Cat noir and me : p3A
سلام پارت سه رو آوردم.
برید ادامه که این پارت یه قهرمان مرموز داریم.
این قسمت:بلو اسپارو(گنجشک آبی)
.
.
.
مرینت👈🏻من و آلیا زودتر از بقیه وارد کلاس شدیم.
سرم را روی دستانم گذاشتم و خطاب به آلیا گفتم:آلیا احساس می کنم هیچوقت نمی تونم جلوی اون عادی باشم.
آلیا گفت: من می دونم تو یه روز موفق میشی دختر.
+من که بعید می دونم.
داشتم با خودم فکر می کردم که ناگهان صدای بلندی رشته ی افکارم را پاره کرد...بیرون آمدیم و دیدیم که دودی صورتی و بعد فردی از داخل رختکن بیرون آمد.
شاهدخت معطر:کلویی،کجایی؟ببین،حالا من هم برای خودم قهرمانم.
همه بچه ها پا به فرار گذاشتند و من زیر نمیکت قایم شدم:تیکی ،خال ها روشن.
.
.
.
.
.
.
آدرین👈🏻به سمت کلاس می رفتم.
به پلگ گفتم:ولی من نمی تونم کاگامی رو دوست داشته باشم.دل من یه جای دیگه گیره.
_خب چطوره گیره رو باز کنی و به دل یکی دیگه ببندی.
به او نگاه کردم:پلگ😠.من جدی حرف می زنم.
پلگ پنیرش را محکم تر گرفت:اصلا به من چه؟من میرم پنیرم رو بخو...که ناگهان صدای بلندی از طرف کلاس آمد.
با لبخند شیطنت آمیزی به پلگ نگاه کردم:به نظرم باید پنیر خوردن رو به زمان دیگه ای موکول کنی.پلگ،پنجه ها بیرون.
او در حالی که داشت به سمت انگشتر کشیده میشد گفت:نههههه پنیرم!
.
.
.
.
.
به سمت صدا رفتم و لیدی باگ رو دیدم
- سلام بانوی من.
شاهدخت معطر:او سلام کیتی.به جمعمون خوش اومدی؛و شروع به تیراندازی به طرف ما کرد.
از او پرسیدم:رز؟آکوما کجاست.
لیدی باگ گفت:فقط آکوما نیست .و شلیک به سمت من را مهار کرد:یه آموک هم هست. جا خالی داد و اضافه کرد:وخیلی خطرناکه.باید مواظب باشیم.
از بین دو شلیک به طرف خودم جاخالی دادم و خندیدم:من همیشه مواظبم.
شاهدخت معطر گفت:بهتره میراکلس هاتونو به من بدین.
- چطوره به جاش شکستت بدیم؟
سرش را تکان داد:جوابت اشتباه بود گربه،بمب عطری.من و لیدی باگ از پنجره بیرون پریدیم.
لیدی باگ👈🏻بیرون پریدیم و سعی کردیم حمله های شاهدخت معطر را خنثی کنیم.ولی نمیشد.بمب ها ناگهانی منفجر می شدند و مه همه جا را می گرفت.
گفتم:خیلی قویه،به کمک نیاز داریم.
کت نوآر به بالای درخت پرید و گفت:تو برو،من سرشو گرم می کنم.
من هم برای برداشتن میراکلس ها به سمت خانه رفتم.
.
.
.
.
.
بعد از برداشتن شان به دنبال آلیا و نینو گشتم.بلاخره آنها را در کنار پل پیدا کردم.
آلیا به سمتم دوید:اوه لیدی باگ، دوستم مرینت رو توی مدرسه گم کردم.
گفتم:نگران نباش حتما فرار کرده.آلیا:ولی من هر چی زنگ می زنم جواب نمیده.شاید اتفاقی براش افتاده باشه. اون ایجور وقتا اصلا پیداش نیست.
سریع گفتم:الان وقت این حرف ها نیست.
جعبه ها را به سمتشان گرفتم:ریناروژ،کاراپیس،به کمکتون نیاز دارم.
.
.
.
آنها تبدیل شدند و ما به سمت مدرسه حرکت کردیم.
کت نوآر به طرفمان آمد:سلام مجدد بانوی من.سلام بچه ها.
+کجا رفت؟
_ به سمت موزه ی لوور.نتونستم جلوشو بگیرم.
رینا روژ دست به سینه شد:خب معلومه،چون اونوقت ما نبودیم.
کت:خب حالا که شما هستین بریم ببینیم چطور شکستش میدیم.
و به سمت موزه ی لوور رفتیم.
پشت دیواری پنهان شدیم.من به شاهدخت معطر نگاه کردم که داشت دنبال کلویی می گشت.
+حدس می زنم که آکوما توی تفنگش باشه.مثل دفعه ی قبل.
کت نوآر:و آموک هم می تونه توی دستبندش باشه.
گفتم:به یه نقشه نیاز داریم.ریناروژ یه توهم از ما جلوش درست کن من و کت از بالا و کاراپیس از طرف چپ بهش حمله می کنه.
او سرش را به علامت تایید تکان داد :سراب.
ما در به طرف جاهایمان رفتیم و آماده ی حمله شدیم.
شاهدخت به توهم های ما نگاه کرد و گفت:چه عجب خودتون رو نشون دادید.
و در همان لحظه ریناروژ را از پشت دیوار دید و متوجه قضیه شد.ناگهانی به طرف ما چرخید و به سمت ما نشانه رفت:کارتون تمومه.
کاراپیس به طرف ما دوید و گفت: نهههه بچه ها!شلتر.
سپر محافظ فعال شد.
به او گفتم:ممنون کاراپیس،نجاتمون دادی.
کت نوآر بالای سرش را نگاه کرد و گفت:امممم... فکر نکنم زیاد نجات پیدا کرده باشیم.و ما هم به بالا نگاه کردیم.
.
.
.
دیدیم که بمب ها منفجر می شوند و سپر،در حال شکستنه😁
.
.
.
.
.
می خواین همینجا کات کنم؟
خب نه دلم نمیاد ولی چون بلاگیکس نمیذاره برین بخش B رو بخونین.