نذار توی دلت سردی بشینه

گل من

نذار اشکاتو هرکی ببینه

گل من

نذار اینا واست نقش بازی کنن

گل من

نذار دنیاتو نقاشی کنن

کل شهر

کنارم نشستن 20 تا مرتب

بسوزن دود بشن نیست تا کنم صبر

یه امشبرم بازم به یادت

هر بازی یه بازنده داره

شاید نیوفته گذرت به گذر من

آره دوریم ولی درست مثه دو سره خط

رسیدم با اینکه کسی نبود منتظرم

عاقبت هنر من

باعث مردن من

رپ بهترین رفیقامو بهم داد

چه فایده گرفت خانوادمو

آ

قر زدنا تو اکیپ مخ اشغال

چه فایده گرفت حال آدمو

نیست حرف خشکیدن یک برگ

کل جنگلم بیابونته

نیست غمشه شاعر ولگرد

خیابونا میگن بیا خونه بم

نذار توی دلت سردی بشینه

گل من

نذار اشکاتو هرکی ببینه

گل من

نذار اینا واست نقش بازی کنن

گل من

نذار دنیاتو نقاشی کنن

کل شهر

گلم آرامشت آرزوی منه

نگو چرا شدم خار روی تنت

واسه آدمی که قانع بوده همه

زندگیشو اگه وانموده همه

لبخنداش باز پژمرده خندیده

واسه اونی که هی خط خورده بد دیده

ته شیشه های الکل یه تصویره

از یه مردی که در کل عوض میشه

گل من

میشم زخم رو تنت

حرف رو لبت

رنگ تو شبت

قسم به همین اشک رو صفحه

فرقی نداره دردمون همه

تو که ریشت گلم واسه همین خاکه

میدونی عاشقی چه عاقبتی داره

قلب پاکت تنها چیزیه که داری

نذار اونم همش مال کسی باشه آره

نذار توی دلت سردی بشینه

گل من

نذار اشکاتو هرکی ببینه

گل من

نذار اینا واست نقش بازی کنن

گل من

نذار دنیاتو نقاشی کنن

کل شهر

گفتی نمیخوای عاشقم شی پس

وقتی رفتم گفتی باز دلم شکست

من نمیدونم کجاست اون الان

بات خوشحاله واسه هرکی هست

به فکر پولم به خودم میگم اون آدم کو

اون که مادی نبود به عشق یه باوری داشت

کاش مثبت بمونه لااقل توم

به جا انتقام به فکر آدمی باش

من ساختم یه تیم نیم ملیونی که

میگفتن نمیشه این لی اونی که میخواد، الگو شدم

نیست کیف زوری که

برات بیشترین ریسک مهمونیته

زندگیم تو چمدونم

دوستا رفتن

مامان بابام موندن هنوز پا حرفم

می سازم از خودم بچه شجاعی که

اون که متنفر از لفظ جداییه

نذار توی دلت سردی بشینه

گل من

نذار اشکاتو هرکی ببینه

گل من

نذار اینا واست نقش بازی کنن

گل من

نذار دنیاتو نقاشی کنن

کل شهر

من این جام گلم

من این جام

من این جام گلم

من این جام

سروش با خشونت آب رو از دست سیاوش میگیره و میگه: اگه میخواین به کشتنش یه دفعه این کارو کنید.. این ذره ذره نابود کردنتون رو اصللا درک نمیکنم

 

با تموم شدن حرفش آب رو به لبم نزدیک میکنه و میگه: ترنم یه جرعه بخور

 

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… آب رو از دست سروش میگیرم و یه قلپ میخورم…

 

پدربزرگ: ترنم من منظورم این نبود که……..

 

با خشم لیوان رو روی میز میکوبم به طوری که مقداری آب روی میز میریزه.. حتی خاله هم با تعجب به ماها نگاه میکنه

 

-نمیخوام چیزی بشنوم آقای مهرپرور… منظورتون رو خوب رسوندین.. دیگه انکار فایده ای نداره

 

با پوزخند ادامه میدم: تمام این سالها خوب کارای پسرتون رو ماست مالی کردین… از پسرتون اونقدر راحت گذشتین ولی منه بدبخت رو تا میتونستین چزوندین… به جرات میتونم بگم انتقام رفتارای پدرم رو هم از من گرفتین

 

عمو: ترنم خجالت بکش… این مرد پدربزرگته

 

با خشم به عموم نگام میکنم: عموجان من هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن نمیبینم.. اون کسایی که باید خجالت بکشه شماها هستین… نه من؟پدربزرگ: ترنم من عصبانی بودم یه چیزی گفتم

 

-حرف حقیقت رو باید تو این جور مواقع شنید

 

پدربزرگم دستاش رو مشت میکنه و میگه: که چی؟… اصلا پدرت تو گذشته یه گندی زد و رفت.. الان انتظار داری چیکار کنم؟.. میخوای شیپور دستم بگیرم و همه رو مطلع کنم

 

-من همچین انتظاری ازتون نداشتم و ندارم

 

پدربزرگ: فعلا که رفتارت همین رو نشون میده

 

-شما اصلا میدوند حرف حساب من چیه که مدام حرف دروغ تحویل من میدین

 

پدربزرگ نفسش رو با حرص بیرون میده

 

عمو: دخترجان چنابعالی حرف حساب نداری فقط قصد کردی آبروی چندین و چند ساله ی نا ر با این چرندیات ببری

 

با تمسخر نگاشون میکنم

 

-من حرف حساب دارم ولی آدم حسابی نمیبینم

 

عمو: حداقل حرمت منو نداری حرمت موی سفید پدربزرگت رو داشته باش

 

طاهر: عموجان دیگه دارین بی انصافی میکنید

 

عمو: طاهر تو حرف نزن… همین طرفداریهای تو باعث شده این خانوم دم در بیاره

 

سروش: بعله همه ی ما باید خفه بشیم تا شماها هر بلایی خواستین سرش بیارین آخر هم بگین ما بزرگترش بودیم

 

پدر سروش خطاب به عموم میگه: آقای مهرپرور بهتره بیشتر از باعث به وجود اومدن ناراحتیه این دختر نشیم.. ما همه مون در گذشته اشتباه کردیم.. من دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی اینجور که از حرفای شماها معلومه ترنم باز هم بیگناهه و شماها دارین با بی انصافیتون داغونش میکنید… فکر نمیکنید باید مراعات حال خرابش رو بکنید

 

عمو: آخه آقای راستین شما که نمیدونید ما چی داریم میکشیم… ما اومدیم واسه جبران

 

سروش با خشم میگه: دِ… نیومدین… شماها فقط اومدین تا تظاهر به خوب بودن کنید

 

عمو: آقای راستین من به احترام شما چیزی به پسرتون نمیگما

 

سروش: مگه جوابی در برابر حرفای منطقیه من داری

 

پدربزرگ: ترنم وضع رو از این خرابتر نکن… ببین داری چیکار میکنی.. داری دو تا خونواده رو به جون هم میندازی… برو وسایلت رو از خونه ی اون آقا پسر جمع کن… بیا تو خونه ی خودم با هم اونجا صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم… میدونم این سالها عذاب کشیدی… میدونم ما هم اشتباهات زیادی کردیم ولی الان همه مون پشیمونیم و دنبال راهی هستیم که کمکت کنیم

 

چشمام رو ریز میکنم و میگم: واقعا؟

 

پدربزرگ خوشحال از نرم شدنم میگه: البته دخترم… تو فقط یه فرصت به ما بده

 

-من که بهتون فرصت دادم خودتون نادیده گرفتین.. همین الان حقیقت رو در مورد گذشته گفتم و فکر میکردم از من حمایت میکنید اما به جای حمایت از من همه چیز رو انکار کردین.. من با چه پشتوانه ای بیام تو خونه تون زندگی کنم.. از کجا معلوم در آینده باز هم به خاطر حرف مردم و حفظ آبروتون من رو از خونه تون بیرون نکنید

 

پدربزرگ: تو واقعا نمیخوای کوتاه بیای؟

 

-نه… دلیلی نمیبینم.. کسایی رو که واقعا از ته دلشون از من طلب بخشش کردن رو میتونم یه جوری تحمل کنم اما کسایی که هنوز هم از کاراشون پشیمون نیستن رو محاله ببخشم

 

عمو: با این کارات داری حمایت خونوادت رو واسه همیشه از دست میدی؟

 

-کدوم حمایت اقای مهرپرور… من خیلی وقته از این خونواده طرد شدم… خرجم و مخارجم رو خودم تامین میکنم… در برابر مشکلاتم خودم قد علم میکنم… تو زندگیم خودم تنهای تنها به جو پیش میرم… یادم نمیاد حمایتی از شماها دیده باشم که الان بخوام از از دست دادنش بترسم

 

عمو: مطمئن باش پشیمون میشی ترنم

 

——–

 

پوزخندی میزنم که باعث میشه عموم خشمگین تر از قبل ادامه بده:فکر کردی بدون ما و حمایت ما تا کی میتونی دووم بیاری؟… درسته این سالها کمکت نکردیم اما خیلی جاها هوات رو داشتیم

 

از این حرف عموم خندم میگیره… با حرص پا روی پام میندازم

 

-خوبه نمردم و معنیه واقعی حمایت رو فهمیدم.. اگه حمایت اینه که تو جمع طرف

 

رو خرد کنید و تو مشکلات رهاش کنید من خیلی خوشحال میشم که من رو از داشتن چچنین حمایتهایی محروم کنید

 

عمو: هیچوقت فکر نمیکردم اینجور جواب زحمتای ما رو بدی

 

-کدوم زحمت… درسته من دختر الیکا هستم و مادرم مونا نیست اما این چه فرقی به حال شما داره.

 

با دست به پدربزرگ اشاره میکنم

 

-این مرد پدربزرگ پدریه منه.. چه فرقی میکنه من دختر الیکا باشم یا مونا… مهم اینه که دختر پسرشم… پس چرا باید با من این طور رفتار بشه

 

به خودش اشاره میکنم-خود شما عموم هستید ولی طوری با من رفتار میکنید که انگار من رو از تو خیابون آوردین و بزرگ کردین.. اگه من امروز زنده هستم و نفس میکشم به خاطر اشتباه برادر شماست.. بماند که باید خیلی از گندایی که پدرم زد رو من تا آخر عمر مثله یه آدمه بدبخت به دوش بکشم

 

پدربزرگ: ترنم خودت خواستی… از این به بعد حق نداری رو کمک هیچ کدوم از ماها حساب کنی

 

پدر سروش: آقای مهرپرور چی دارین میگین؟

 

پدربزرگ: جبران اشتباهات گذشته که زوری نمیشه… وقتی محبت ما رو نمیبینه… فقط حرف خودش رو میزنه

 

-کدوم محبت؟… رفتارتون فقط تظاهر و ریاست… از وقتی من رو دیدین یه عذرخواهی از من نکردین؟

 

عمو: تو واقعا توقع داری پدر با این سنش بیاد دست بوس تو و ازت عذرخواهی کنه

 

-من از ایل و تباره شما آدمای خودخواه و ریاکار هیچ انتظاری ندارم

 

عمو: غرور کورت کرده دخترولی این رو همیشه یادت باشه که هیچکس به اندازه ی خونوادت برات دل نمیسوزونه.. میخوای بری برو وی به فکر برگشت نباش

 

سروش: تهدید نکنید آقای مهرپرور.. بهتره شما هم این رو آویزه ی گوشتون کنید که هر کسی کوچیکترین بی احترامی به ترنم بکنه با من طرفه… برام واقعا جالبه وقتی میبینم اینطور شمشیراتون رو از رو بستین و خودتون رو بیگناه نشون میدین که حتی منی که از اول بحث اینجا حضور داشتم کم کم داره باور میشه که چه ظلمی در حق شماها شده که این طور حق به جانب حرف میزنید

 

پدربزرگ: پسر احترام خودت رو نگه دار.. من هر چی هیچی نمیگم تو گستاخ تر میشی

 

سروش: من گستاخ تر میشم؟ یا شماها؟… بذارین یه چیز رو روشن کنم.. اگه من الان اینجا آروم نشستم دلیل بر آروم بودنم نیست… خیلی دارم احترامتون رو نگه میدارم که سرجام نشستم و به زحمت خودم رو کنترل میکنم

 

پدر سروش: سروش….

 

سروش یه دستش رو بالا میاره و میگه: اجازه بدین پدر… اینجا دیگه حرف این نیست که ترنم من رو قبول کنه یا نه… من ترنم رو نامزدم میدونم و تا آخر هم پای همه چیز واستادم.. برام اصلا مهم نیست چی میشه و آدمای اطراف چی میگن ولی میخوام یه چیز رو امشب برای تک تکه این آدما روشن کنم.. چه ترنم من رو قبول کنه چه قبول نکنه واسه ی همیشه ازش حمایت میکنم… من میخواستم بعد از یه مدت به خونواده ی ترنم کمک کنم تا همگی با هم برای به دست آوردن دل این دختر کاری کنیم ولی الان میبینم که این آدما به همه چیز فکر میکنند به جز ترنم… بی شرمی تا چه حد؟

 

پدربزرگ: پسرجون داری پات رو بیشتر از گلیمت دراز میکنی.. بهتره حواست به حرفات باشه.. داری ما رو متهم به بی شرمی میکنی؟

 

سروش با خونسردی تو چشمای پدربزرگم نگاه میکنه و میگه: من حواسم به همه چیز هست… من شما رو متهم نمیکنم دارم صفتای شماها رو بازگو میکنم… بهتره شما حواستون رو جمع کنید تا گند زدنای فک و فامیلتون رو به یه بیگناه نسبت ندین

 

زهرخندی میزنه و غمگین نگام میکنه و آروم زمزمه میکنه: الان معنی حرفات رو میفهمم ترنم… من حتی تو همین چند ساعت هم نتونستم در برابر این حرفا دووم بیارم

 

دستم رو آروم فشار میده

 

سروش: تو چه جوری موندی و این همه سال دووم آوردی

 

آهی میکشم و با درد میگم

 

-«حكايت موندن و رفتن نيست

 

حكايت قصه غريبي دليه كه نرفت و غريبه شد

 

از همه چيزش گذشت و همه ازش گذشتن

 

گفتن بري غم غربت مي گيرت

 

سادگي كردونرفت!

 

نرفت كه نكنه ترك بخوره

 

غافل از اينكه برای شكستن..»

 

سروش: شرمنده ام ترنم.. الان که میبینم بین چه آدمایی تنهات گذاشتم بیشتر از قبل شرمنده میشم ولی ترنم دیگه نمیذارم تنها بجنگی