«مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ‌دل باشم

 

چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

 

غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم

 

هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

 

همه اجزای عالم را غم تو زنده می‌دارد

 

منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم» 

با حالی زار وارد شرکت میشم… بدون توجه به اطراف میخوام به اتاق خودم برم که با صدای منشی سر جام وایمیستم

 

منشی: کجا؟

 

با بی حوصلگی به عقب برمیگردم و میگم: تو اتاق کارم.. واسه این هم باید جواب پس بدم

 

منشی: دیر اومدی یه چیز هم طلبکاری

 

دلم میخواد تمام عصبانیتم رو سر این منشی خالی کنم.. چشمام رو میبندم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم

 

منشی: آقای راستین گفتن اون اتاق مبرای تو نیست.. هنوز اتاقت آماده نیست

 

-پس بنده کجا باید به کارم برسم؟

 

پوزخندی میزنه و میگه: میخوای بگی نمیدونی؟

 

کلافه و عصبی راهم رو کج میکنم و به سمت اتاق سروش میرم

 

منشی: خوش بگذره خانم مهرپرور

 

نگاهی بهش میندازمو میگم: بنده واسه ی کار به اینجا اومدم نه واسه ی خوشگذرونی

 

منشی: کاملا معلومه

 

با حرص سری تکون میدم و در میزنم.. همینکه صدای سروش رو میشنوم سریع میپرم تو اتاق و در رو میبندم

 

سروش: سلام خانوم خانوما

 

زیرلبی جوابش رو میدمو بدون اینکه نگاش کنم به پست میزم میرم.. حتی حوصله ی جر و بحث در مورد اون اتاق کار کوفتی رو هم ندارم

 

سروش: خوبی ترنم؟

 

-ممنون

 

متنا رو از روی میز برمیدارم و نگاهی بهشون میندازم…

 

سروش: چیزی شده؟

 

-نه

 

خودم رو مشغول کارم میکنم تا سروش بیشتر از این سوال پیچم نکنه

 

ولی فکر و ذکرم اصلا اینجا نیست فقط به حرفای مهران فکر میکنم… نمیدونم چیکار باید کنم؟… حالا میفهمم که از اول اشتباه کردم رفتم تو خونه ی یه پسر غریبه ولی مثله همیشه وقتی متوجه ی

 

سروش: ترنم اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو

 

حتی سرمو بالا نمیارمو نگاش نمیکنم.. خوب میدونم که با دیدن چشمای پف کرده و سر و ضع نابسامونم دیگه ول کنه ماجرا نیست

 

-گفتم که چیزی نیست

 

سروش: پس چرا صدات گرفته.. تو که دیشب خوب بودی؟

 

-میشه حرف نزنی بذاری به کارم برسم؟ با حرص میگه: به کارت برس خانوم وظیفه شناس

 

به برگه های رو به روم نگاه میکنم و شروع به ترجمه میکنم ولی اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم… اصلا حواسم اینجا نیست… شاید بهتره با طاهر تماس بگیرمو بگم بخاطر حرفای مردم میخوام از خونه ی مهران بیرون بیام

 

نگاهی به نوشته های خودم میندازم همون چند خطی رو هم که ترجمه کردم پر از غلطه… با حرص سری تکون میدمو دوباره از اول شروع میکنم ولی باز فکرم به سوی حرفای مهران پر میشه و حال من رو منقلب تر میکنه.. آخه من رفته بودم دور از اطرافیانم باشم تا یه خورده آروم بگیرم اما نه تنها آروم نشدم و همه ی اطرافیانم هم هر روز خودشون رو به من نشون میدادن بلکه باعث ناآرومیه کس دیگه هم شدم.. این مسئله بدجور آزارم میده و نمیدونم چیکار باید کنم… مثلا به طاهر زنگ بزنم چی بگم… بگم زودتر یه خونه دست و پا کن.. خب بیاد بگه تا دو سه روز دیگه جوره بعد من بگم همین دو سه روز رو هم نمیتونم اونجا بمونم.. خب به من میگه این همه اونجا موندی این دو سه روز هم دندون رو جیگر بذار… اصرار بیخود هم کنم ممکنه شک کنه… دلم نمیخواد کسی در مورد مهران بد فکر کنه چون تو این مدت دست از پا خطا نکرده.. حتی الان هم به نفعه من حرف میزنه

 

دوباره چشمم به نوشته هام میفته… باز هم پر از غلط و اشتباهه.. با عصبانیت خودکار رو پرت میکنم و سرمو بین دستام میگیرم

 

صدای قدمهای سروش رو میشنوم و تازه یاد موقعیتم میفتم.. به کل حضور سروش رو فراموش کرده بودم

 

سروش: ترنم چته؟

 

با عصبانیت پام رو تکون میدمو خودکار رو دوباره برمیدارم

 

سروش: ترنم با توام؟

 

بدون اینکه نگاش کنم میگم: هیچی

 

میخوام دوباره کارم رو شروع کنم که سروش خودکار رو ازدستم میگیره

 

سروش: ترنم به من نگاه کن

 

بی توجه به سروش به میز کارم خیره میشم

 

سروش: سرت رو بالا بیار ببینم.. چرا از وقتی اومدی نگام نمیکنی؟… تو که دیشب خوب بودی

 

-الان هم خوبم فقط میخوام زودتر کارم تموم بشه

 

دستش رو به طرف چونم میاره… سریع سرم رو عقب میکشم ولی اون طبق معمول پیروز میشه و چونم رو میگیره… سرم رو بالا میاره و با دیدن قیافه ی من بهت زده میگه: تو گریه کردی؟

 

سرم رو تکون میدمو دستش رو با دستام عقب میزنم

 

سروش: ترنم، عزیزم بهم بگو چی شده؟

 

 

به متنا نگاه میکنم

 

سروش: به من نگاه کن ترنم

 

———–

 

با حرص میگم: چی میخوای؟

 

سروش: میخوام بدونم چی شده؟.. چرا گریه کردی؟

 

-چیزی نشده

 

سروش: ترنم

 

 

با صدای بلندتری میگه: ترنم

 

با عصبانیت از جام بلند میشم و با صدای بلندی میگم: هان… چته؟.. هی ترنم ترنم راه انداختی.. خستم کردین.. هم تو هم بقیه… چرا دست از سرم برنمیدارین… نمیخوام بگم.. مگه زوره.. زندگی رو برام جهنم کردین…مشکلات من مال خودمه.. اگه دوست داشتم زودتر از اینا بهت میگفتم

 

سروش کپ میکنه و با چشمای گرد شده نگام میکنه.. انگار باور نداره این منم که اینجوری دارم باهاش حرف میزنم ولی دست خودم نیست فشار زیادی رومه و دلم میخواد عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم

 

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم… سروش کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره

 

حس میکنم همه ی انرژیم رو از دست دادم.. میخوام بشینم که سروش با اخمایی در هم با دست چپش به بازوم چنگ میزنه

 

مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و با حرص میگه: دفعه ی آخرت باشه که اینجوری جواب من رو میدی ترنم.. میدونی که عصبانی بشم دیگه کسی حریف من نمیشه نگام رو ازش میگیرمو میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که با اون یکی دستش صورتم رو میگیره و مجبورم میکنه که نگاش کنم

 

سروش: من اگه بخوام چیزی رو بفهمم به هر قیمتی شده میفهمم.. پس خودت به زبون خوش زبون باز کن تا مجبورت نکردم

 

با ناراحتی نگاش میکنم… انگار متوجه میشه زیادی تند رفته چون فشار دستاش رو کم میکنه و میگه: آخه دختر خوب چرا اینقدر من و خودت رو اذیت میکنی؟.. من که کاریت ندارم… خودت میدونی که چقدر نگرانتم وقتی جوابم رو نمیدی بیشتر از قبل دلشوره میگیرم… وقتی اینجوری میبینمت دلم هزار راه میره پس ترنم ازت خواهش میکنم که بهم بگو چته؟… اون از اول که دیر اومدی و اون هم از بعدش که اصلا نگام نکردی… اون هم از بعدترش که اصلا حواست به کار نبود این هم از الان که متوجه میشم قبل از اینکه بیای شرکت کلی گریه کردی… بهم بگو چی شده… برام حرف بزن

 

آروم گونمو نوازش میکنه و من رو تو چشماش غرق میکنه… این پسر چی داره که من اینجور اسیر و شیداش هستم… خوب میدونه داره چیکار میکنه برعکس من که هیچی از اطراف حالیم نیست… همه ی حواسم فقط به نگاه مهربونشه

 

همونجور که با انگشت اشارش گونمو نوازش میکنه آروم میگه: بهم بگو عزیزم.. بهم بگو چی شده که اینقدر ناراحت و پریشونی

 

 

لبخند مهربونی میزنه و میگه: کی باعث شد اشکات در بیاد خانمی؟

 

ناخواسته زیرلب زمزمه میکنم: مهران

 

چشماش پر از نگرانی میشن: مهران چی؟

 

-چی؟

 

آروم تکونم میده و میگه: ترنم با توام… مهران چی؟

 

تازه به خودم میام و میفهمم باز یه گند جدید زدم

 

-هان؟

 

سروش: ترنم

 

-هیچی.. هیچی.. الان کارا رو سر و سامون میدم و متنا رو ترجمه میکنم

 

سروش با عصبانیت تکونم میده و میگه: ترجمه میخوام چیکار.. میگم مهران چی؟

 

از فشار وارده به بازوم صورتم جمع میشه

 

-سروش ولم کن… بازوم درد گرفت

 

فشار دستش رو بیشتر میکنه… انگار متوجه ی حرفام نمیشه

 

سروش: بهم بگو مهران چه غلطی کرده؟

 

-هیچی به خدا

 

سروش با حرص میگه: دست میذاری رو نقطه ضعف من و بعد همد خیلی راحت میگی هیچی

 

از شدت درد اشک تو چشمام جمع میشه

 

سروش: بهت میگم مهران چه غلطی کرده؟

 

وقتی سکوتم رو میبینه میگه: باشه خودت خواستی ترنم

 

یهو ولم میکنه و با خشم ادامه میده: دیگه برام چاره ای نذاشتی میرم از خودش میپرسم 

 

«چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم

 

 

چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

 

 

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش

 

 

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم»