🖤تلخ و شیرین🖤 پارت ۱

دیانا · 19:02 1400/06/10

«زندگی....

 

گاهی تلخ میشه و.......

 

گاهی شیرین.....» 

♡مرینت♡

 

صبح با صدای الارم گوشیم چشام و باز کردم...ساعت ۸:۳٠ هستش و من باید ساعت ۹ دانشگاه باشم سریع اماده شدم...یک لباس بفنش که رو ش عکس قلب داشت استین کوتاه بود و پوشیدم با شلوار چسبی مشکی کفشام همرنگ لباسام بود موهامو دم اسبی بستم چتری هامو ریختم جلو یک برق لبم زدم.. وصبحانه خوردم و راه افتادم سمت ماشین بوگاتی خوشگلم رنگ آبی بود و من عاشق این ماشینم خوب حالا بگذریم...پام و رو گاز گذاشتم با ریموت در و باز کردم از ویلا ی خودم خارج شدم...دستم به سمت اهنگ رفت و آهنگ و رو پخش گذاشتم 

 

آرامش با تو

آره نفساتو

میخوام با تو هرجایی میام

خسته نمیشم

هر جوری که باشی

میخوام که تو باشی

تو همونی که با خندیدناش

دیوونه میشم

بگو چی تو چشاته

که دل من باهاته

هرجا که برم فکر تو

از یادم نمیره

تا دنیا دنیاست

عشق تو همینجاست

تو قلب من کسی

نمیتونه جاتو بگیره

عشــــقت

شده همه دنیام

واسه توئه اینجام

خیلی تورا دوست دارم

با تو

شبیه یه رویاست

بیشتر از این حرفاست

حسی که بهت دارم

عشـــقت

شده همه دنیام

واسه توئه اینجام

خیلی تورا دوست دارم

با تو

شبیه یک رویاست

بیشتر از این حرفاست

حسی که بهت دارم

همیشگی واسم باش

همیشه کنارم باش

مثل من دیوونه پای تو کی میزاره دنیاشو

نفسمی هوامی تو

میدونی دلم با تو

یجورایی آرومه

مثل کی تومیفهمه حرفاشو

 

اهنگ که تموم شد... ماشین تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم... نگاه خیلی ها رو من بود... بله دیگه چون خوشگلم...یهو صدای کاگامی و آلیا کلویی و لوکا و کیم آدرین رو شنیدم که اسمم و صدا میزدن برگشتم سمتشون... 

کاگامی: سلام آجی خوشگلم

کلویی:سلام مرینت چقدر خوشگل شدی 

ـــ سلام، سلام، بودم😊

الیا:خب دیگه حالا پرو نشو 

لوکا:سلام مرینت

ادرین:سلام مرینت

ـــ سلام بچه ها 

ـــ بریم که دیر شد 

بچه ها:بریم 

همینجور که از باهم میگفتیم و میخندیدیم به سمت...ما ۶ نفر باهم تو یک اکیپ هستم رئیس اکیپ منم...رو یکی از نیمکت ها نشستیم....

ــــ بچه ها مغزم پوکید 

بچه ها:واسه چی؟!

ـــ از حوصلمه خو قیافم و انقدر مظلوم کردم که آدرین چند لحظه ماتم شد...

نینو در حالی که میزد پس کلش گفت:رفیق خشکت نزنه که یهو هممون زدیم زیر خنده ادرین گنگ و منگ داشت به ما نگاه میکرد...من درحالی که داشتم میترکیدم از خنده...میخواستم لب باز کنم چیزی بگم که....صدای بدترین دختر دانشگاه بلند شد....

 

لایلا:بچه ها کلاس شروع شده هاااااا(خب خنگ خدااا پسر عموته دیگه)

استادمون خیلی خوشگل و خوش تیپه زود بیاین 

 

ـــــ همچین میگه انگار خوگل ندیده

ادرین و لوکا تک خنده ای کردن....که الیا گفت...

 

آلیا:خیلی دلقکی دختر 😂

 

ـــ ممنونم لطف داری اجی 😉

 

ــــ وای بچه ها دیر شد کلاسمون نیم ساعت گذشت...درحالی که خشکمون زده بود با جیغی که کشیدم همه از بهت در اومدن سریع پا شدن....

 

ــــــ  دِ بلنددددددد شیننننننن دیگههههههه

 

آلیا همون جور که زیر لب داشت فوش بارونم میکرد....راه میوفتاد....رسیدم دم در کلاس که همه رفتن عقب....انگار هماهنگ کرده باشن همه باهم گفتن

 

بچه ها:مرینت تو شجاع مایی تروخدا برو در بزن 

 

ــــــ باشه بابا 

 

همه با ذوق نگام کردن....چند تا نفس عمیق کشیدم...اخر از دست اینا روانی میشم....

 

ـــــ آهم بسم الله الرحمن رحیم 

 

چند تقه به در زدم....که صدای مردونه ای بلند شد....

 

ــــ بفرمایید 

 

درو باز کردم و گفتم 

 

ــــ سلام استاد وقتتون بخیر....میشه بیایم تو بعد لبخند دندون نمایی تحویلش دادم😁....که به ساعتش اشاره کرد و گفت...

 

استاد:نیم ساعت از وقتتون گذشته