چطور دلت اومد اشکِ منو ببینی

 

و بری از منم بدتر شدی آواره و ولی

 

میدونم تقصیرِ من بود غیرتم اندازه نبود

 

میگفتی کنارتم تا بترکه چشمِ حسود

 

هر جا قدم زدم فقط دیدم صورتتو

 

اعصابم ریخته بهم لعنتی کجایی تو

 

من همون روزی که گفتم تو شدی

 

عاشقِ کی یکی و مثلِ خودم دیدم تو چشای تو

 

مثلِ من تو خودشه تنش پر زخم میشه

 

مثلِ من هر چی میخوره تو گلوش زهر میشه

داره»

 

-اه.. کافیه دیگه

 

«چون میدونی حقیقت ماجرا همینه نمیخوای بشنوی وگرنه خوب میدونی که هر مرد دیگه ای هم جای سروش بود ترکت میکرد.. همینکه ازدواج نکرد خودش خیلیه»

 

-اگه بیگناهیم ثابت نمیشد همین یه قلم کار رو هم میکرد

 

«ولی نه از روی عشق بلکه از روی لج و لجبازی… دیدی که آخرش هم نامزدی رو بهم زد»

 

-حتما باید میمردم تا سر عقل بیاد

 

«حالا که اون سر عقل اومده تو عقلت رو ازدست دادی»

 

حرفای طاهر و مهران مدام تو ذهنم تکرار میشن… حتی امیر هم قبل از رفتن به جشن عروسی من رو کشید یه گوشه و در مورد سروش بهم گفت.. گفت که بعد از خبر مرگم سروش داغون شد… گفت که سروش هم تیر خورده بود و وسط بیابون رها شده بود.. گفت که اون هم مثل من با مرگ دست و پتجه نرم کرد و بعد از بهوش اومدنش فقط دنبال مسبب تمام این بلاها گشت.. گفت که بیشتر از طاهر، سروش در تکاپو بود.. گفت که با چشمای خودش شکسته شدن یه مرد رو بالای قبر عشقشش دید… خیلی چیزا گفت که باعث شد مقاومت رو برام سخت تر کنه… امیر نفهمید چور با حرفاش اتیشم زد… حتی برای یه للحظه هم نمیتونم خودم رو جای سروش بذارم.. من با همه ی این رنج ها باز هم نمیتونم در برابر خبر مرگ عشقم دووم بیارم

 

از رو تخت بلند میشم و مدام توی اتاق راه میرم.. دلم میخواد هیچکس اطرافم نباشه تا بتونم برای یه مدت درست و حسابی فکر کنم… حس میکنم خودم هم نمیدونم چی میخوام

 

-چیکار باید کنم؟

 

«دوستت داره.. فقط انکار نکن»

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

به دیوار تکیه میدم و با بغض میگم: خب من هم دوستش دارم

 

«پس یه دل شو»

 

-ولی نمیخوام دوستش داشته باشم

 

«از بس احمقی»

 

——————

 

پوزخندی میزنم و زمزمه میکنم: وقتی خودم هم نمیتونم با خودم کنا بیام چطور از بقیه انتظار دارم که درکم کنند

 

 

-ایکاش میشد که دوستش نداشته باشم… دلم میخواد همه چیز تموم بشه اما نمیدونم چرا روز به روز دل کندن از سروش سخت تر میشه… هیچوقت اینقدر خواستنی نبود… دلم میخواد مال من بشه

 

«خوب بذار بشه.. اون بدبخت هم که همین رو میخواد»

 

ضربان قلبم بالا میره.. دستام میلرزن

 

-آخه چطوری؟

 

«فقط کافیه بخوای»

 

اخمام تو هم میره

 

این جنگیدنا و کوتاه اومدنا رو دوست ندارم

 

-من نباید تسلیم بشم

 

«آره.. مثله احمقا بشین و دوباره از دستش بده»

 

-اه.. خفه شو

 

«چیه به غرورت برخورد… مثلا میخوای انتقام اون روزا رو ازش بگیری»

 

پوزخندی میزنم.. هم میدونم چمه.. هم نمیدونم

 

-منو چه به انتقام

 

«آره.. تو فقط بلدی گند بزنی به همه چیز… از این غلطای اضافی که نمیتونی کنی»

 

روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم.. دستام رو دور دور پاهام حلقه میکنم و برای چند لحظه سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم

 

اما نمیشه… این درگیری ها، کلافگی ها و حرص خوردنا برام در حد مرگ سخته… تو این روزا مدام با خودم میگم نمیخوامش و بعد از چند لحظه به خودم پوزخند میزنم.. بعضی وقتا هم میگم میخوامش اما نمیتونم داشته باشمش… بعضی وقتا هم میگم دوستم نداره ولی یه چیزی ته دلم میگه تا کی انکار.. تا کی دروغ.. تا کی بازی با خودت و سروش.. همین فکراست که باعث میشه کم بیارم

 

«برو مثل بچه ی آدم باهاش حرف بزن»

 

-که با ترحم با من بمونه

 

«چقدر هم که بدت میاد؟»

 

-من از ترحم متنفرم

 

«فقط ترحم دیگران.. وقتی پای سروش وسطه دل و دینت رو میبازی.. دیگه ترحم و دلسوزی حالیت نیست»

 

کلی حرف ضد و نقیض تو مغزم تکرار میشن و بیشتر اعصابم رو خورد میکنند.. حس میکنم سرم داره منفجر میشه

 

«دوستت داره دیوونه… اون دوستت داره… با انکار هم چیزی درست نمیشه بفهم… دوستت داره و تو هم نمیتونی فراموشش کنی»

 

سرم رو بین دستام میگیرم

 

با زهرخند میگم: آره دوستم داره و بدبختی اینجاست تمام این احساسات دو طرفه هست

 

دیگه صدایی نمیشنوم.. انگار صدای درونم فقط میخواست تسلیمم کنه که اعتراف کنم

 

-اما نمیخوام.. به خدا دیگه نمیکشم… من این دوست داشتنو نمیخوام… دلم میخواد بگم دوستش ندارم ولی نمیدونم چرا زبونم نمچرخه این حرف رو بهش بزنم

 

چشمام رو میبندم و برای چند لحظه سعی میکنم با خودم روراست باشم… دوستش دارم.. دوستم داره.. نتونستم از یادش ببرم.. نتونست از یادم ببره… بعد از سالها بالاخره باورم کرد.. کم کم دارم باورش میکنم… تمام حرکات و رفتاراش نشون از عشق عمیقش داره.. از تمام حرکات و رفتارام میشه عشق به سروش رو دید اما با همه ی اینا میترسم… یه ترس بدی تو دلمه که نکنه وسط زندگی تنهام بذاره و بره… نکنه دوباره بهم شک کنه… این ترس دست خودم نیست

 

دوباره صدایی رو از درونم میشنوم

 

«و بچه……»

 

چشمام رو باز میکنم

 

-آره… نمیتونم از نعمت پدر شدن محرومش کنم.. بیشتر از اینکه بترسم از این ناراحتم که نمیتونم هیچوقت اون رو به آرزوش برسونم

 

«ولی اون میگه دوستت داره»

 

-قبلنا هم میگفت

 

 

-اگه باهاش ازدواج کنم شاید هیچوقت نتونم اون رو به آرزوهای قشنگش برسونم.. اون من رو ترنم سابق میبینه.. شاید هم نمیبینه ولی ص در صد نمیدونه تو چه دنیایی سیر میکنم… اون نمیدونه که حتی با ازدواج با اون هم دیگه نمیتونم مثل گذشته ها بشم.. کابوس های گاه و بیگاه.. خاطرات بد گذشته.. ترس ازدست دادن دوباره ی سروش.. یادآوری روزهای اسیر بودنم در دست خلافکارا… مرگ خواهرام.. توهین و تحقیر اطرافیانم.. فهمیدن حقایق.. همه و همه اجازه نمیدن که مثل سابق بشم.. بماند که معلوم نیست میتونم مادر بشم یا نه؟

 

———-

 

 

-پس سروش به چیه من دل خوش کنه؟.. تا کی میتونه دووم بیاره؟.. نه از نظر روحی سالمم نه از نظر جسمی

 

پوزخندی میزنم و به زحمت از رو زمین بلند میشم.. تنم خشک شده

 

-من حتی حق ندارم بهش فکر کنم… اون هنوز از وخامت اوضاع من باخبر نیست.. هر چقدر هم که دوستم داشته باشه نمیتونم با خودم کنار بیام که نابودش کنم… خیلی بی انصافیه که بخوام با قبول کردنش یه عمر عذابش بدم.. صد در صد تا عمر داره اذیت میشه دم نمیزنه.. ترجیح میدم که هیچی نگم

 

«مثله همیشه داری حماقت میکنی»

 

-مهم نیست.. دیگه هیچی برام مهم نیست.. حداقل الان دیگه تکلیفم با خودم روشنه.. همین آرومم میکنه… دیگه مجبور نیستم با خودم کلنجار برم که دوستم داره یا نداره و این حرفا… همینکه میدونم سروش ازم متنفر نیست برام یه دنیا می ارزه

 

کش و قوسی به بدنم میدم و به ساعت نگاه میکنم

 

-آخ که چقدر خسته ام

 

هنوز یه یک ساعتی فرصت دارم

 

همونجور که به سمت در اتاقم میرم لبخندی رو لبام میشینه.. بعد از مدتها حس میکنم آرومم.. همینکه تونستم با خودم کنار بیام و خیلی چیزا رو در مورد سروش پیش خودم روشن کنم برام لذت بخشه…ایکاش میشد یه مدت دور از همه چیز باشم تا یه تصمیم درست و حسابی در مورد زندگیم بگیرم… این بلاتکلیفی رو دوست ندارم