«دوست دارم بروم سر به سرم نگذاريد

 

گريه ام را به حساب سفرم نگذاريد

 

دوست دارم به پابوسي باران بروم

 

آسمان گفته که پا روي پرم نگذاريد

 

انقدر آينه ها را به رخ من نکشيد

 

اين قدر داغ جنون بر جگرم نگذاريد

 

چشمي آبي تر از آينه گرفتارم کرد

 

بس کنيد اين همه دل دور و برم نگذاريد

 

آخرين حرف من اين است زميني نشويد

 

فقط از حال زمين بي خبرم نگذاريد.»

« دوباره نمي خوام چشاي خيسمو کسي ببينه

يه عمر حال و روز من همينه 

کسي به پاي گريه هام نمي شينه

بازم دلم گرفت و گريه کردمبازم به گريه هام مي خندن

بازم صداي گريمو شنيد و

..همه به گريه هام مي خندن 

دوباره يه گوشه مي شينم و واسه دلم مي خونم

هنوز تو حسرت يه هم زبونم ولي نمي شه و اينو مي دونم…» 

 

 

در اتاقم رو آروم باز میکنم تا اگه مهران خوابه بیدار نشه… میخوام به سمت آشپزخونه برم که با دیدن در نیمه باز مهران متوجه میشم که اون هم بیداره.. لبخندی رو لبام میشینه… به سمت اتاقش میرم تا اگه گرسنشه صبحونه برای دو نفرمون آماده کنم.. بعضی وقتا بعد از رفتن من بیدار میشه و صبحونه میخوره… آقای خواب آلو

 

از این همه تنبلیه و شبیطنتش خندم میگیره.. من که مطمئنم اگه امیر نبود این مهران سر به هوا اون شرکت رو به باد میداد

 

امیر: هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟

 

با صدای امیر سرجام خشک میشم

 

زیرلبی میگم: امیر اول صبحی اینجا چیکار میکنه؟

 

مهران: هیس.. آرومتر… چه خبرته.. ترنم خوابه

 

عقب گرد میکنم تا به آشچزخونه برم و مزاحم حرف دو نفره شون نشم

 

امیر با حرص صداش رو رومتر میکنه و میگه: سروش به دیدنم اومده بود

 

هنوز چند قدم برنداشتم که با حرف امیر بهت زده از حرکت وایمیستم

 

مهران: خب.. چی میگفت؟

 

امیر: میخوای بگی نمیدونی؟

 

مهران: مگه علم غیب دارم

 

امیر: مهران

 

مهران هم ادای امیر رو در میاره و میگه: چیه امیر؟

 

امیر: سروش یه حرفایی میزد

 

مهران: مثلا؟

 

امیر: خوب میدونی چی دارم میگم

 

میدونم کار درستی نیست که اینجوری به حرفاشون گوش بدم اما نمیدونم چرا پاهام پیش نمیرن

 

مهران با شیطنت میگه: از کجا میدونی؟

 

امیر: مهران با خودت این کار رو نکن

 

مهران: امیرجان نکنه تب مب داری؟… بذار ببینم…

 

امیر: اه.. مهران… یه لحظه دست از مسخره بازی بردار… من کاملا جدی ام

 

مهران: چه باحال… من هم کاملا شوخم

 

امیر: مهران حس میکنم داری تغییر میکنی.. مثله گذشته.. من خوب میشناسمت.. قبل از اینکه شوهر ماندانا باشم دوست تو بودم

 

مهران: من که نمیفهمم چی داری واسه خودت بلغور میکنی

 

امیر: مهران بشین ببینم… کجا داری میری؟

 

مهران: میرم صبحونه بخورم دیگه

 

امیر: مهــران

 

مهران: چته بابا… امروز از دنده ی چپ بیدار شدیا

 

امیر: بشین

 

مهران: بیا.. این هم نشستن.. دیگه چی میخوای بگی

 

امیر: مهران داری با خودت و دلت چیکار میکنی؟

 

مهران: هیچی والا… تو الکی شلوغش کردی

 

امیر: مهران من تو رو بهتر از خودت میشناسم.. حال و هوات برام غریب نیست

 

مهران: امیر

 

——————-

 

امیر: نمیخوام دوباره شکست بخوری

 

مهران: امیر گوش کن

 

امیر: نه مهران.. تو گوش کن.. رفتارات مثل همون روزایی شده که تازه مهتاب رو دیده بودی

 

زمزمه وار میگم: اینجا چه خبره

 

نمیدونم چرا لحظه به لحظه ضربان قلبم بالاتر میره

 

امیر: این سکوتت رو چی معنی کنم مهران؟

 

 

امیر: مهران با توام؟

 

مهران: چی میخوای بشنوی؟

 

امیر: که من اشتباه میکنم… که سروش فقط از روی عشق و غیرتش اون حرفا رو بهم زده

 

حتی جرات نفس کشیدنم ندارم.. فقط دعا دعا میکنم که اون چیزی که فکر میکنم درست نباشه

 

 

امیر: مهران چرا هیچی نمیگی؟ مهران: نترس حواسم به دلم هست

 

چشمام رو میبندم

 

امیر: این حرف یعنی چی مهران؟

 

مهران حرف دل من رو میپرسه

 

….

 

امیر: اینقدر با این سکوت مسخرت آزارم نده

 

مهران: یعنی نمیذارم مثل گذشته داغونم کنه

 

وا میرم

 

آروم مینالم: نه

 

امیر: تو دوباره عاشق شدی؟

 

دستم میلرزه.. بغض تو گلوم میشینه .. دوست دارم همه ی اینا یه کابوس باشه

 

مهران غمگین زمزمه میکنه: حس میکنم دارم میشم

 

امیر غمگین تر از مهران میگه: چرا مهران؟… آخه چرا ترنم؟

 

بدون اینکه بخوام اشک تو چشمام جمع میشه

 

امیر: اون خودش عاشقه…

 

مهران: میدونم

 

امیر: عاشقه یکی دیگه

 

مهران: میدونم

 

امیر: عاشق سروش

 

مهران: میدونم

 

امیر: میمیره براش

 

مهران: میدونم

 

امیر: تو این چهار سال یه بار هم نشد سروش رو از یاد ببره

 

مهران: میدونم

 

امیر خشن میگه: با تمام این جنگیدنایی که با خودش داره خوب میدونم که سروش راضیش میکنه

 

مهران: این رو هم خوب میدونم

 

امیر: کوفته میدونم… همه ی اینا رو میدونی و باز داری زندگیه خودت رو به گند میکشی… ترنم با یه آخ سروش جونش در میره بعد تو اینجا نشست

 

امیر: مهران.. مهران.. مهران… این چه غلطیه که داری میکنی

 

مهران: تنها چیزی که نمیدونم همینه

 

دلم میخواد جیغ بکشم.. داد بزنم… با فریاد بگم آخه چرا مهران.. چرا من؟… تو که همه چیز رو میدونی پسر.. پس این چه کاریه که داری با خودت و من میکنی… چرا داغونم میکنی

 

امیر: داری با خودت چیکار میکنی؟

 

مهران: از من نپرس… از دلم بپرس که همیشه دست میذاره رو کسایی که نباید بذاره

 

امیر: مهران

 

مهران: باز هم یه عشق ممنوعه ی دیگه

 

امیر: فقط تمومش کن… تو رو خدا تمومش کن.. دیگه هیچکدوم مون تحمل داغون شدنت رو نداریم

 

سرم رو با غصه تکون میدمو با بغض زمزمه میکنم: آره مهران… تمومش کن.. تو رو خدا.. تو رو به هر کی که میپرستی.. دوست ندارم به خاطر من اذیت بشی… دلم نمیخواد دل مهربونت رو بشکونم.. تویی که تو این مدت بدون هیچ چشم داشتی همراهیم کردی

 

مهران: مگه شروعش دست من بود که از پایانش حرف میزنی

 

-وای…

 

خدا داری باهام چیکار میکنی…

 

امیر: بعد از این همه سال که همه بهت التماس میکردن که یه نیم نگاه به دخترای اطرافت بندازی چرا دست گذاشتی رو کسی که میدونی هیچوقت مال تو نمیشه

 

مهران: نمیدونم.. شاید چون رفتاراش منو یاد مهتاب مینداخت

 

امیر: پس هنوز چاره ای هست.. وقتی به خاطر مهتاب به ترنم احساس داری پس زود هم میتونی اون رو از یاد ببری

 

مهران: هنوز هم ساده ای پسر.. من گفتم منو یاد مهتاب مینداخت ولی اون اوایل نه الان… این روزای اخیر بیشتر از مهتاب به ترنم فکر میکنم… حس میکنم کم کم این احساس دوست داشتن داره بال و پر میگیره

 

دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم

 

امیر: تو غلط میکنی بخوای به این احساس بال و پر بدی

 

مهران تلخ میخنده

 

دلم از این همه مظلومیتش آتیش میگیره.. دوست ندارم باعث آزارش بشم وی میدونم دارم آزارش میدم.. شاید هیچوقت به سروش بله نگم ولی مطمئننا نمیتونم هیچ کس دیگه ای رو هم تو زندگیم وارد کنم… تنها کسی که اسمش تو قلبم حک شده سروشه… مهران هم برام مثه بقیه هست.. مثل طاهر.. مثل امیر.. مثل نریمان.. مثل پیمان

 

مهران : من که نمیدم دیوونه خودش میگیره

 

امیر: ترنم رو با خودم میبرم

 

مهران: تو اون رو هیچ جا نمیبری

 

امیر: میبرم.. میبرم پیش ماندانا.. نمیذارم یه بار دیگه داغون بشی

 

مهران: نمیشم.. مهتاب اگه زنده میموند و زندگی میکرد هیچوقت داغون نمیشدم.. اون اگه خوشبخت هم میشد من راضی بودم.. من از مرگ مهتاب داغون شدم.. از اینکه نبود.. از اینکه خودم پرپرش کردم.. درسته هنوز احساسم نسبت به ترنم نوپاست ولی باز هم همون عقیده رو دارم.. همین که ترنم خوشبخت باشه راضیم.. فقط دوست دارم باشه و زندگی کنه.. اون هم همونطور که خودش دوست داره

 

از این همه مهربونیش دلم زیر و رو میشه

 

امیر: اما……….

 

————

 

مهران: نمیخوام سروش اشتباه من رو تکرار کنه… اگه حرفی میزنم اگه برخوردی میکنم اگه رفتاری از خودم نشون میدم فقط و فقط به خاطر اینه که سروش بفهمه قدر داشته هاش رو باید بدونه.. من درسته ترنم رو دوست دارم ولی هیچوقت پام رو از گلیمم درازتر نمیکنم.. اگه ترنم سروش رو نمیخواست درنگ نمیکردم… اونقدر بهش محبت میکردم که راضی بشه شانسش رو یه بار دیگه با محک بزنه.. اون هم با من.. منی که یه بار طعم شکست رو چشیدم ترنم رو به خوبی درک میکنم اما الان که از تو چشماش عشق به سروش رو میبینم فقط میتونم با حرفا و رفتارام سروش رو تحریک کنم و باعث بشم که سروش هم مثل من وسط راه جا نزنه.. دوست ندارم هیچکس تو دنیا به سرنوشت من دچار بشه.. روزی که سروش رو شکست خورده تو خونه ی ماندانا دیدم که چطور با ماندانا حرف میزد و عصبی میشد دلیلشو زود فهمیدم