🖤تلخ و شیرین🖤 پارت ۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/11 11:50 · خواندن 3 دقیقه

تلخی روزگار...

             اونجا شروع میشه که....

                                    خیلی چیزا رو میشه خواست..... 

                                                          اما نمیشه داشت......

صدای در اتاقم اومد....

 

ــــ بفرمایید

 

مامان:دخترم مهمونا اومدن زود بیا

 

ـــ چشم مامان 

 

رفتم پایین...همراه مامان و بابام...گرم احوال پرسی...شدیم...یهو دیدم این خواستگار....مارک والیف یا همون استاد...چشام داشت از حدقه در میومد...این!اینجا!چیکار میکنه؟این خواستگارمه!نه بابا؟ زود خودم و جمع و جور کردم...دستش و گرفت جلوم...

 

مارک:سلام مرینت😊

 

دست شو پس زدم و گفتم....

 

ــــ سلام استاد🤮🤢

 

مهمونا نشستن....خدمتکارمون....چای رو آورد...

 

مادر مارک که نمیدونم اسمش چیه؟گفت....

 

مادر مارک:بهتر نیست...عروس و داماد....باهم حرف بزن....

 

مامان منم سریع تکون داد....گفت...

 

مامان:البته،مرینت جان اتاقت و به مارک نشون بده...

 

منم سریع به نشونه ی تایید تکون دادم...با اجازه ای کفتم و...راه افتادم سمت اتاقم....درو باز کردم اومد تو....درو بست و قفل کرد...

 

ــــ چرا در و قفل میکنی....مگه شهر هرته....

 

مارک:همین الان جواب مثبت میدی... و اگر نه واست گرون تموم میشه...

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم...

 

ــــ مثلا میخوای چه غلطی کنی؟

 

مارک:تو که نمیخوای ادرین جونت....جلو خودت...تیکه تیکه بشه...

 

با این حرفش...یخ کردم....چی!این چی گفت؟ادرین!تیکه!تیکه!یهو زدم زیر خنده....که چپ چپ نگام کرد....

 

ــــ یعنی الان تهدیده دیگه....

 

مارک:هرچی دوست داری...اسمشو بزار...من میزارم...هشدار...خانم کوچولو

 

این الان به من گفت کوچولو....فکر کرده کی هسته...

 

ـــــ کوچولو عمته...بیتربیت...مامانت تربیت بهت یاد نداده....

 

مارک:تو فکر کن...نه...اگه قبول نکنی....فردا ادرین میمیره...

 

ــــ باشه باشه قبول میکنم...فقط کاری به اون نداشته باش...

 

مارک:حالا شدی دختر خوب...

 

عوضی....پرووو...شغال....اه...من اولین باره....اینجوری...واسه کسی التماس میکنم...

 

مارک:بیا بریم

 

قفل درو باز کرد...همونجور که از راه رو....میگذشتیم....گفت...

 

مارک:پس دیگه تکرار نکنم....حواست باشه...دیگه بهش نزدیکم نمیشی....

 

ـــــ اصلا تو کی هستی؟...که بخوای بگی چیکار کنم چیکار نکنم....

 

مارک:تو فکر کن...من صاحبتم...

 

عصبی خندیدم....

 

مامان مارک:چی شد دخترم...فکر کردی...شیرینی بخوریم...

 

مارک:بله مامان...

 

همه:مبارکه....

 

********

 

صبح چشام و باز کردم....ساعت ۹...وای دیرم شد...یهو یادم به مارک و دیشب افتاد....امروز نمیرم....اصن دیگه نمیرم...کم کم باید به دوری ادرین....عادت کنم... 

 

**********

 

شب شده بود.....منم تو اتاقم داشتم....شبکه میزدم...تا یه چیزی پیدا کنم...یهو چشمم....به یه چیزی افتاد....ا--د---ری---ن نا--مزد---کر--د....جانم...الان چی شد....اون نامزد کرد.... بغض بدی... توی گلوم بود.... فردا شب عروسیشه.... اشکام سرازیر شدن.... آخه خدا گناه من چیه؟.... یکی بگه منم بدونم..... 

 

رفتم بالکن....من دیگه کاملا از این زندگی خسته شدم....یه روز تلخه یه روز شیرینه....کی واسه همیشه شیرین میشه....اگه ادرین عروسی کنه...م--ن--زنده---نمی--مونم 

 

رو صندلی توی بالکن نشستم..