🖤تلخ و شیرین🖤 پارت ۶

دیانا · 11:21 1400/06/11

«مهربان باش......

 

شاید فردایی نباشد....» 

☆آدرین☆

 

مرینت سقف و باز کرد و با ریموت در و باز کرد....با سرعت ماشین و به حرکت در اورد....دست فرمونش هم عالیه....بچه ها هم پشت سرمون میومدن....هی میخوام از مرینت سوال بپرسم....نمیتونم...هم خجالت میکشم....هم میترسم بویی از...دوس داشتنم ببره...من اونو دوست دارم....اونو نمیدونم....۴ روز دیگه تولدشه....من میخوام تو روز تولدش...ازش خواستگاری کنم.... البته اگه قبول کنه....مرینت دختر تیلیاردر هست و خیلی پولداره...خواستگار های زیادی داره....نمیدونم چرا قبولشون نمیکنه...زیر چشمی یه نگاه بهش کردم دیدم ناراحته....ازش پرسیدم...

 

ـــــ مرینت چیزی شده! چرا ناراحتی؟ 

 

مرینت:مثل همیشه،دوباره امشب....خواستگار اومده....

 

ــــ اهوم

 

از اینکه خواستگار اومده....دلم یه جوری شد...حس درونم میگفت...اگه قبولش کنه چی؟....نه بابا نمیکنه....اگه کرد چی...نمیدونم اصن....چشام و بستم....چند تا نفس عمیق کشیدم....وقتی چشام و باز کردم دیدم رسیدیم....

 

 

♡مرینت♡

 

ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم....نمیدونم چرا گفتم....واسم خواستگار اومده...ادرین یکم ناراحت شد....حسم میگه....اون دوست داره....نه بابا نداره....داره....ای بابا نداره...خب بیخیال...

 

هم زمان بچه ها هم رسیدن....باهم به سمت دانشگاه رفتیم....خداروشکر هنوز استاد نیومده بود....من غرق در مشکلاتم بودم....بابام مجبورم میکنه ازدواج کنم....اما من دو دلم...من ادرین و میخوام...اون نمیدونه...یهو در کلاس باز شد استاد یا همون مارک وارد شد....همه ی بچه ها...به احترامش بلند شدن...به جز من....وا چرا بلند شم...مردم به من خدمت میکنن...من مگه مغز خر خپردم به این احترام بزارم....آلیا با ارنج زد تو شکمم...

 

الیا:بلند شو دختر

 

ــــ وا!چرا اون وقت؟مگه مغز خر خوردم!

 

آلیا:از کجا معلوم نخوردی؟

 

ـــ اه ول کن حوصله ندارم

 

استاد شروع به توضیح دادن کرد...منم همونجور...الکی گوش میدادم...کلاس تموم شد و من باید واسه شب...اماده شم....

 

******

 

من کامل اماده شده بودم....یه لباس استین کوتاه که از جای... شونه هام به پایین بود.... به رنگ سبز یشمی.... پوشیدم... یک برق لب زدم.... پیش به سوی خونه برای خواستگاری.... کدوم ماشین و بردارم؟ یکم فکر کنم! اها فهمیدم! ماشین لوکس و برمیدارم.... فکر کنم اینجا... نمایشگاه اتوموبیله هاااا... چون یه عالم ماشین دارم... سوارش شدم.... پام و رو گاز گذاشتم.... زدم بیرون.... از بین دو ماشین لایی کشیدم.... یهوووو... خیلی کیف میده.... من عاشق... سرعتم.... رسیدم خونه.... در و با کنترل باز کردم... ماشین و پارک کردم... رفتم تو... به ساعت نگاه کردم... ساعت ۷ هستش.... مهمونا... ساعت ۷ نیم اینجان.... 

 

ــــــ سلاممممم مامان....سلامممم بابا

 

بابا:سلام دخترم... بیا اینجا ببینم....

 

مامان:سلام عزیزم...خوش اومدی...یک ربع دیگه مهمونا میرسن برو اتاقت خودت و اماده کن....

 

ــــ چشم مامان 

 

رفتم اتاقم....پووووف....حوصلم سر رفته...خودم و تو آیینه نگاه کردم....موهامو باز گذاشتم چتری هامو ریختم جلو...خیلی خوشگل شدم... البته... بودم😊...