🖤تلخ و شیرین🖤 پارت ۹

دیانا · 06:05 1400/06/12

🖤💛

وقتی آماده شدم به سمت ماشینم رفتم....سوار شدم....راه افتاد سمت باغ...وقتی رسیدم....مارک و دیدم که به طرفم....اومد و دستم و گرفت.... 

 

مارک:سلام عزیزم...خوبی...

 

میخواستم داد بزنم....من عزیز تو نیستم....من هیچ کس تو نیستم....اون باعث شد....ادرین بره....

 

خیلی سرد....گفتم:ممنون

 

باهم به سمت میز ها رفتیم....من تو فکر بودم....که ادرین و لایلا اومدن....من فقط چشمم...به دستاشون بود...اشک تو چشمام..حلقه زد...ولی بغضم و قورت دادم....ادرین یه نگاه به من انداخت....اما سریع نگاشو برگردوند....اونا به سمت جایگاه عروس و داماد رفتن... لایلا و آدرین جواب... بله رو دادن.... همه دست میزدند....پارچه قرمزی که به حلقه های... توی دستشون وصل بود... و قیچی کردند... من دیگه طاقت ندارم... آروم... بیصدا.... اشک میریختم.... کسی هم متوجه نمیشد.... یهو چشمام تار شد... کم کم سیاهی مطلق... 

 

 

☆آدرین☆

 

من دست لایلا رو گرفتم....مرینت بدون من نامزد کرد....من احمق و بگو....میخواستم...سوپرایزش کنم....منم بخاطر...عذاب دادنش...با لایلا مامزد کردم...وقتی رسیدیم به باغ....من پیادهشدم...در و برای لایلا باز کردم...مرینت و دیدم...مثل همیشه خوشگل بود....اما چه فایده...باهم به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم.... نشستیم... همونجور که... جواب بله رو دادیم.... دیدم مرینت داره.. گریه میکنه....دلم یه جوری شد.... اونم بخاطر ازدواج ما.... لابد بخاطر گذشتست.....یهو دیدم مرینت سرش گیج میره... افتاد زمین... مارک هی صداش میزد... ولی اون بیهوش بود.... قلبم درد گرفت.... اونا امبولانس خبر کردن... و مرینت و بردن... ما هم جشن و تموم کردیم... 

 

 

♡مرینت♡

 

آروم...آروم....لای پلکام و باز کردم...دیدم تو بیمارستانم...

 

مارک:مرینت حالت خوبه

 

ــــ خوبم

 

مارک:بزار برم دکتر وصدا کنم

 

چیزی نگفتم....یعنی حتی من برای آدرین...ذره ای اهمیت نداشتم...حتی نگرانم نشد... یعنی الان خوشبختن.... به همین راحتی.... اگه عاشقش شه چی... اگه فراموشم کنه چی... من خودم و میکشم... آره... همینه... لابد الان داره میگه و میخنده...