«برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند،کسی رابه کسی نیست

آزادی وپرواز ازآن خاک به این خاک

جزرنج سفراز قفسی تاقفسی نیست

این قافله ازقافله سالارخراب است

اینجاخبر از پیش رو وبازپسی نیست

تاآئینه رفتم که بگیرم خبر ازخویش

دیدم که درآن آئینه هم جزتو کسی نیست

من درپی خویشم ، به تو بر میخورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم،خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام،جای تو خالیست

فرداکه می آیی به سراغم نفسی نیست

درعشق خوشامرگ که این بودن ناب است»

وقتی همه ی بودن ماجز هوسی نیست

«از یه جا به بعد تو میمونی

 

 و چند تا عکس روبروت

 

تنها تر میشی همش تو فکر

 

 اینی تقصیر کی بود

 

از یه جا به بعد

 

 حالو هوای قلبت ابری تر میشه

 

داری عادت میکنی 

 

هیشکی نیست پیشت

 

این و حرفا آخر یادگاری 

 

میشه بمونه پیشت

 

که موندم با چشم تر حرفای

 

پشت سر نمیخواستن

 

 که باشی مردم این شهر

 

هی گفتی نمیشه میخوای بری 

 

که چی شه که بشم تنهاتر از قبل

 

هی دور تو گشتم دورم

 

 زدی تو هر چند دیگه فایده ای نداره

 

هم دردی همدردی دستامو

 

 ول کردی یکی میاد سرت میاره

 

از یه جا به بعد یه آدم 

 

دیگه تو آینه روبروته

 

هی به خودت میای تنهایی

 

 رخنه کرده تو تار و پودت

 

از یه جا به بعد میترسی 

 

یکی بیاد دوست داشته باشه

 

بره تنهات بذاره عاشقت نباشه 

 

اینو یادم دادی اینو یادت باشه» 

 

مهران هم با بدجنسی میگه: چی شد سروش خان؟

 

امان از دست این دو نفر

 

سیاوش میخنده و چند مرتبه به پشت سروش میزنه

 

سروش دستش رو بالا میاره و میگه: بسه سیاوش.. خوبم

 

مهران با شیطنت میگه: مطمئنی؟

 

سروش اخمی میکنه و میخواد حرفی بزنه که اعلام میکنند وقت شامه

 

مهران: ترنم بلند شو بریم شام

 

سروش: مگه خودت دست و پا نداری برو شام بخور دیگه.. به ترنم چیکار داری؟

 

مهران: آخه بدون ترنم نمیچسبه

 

سروش: ترنم با این همه دغدغه ای که امروز داشت خسته هست بهتره اینجا بشینه خودم شامش رو براش میارم

 

ملتمسانه به طاهر نگاه میکنم تا این بحث رو تموم کنه

 

طاهر سری به نشونه ی تاسف برای دونفشون تون میده و میگه: دوباره شما دو تا شروع کردین؟… بس کنید دیگه.. چرا مثل بچه های دو ساله به جون هم میفتین.. خیرسرتون مهندس مملکتین

 

سیاوش همینجور که میخنده از جاش بلند میشه و میگه: ترنم پاشو بریم یه چیز بخوریم که آخرش ممکنه از دست این آقا مهران و داداش بنده گرسنه راهیه خونه میشیم

 

به زحمت لبخندی میزنم.. یه خورده احساس ضعف میکنم… اصلا دلم نمیخواد با کسی رو به رو بشم

 

آروم زمزمه میکنم: دلم نمیخواد امشب دیگه با کسی رو به رو بشم

 

سروش: لازم نیست نگران باشی ترنم.. همین جا بشین من میرم برات غذا میارم

 

بعد از حرفش بدون اینکه به کسی فرصت بده از میز دور میشه… کسی چیزی نمیگه

 

طاهر چشمکی بهم میزنه و با سر به مسیر رفتن سروش اشاره میکنه

 

لبخند کمرنگی رو لبام میشینه.. خب کارای سروش بی نهایت برام لذت بخشه… طاهر ابرویی بالا میندازه با مهربونی تو چشام خیره میشه.. حرف نگاش رو میخونم.. میدونم دوست داره با سروش باشم

 

لبخند رو لبام خشک میشه و کم کم غم به قلبم سرازیر میشه

 

طاهر: ترنم

 

-هوم؟

 

طاهر: خیلی اذیت شدی؟

 

-نه طاهر… نمیخواد نگران من باشی

 

سیاوش: ترنم گذشته ی تو ربطی به حالت نداره… تاوان اشتباهات پدرت رو تو نباید بدی؟… هیچکس به تو به چشم بد نگاه نمیکنه؟

 

زهرخندی میزنم و میگم: واقعا؟

 

————

 

سروش: این هم غذا

 

با دیدن غذا چشمام گرد میشه

 

-چه خبره.. من این همه غذا رو که نمیتونم بخورم مهران: نگران نباش خانمی.. من هستم

 

سروش: بیخود… همه رو خودت میخوری ترنم.. این چند قاشق برنج چیه که بخوای با بقیه هم شریک بشی

 

بعد از کلی مسخره بازی و حرف و خنده بالاخره غذا رو میخوریم.. هر چند سروش حریفم نشد و نتونستم تا آخر غذام رو تموم کنم

 

طاهر: مراسم بریدن کیک هم شروع شد.. ترنم نمیخوای…………

 

سرم عجیب درد میکنه… وسط حرف طاهر میپرم: نه طاهر.. ترجیح میدم همین گوشه کنارا بشینم

 

انگشتام رو روی شقیقه هام میذارم و فشار میدم

 

مهران: ترنم حالت خوبه؟

 

سروش نگاه نگرانش رو به من میدوزه و میگه: ترنم چی شده؟

 

-چیزی نیست… فقط یه خورده سرم درد میکنه

 

مهران: امشب زیادی بهت فشار اومد

 

سرم رو تکون میدم و میگم: آره خیلی خسته شدم… بهتره زودتر بریم خونه

 

با تموم شدن حرفم به مهران نگاه میکنم

 

مهران با مهربونی وایمیسته و میگه: باشه

 

طاهر: ترنم حالت بده یه سر بریم درمونگاه

 

سیاوش: آره

 

سروش فقط با نگرانی نگام میکنه و دستام رو فشار میده

 

مهران: احتیاجی نیست.. با یه خورده استراحت خوب میشه

 

دستام رو به آرومی از دست سروش بیرون میارم و بی توجه به قب بی قرارم سعی میکنم بلند شم.. سرم یه خورده منگه و گیج میره.. حس میکنم فشارم دوباره یه خورده پایین اومده

 

مهران: ترنم اگه حالت بده کمکت کنم

 

-نه.. خوبم

 

طاهر و سیاوش هم از جاشون بلند میشن.. سروش با بی میلی بلند میشه و نگام میکنه

 

سروش: میخوای من برسونمت؟

 

خندم میگیره

 

-سروش

 

خودش هم از این پیشنهاد مسخره اش به خنده میفته

 

سروش: ببین باهام چیکار کردی

 

-خب دیگه… باید برم

 

سروش: فردا تو شرکت منتظرتم

 

سری تکون میدم و میگم: باشه

 

چند قدم ازش فاصله میگیرم تا ازش دور شم که سرم گیج میره و دستای سروش دور کمرم حلقه میشه

 

سروش: وقتی غذای درست و حسابی نمیخوری آخر و عاقبتت همین میشه

 

سیاوش: سروش حالا وقت این حرفاست؟

 

مهران کنارم میاد و میگه: آقا سروش بقیه راه من حواسم به ترنم هست.. بهتره شماها به بقیه عروسی برسینسروش با خشونت میگه: ترجیح میدم تا نزدیک ماشین همراهیتون کنم

 

طاهر: اره.. اینجوری بهتره

 

طاهر میخواد به سمت من بیاد که سروش سریع شروع به حرکت میکنه و میگه: بهتره بیشتر از این ترنم رو سرپا نمونه

 

-آخ سروش چه خبرته.. آرومتر

 

سروش یه خورده سرعتش رو کمتر میکنه وی باز قدمهاش زیادی  به نظر میرسن

 

زودتر از بقیه کنار ماشین مهران میرسیم

 

سروش: ترنم؟

 

-هوم؟

 

سروش: مراقب خودت باش

 

غمگین نگاش میکنم و میگم: هستم

 

سروش: نسبت به سلامتیت اینقدر بی تفاوت نباش

 

-نیستم

 

پوزخندی میزنه و میگه: کاملا معلومه

 

نگام رو ازش میگیرم

 

سروش: ترنم من پشتتم

 

-لابد مثل گذشته

 

سروش: ترنم

 

-چیه؟.. مگه دروغ میگم؟

 

وقتی سکوتش رو میبینم ادامه میدم: ترجیح میبندم به این حمایتها و مهربونیات دل نبندم چون تحمل یه شکست دوباره و ندارم

 

مهران: ترنم بریم؟

 

با صدای مهران پشتم رو به سروش میکنم و زیرلب میگم: خدانگهدارت باشه

 

آرومتر از من زمزمه میکنه: به امید دیدار خانمی

 

——

 

*****آهی میکشه و با افسوس به ترنم نگاه میکنه

 

طاهر: ترنم

 

ترنم متعجب به طاهر نگاه میکنه

 

طاهر: یه لحظه آقا مهران

 

مهران: راحت باش داداش.. ترنم تو ماشین منتظرتم

 

ترنم سری تکون میده

 

متعجب به رفتار طاهر نگاه میکنه.. طاهر بعد از چند لحظه مکث دست تو جیبش میکنه و چند تا تراول از جیبش در میاره… تازه متوجه ی منظور طاهر میشه

 

لبخندی رو لبش میشینه… اصلا دوست نداشت مهران برای ترنم خرج کنه

 

طاهر: اینا پیشت باشه ترنم… احتیاجت میشه

 

لبخند تلخی رو لبای ترنم میشینه که آتیشش میزنه

 

ترنم: لازم نیست طاهر… من احتیاجی به این پولا ندارم

 

اخماش تو هم میره… با چند قدم خودش رو به ترنم میرسونه و میگه: چرا لازمه… جنابعالی هم احتیاج پیدا میکنی

 

ترنم متعجب میگه: چی میگی؟

 

دست ترنم رو بالا میاره و به تراولای طاهر چنگ میزنه… اونا رو تو دست ترنم میذاره و میگه: این پولا حق توهه.. لازم نیست یه پسر غریبه خرجت رو بکشه