره و رو پاش میذاره
تو این شرایط هم دست از این حرص دادنام بر نمیداره
پدر سروش: آقای مهرپرور بهتر بود یه وقت دیگه رو واسه ی حرف زدن انتخاب میکردین… امشب زمان مناسبی واسه ی اینجور بحثا نبود
آقاجون: والا چی بگم آقای راستین… من قصدم خیر بود نمیخواستم اینجوری بشه ولی انگار حق با شماست