لا لالایی لالا کجایه دنیایی

 

لا لالایی نمیاد ازت صدایی

 

لا لالایی بخواب اونم تنهایی

 

لا لالایی جونه جفتمون بگو الان کجایی

 

هی برداشت تمامه جوانیمو

 

دلخوشیم مانده پیر در حاله

 

موت خیلی اذیتم کردی

 

فشار قبرو ترجیح میدم به

 

فشار قلب لالایی لالایی لالایی

 

لالالالا لالایی

 

عروسکه من بخواب نبینی مُردنه منو

 

لالالالا لالایی نبینی زخمیو

 

مست درو دیوار خوردنم و

 

لالالالا لالایی پنجو شیشو هفت صبح

 

تا این موقع بیدارمو لالالالا لالایی

 

بعد ضربت تو از ناحیه ی احساسم میگیرم

 

عزا به صرف مستی خط میندازم

 

گفته بودم که نزن خورد نکن میلادو

 

با تیکه هاش برات یه آرزو میسازم

 

هر کی از راه رسید فرو کرد شد سایه و رفت

 

هر کی از راه رسید فرو کرد تا خ و رفت

 

نبینی چی کشیدم نشنوی از حالو هوام

 

همه بد کردن و رفتن تو چرا دار و ندار

 

عروسکه من بخواب نبینی چی سرم

 

میاد طرز حرف زدن من فقط شده داد و بیداد

 

انگاری خنگ شدم مغزم که پاچیده

 

میلادت حافظشو داره از دست میده

شده یک بار بخندی و در اوجش به سکوتی برسی؟!

 

 

 

پدر: ببین سروش تنها چاره ی کار اینه که با ترنم حرف بزنی و مجابش کنی که همه چیز با گذشته فرق کرده.. وقتی بهت جواب منفی میده ولی از یه طرف نمیتونه در برابرت مقاومت کنه خودش یه نشونه ی خوبه برات

 

-فکر میکنید حرف نزدم… خسته شدم از بس حرف زدم.. حس میکنم یه چیزی رو داره از من پنهون میکنه.. حتی مهران هم با تموم آزار و اذیتش به طور غیر مستقیم بهم اشاره کرد

 

سیاوش: مهران میدونه؟

 

-بدبختی همینجاست.. میبینی سیاوش.. مهران میدونه و من نمیدونم.. همیناست که آزارم میده

 

سیاوش: شاید مهران میخواست اذیتت کنه یا چه میدونم تحریکت کنه تا به خودت بیای

 

-نه.. امشب که از ترنم پرسیدم نه انکار کرد نه حرفی در این مورد زد.. البته یه چیزایی گفت که من ازش سر در نیاوردم

 

سیاوش: مثلا چی؟

 

-نمیدونم.. یادم نیست

 

سیاوش: خب از اون دو تا پسره بپرس.. اسمشون چی بود؟

 

-کیا؟

 

سیاوش: همون پلیسا که نجاتش دادن

 

-نریمان و پیمان رو میگی؟

 

سیاوش سری تکون میده

 

پدر: بد فکری هم نیست.. اونا تمام مدت با ترنم بودن و از همه چیز مطلع هستن

 

مادر: من که میگم هیچ چیز نیست و ترنم فقط از ترنم دلگیره

 

-خدا کنه

 

مادر: به دلت بد راه نده مادر.. همه چیز درست میشه.. ترنم هم حق داره که فعلا تو انتخابش مردد باشه.. بالاخره کم اذیت نشد

 

سها: خب هر کس بود دلگیر میشد.. من که اگه جای ترنم بودم محال بود سروش رو قبول کنم

 

مادر سروش: سها

 

سها: چیه مادر من… یادتون نیست چه جوری با خفت و خواری عروسی روبهم زدین… دقیقا چند ماه دیگه مونده بود به عروسی همه چیز رو بهم ریختین… خب هر کسی باشه دلش نمیخواد به اون خونواده ای که ولش کردن برگرده

 

آهی میکشه و میگه: سها درست میگه… هر کسی جای ترنم بود حتی دیگه نگام هم نمیکرد

 

با ناراحتی نگاهش رو از بقیه میگیره و روی زمین میشینه

 

همه چپ چپ به سها نگاه میکنند

 

سها پشیمون از برخورد تندش میگه: حالا اینقدر حرص نخور… مهم اینه که ترنم مثله خیلیا نیست

 

-میترسم بشه.. میترسم یه روزی برسه که اونو دست تو دست یکی دیگه ببینم

 

پدرش بازوش رو میگیره و مجبورش میکنه که واسته

 

پدر: من چنین پسر ضعیفی تربیت نکردم.. اشتباه کردی.. الان هم باید پای اشتباهت بمونی… جبران کن همه چیز رو

 

-اگه موفق نشم

 

پدر: مگه خودت رو باور نداری؟

 

-دیگه هیچکس رو باور ندارم

 

پدرش تکونش میده و با اخم میگه: سروش

 

به ناچار میگه: باشه بابا… باز هم همه ی سعیم رو میکنم ولی بعضی وقتا فکر میکنم که نکنه دارم به خودم امید واهی میدم

 

پدر: زود تسلیم شدن برابره با شکسته

 

از این حرف پدرش دلس خالی میشه

 

-نه… محاله تسلیم بشم

 

پدر: پس از خودت ضعف نشون نده

 

چشماش رو میبنده و نفس عمیقی میکشه.. با چشمای بسته میگه: نمیدم

 

پدرش محکم به پشتش میکوبه و میگه: همین درسته

 

بعد خطاب به بقیه ادامه میده: بهتره اتاق رو خلوت کنیم تا سروش هم یه خورده استراحت کنه

 

حس میکنه آرومتر از قبله.. با خودش فکر میکنه اگه ترنم هم چنین پدری داشت محال بود به این وضع دچار بشه

 

سها: پخ

 

با ترس چشماش رو باز میکنه و خشن به سها نگاه میکنه

 

سها با چشمای شیطون نگاش میکنه

 

-تو خجالت نمیکشی؟

 

سها: اصلا

 

مادر: سها کجایی؟.. بیا بذار داداشت بخوابه

 

سها: ایش.. چقدر هم هواش رو دارنا

 

-خودت محترمانه برو بیرون تا پرتت نکردم

 

سها: جراتشو نداری

 

چشماش رو ریز میکنه و میگه: چی گفتی؟

 

سها با دو به سمت در میره و میگه: گفتم جراتشو نداری

 

-از دویدنت معلومه که اصا نمیترسی

 

سها: معلومه که نمیترسم.. فقط مراعات حالتت رو میکنم

 

پشت سرش هم در رو سریع میبنده

 

با لبخند زیر لب زمزمه میکنه: ای شیطون

 

———

 

*******

 

&&ترنم&&

 

خمیازه ای میکشم و به ساعت نگاه میکنم.. هنوز برای رفتن به شرکت زوده.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم دوباره بخوابم هر کاری میکنم خوابم نمیبره… دیشب هم تا دیر وقت بیدار بودم.. میدونم الان چشمام سرخه سرخه.. چون دیروقت خوابیدم و زود هم بیدار شدم.. پلکام رو فشار میدم و سعی میکنم به هیچ چیز به جز خواب کر نکنم ولی مدام اتفاقات دیشب رو جلوی چشمام میبینم

 

زیرلب زمزمه میکنم: ترنم بخواب… امروز باید بری سر کار کلی کار عقب افتاده داری اگه استراحت نکنی نمیتونی به کارات برسی

 

اونقدر تو جام جا به جا میشم که یه ربع میگذره.. با ناامیدی چشمام رو باز میکنم

 

-فایده ای نداره

 

سرم رو با تاسف تکون میدمو به سقف زل میزنم… با اینکه دارم از خستگی میمیرم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبره… شاید هم میدونم چرا ولی مدام خودم رو به اون راه میزنم؟… خوب میدونم که روی هم سه ساعت هم نخوابیدم.. دست خودم هم نیست از دیشب تا الان مدام حرکات و رفتارای سروش جلو چشمم میاد

 

-از دست تو سروش… اون موقعی که باید میبودی نبودی الان که میخوام فراموشت کنم مدام جلوی چشممی

 

ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه

 

-چقدر تغییر کرده؟

 

«خاک تو سرت… اصلا تعادل نداری… نه به اون حرفات که میگی نمیخوام باهاش باشم نه به این حرفات… حداقل تکلیفت رو با خودت روشن کن»

 

سرم رو به شدت تکون میدم و میگم: من نمیخوام باهاش باشم…آره… من نمیخوام باهاش باشم… اصلا از کجا معلوم دوباره تنهام نذاره.. الان که همه چیزخوبه اون هم یه حرفی میزنه ولی فردا که همه چیز خراب شد دوباره ولم میکنه و تنهام میذاره 

 

سرم رو به شدت تکون میدم و میگم: من نمیخوام باهاش باشم…آره… من نمیخوام باهاش باشم… اصلا از کجا معلوم دوباره تنهام نذاره.. الان که همه چیزخوبه اون هم یه حرفی میزنه ولی فردا که همه چیز خراب شد دوباره ولم میکنه و تنهام میذاره

 

یاد حمایتهاش میفتم.. یاد رقص دو نفرمون.. یاد بوسه اش.. یاد مهربونیاش.. یاد زورگویی هاش.. یاد نگرانیهاش.. یاد زمزمه هاش

 

حس میکنم همه ی اون حرفا دوباره تو گوشم زمزمه میشن… دستم رو روی گوشم میذارمو با ناه میگم:نه.. نه.. دوستم نداره.. بازیه جدیدشه

 

 

-میخوام فراموشش کنم… میدونم که میتونم

 

«برو بدبخت… اگه میتونستی فراموشش کنی که با هر حرفش تو بغش ولو نمیشدی.. داری کی رو گول میزنی؟»

 

صدای درونم بیشتر از همه آزارم میده

 

آهی میکشم

 

– تو فکر کن خودمو

 

«خوبه خودت هم میدونی»

 

-ایکاش نمیدونستم.. اونوقت راحت تر میتونستم با خودم کنار بیام

 

روی تخت میشینم و پتو رو تو مشتم میگیرم.. با کلافگی به این طرف و اون طرف نگاه میکنم

 

-با همه ی این حرفا اونقدرا هم که به نظر میاد دوستم نداره

 

یکی از تو وجودم بهم پوزخند میزنه و میگه:باز که داری خودت رو گول میزنی

 

-خودمو گول نمیزنم

 

«چرا داری دقیقا همین کار رو میکنی.. اون دوستت داره»

 

-نداره