پارت دو از تنفر تا عشق
خدایی خوشتون نیومد؟
همش دوتا نظر خورد قبلی
اگه دوس ندارین همین اول بگین دیگه ننویسم و وقتم و هدر ندم
هیی
بازم میگم این رمان کپی نننننیست
و خودم نوشتم
بزن ادامه
(پارت دو )
تو پذیرایی روی مبلای سلطنتی نشستیم
من که از سلطنتیا خوشم نمیاد چون مثله سنگ سفته
من از راحتیا خوشم میاد
ولی با اون خط و نشونایی که بابام واسم کشید
بهتره همین جا روی سلطنتیا بشینم
*&*&*&*
یک ساعت بود نشسته بودیم و همش بابا و زن عمو و عمو و ادرین حرف میزدن
منه بدبختم که چیزی سر در نمیاوردم
ولی از طرفی هم حوصله ام سر رفته بود
یکی نیست بگه بابا این مرینت بدبختم تو بحثاتون شریک کنید حوصله اش سر رفته
دیگه واقعا داشت حالم از اون محیط بهم میخورد
گرم بود و یه جور حس حالت تهوه بهم دست داده بود
با یک ببخشید بلند شدم و بدونه اینکه اجازه بدم کسی حرفی بزنه به سمت حیاط رفتم...وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم یکم حالم بهتر شد
خنک شده بودم و حالت تهوه نداشتم تو حال خودم بودم که...
(فعلا پایان فلش بک )
با صدای تقه ای که به در خورد از خواب بیدار شدم و سرم و از روی میزم برداشتم
انقدر به یاد اوریه اون خواطره فکر کردم که خوابم برد و داشتم تو خواب مرورشو میدیدم
واقعا لعنت بر خرمگس معرکه
در و باز کردم
بفرمایید اینم خر مگس گرامی
الیا-سلام خره
-تربیت نداری دیگه
الیا ابروای بالا انداخت و گفت:چته؟...تو که خودت فوشای ناجور تر به من میدادی...بگو بینم چیشده
-برو الیا حوصله نرم
الیا اخمی کرد و گفت:برو گمشو...منه احمق و بگو با چه بدبختی ای در و باز کردم تا تورو ببینم...بنال تا نزدم داغونت نکردم
-اه...اول تو بگو
الیا:من؟....منظورت از اینکه تو بگو چیه؟
-بگو چجوری از بابام کلید گرفتی
الیا:اووو بابای توام چقدر میده...نداد بداخلاق منم به هوای اینکه از خونه زدم بیرون اومدم اتاق تو
با چشمای گرد گفتم:پس چجوری در و باز کردی؟
الیا:اومم خب راستش با این
یک سنجاق از تو سرش در اورد و بهش اشاره کرد
-خاک بر سرت تو که بازم از این کارا کردی
الیا:عه چرا حرف مفت میزنی من دیگه کاری به کاره این کارا نداشتم ایندفعه هم مجوور شدم
اهی کشیدم و روی تخت نشستم و دستامو پشتم تکیه دادم
الیا:حالا که فهمیدی چقدر بدبختی کشیدم تا ببینمت زود باش بگو قضیه چیه
-هیی.....راستش...بابام هر سال من و چکاب میکنه میدونی دیگه اصلا از من دلخوشی نداره و واسه همین دنبال بهانه س تا با دلیل من و از خونه اش بیرون کنه یا زجر بده
الیا:چی...خو چکاب کنه...این کجاش زجره خره
کلافه گفتم:الیا اگه قراره تا اخرش هیی وسط حرفم بپری نمیگم اگه دوست داری بشنوی دهنتو ببند و بزار حرفم و بزنم
باشه ای گفت و منتظر کنارم نشست
-اه...پنج هفته پیش رفتیم و ازمایش دادیم
بعد از یک هفته دوباره...و پنج دفعه رفتیم
حالا گسئله اینه که هر پنج ازمایش از هر پنج ازمایشگاه
میگن من دیگه دختر نیستم و ...(اینجا گریه اش میگیره )و زنم
هق هق میکردم
فکر کردم الیا الاناست بزنه تو دهتم و بگه خاک برسرت
ولی بعد از مدتی من و تو بغل گرفته اونم گریه میکرد
الیا:من...من مطمئنم بیگناهی
بعد از مدتی از بغل هم اومدیم بیردون که الیا گفت:ببینم میدونی کی بهت تجاوز کرده؟
-راستش و بخوای داشتم از دیشب تا حالا بهش فکر میکردم
الیا:فکر میکردی؟...خب به نتیجه هم رسیدی؟
با حرص گفتم:بله اگر جنابعالی مثه خرمگس معزکه نمیومد حتما تا الان فهمیده بودم چون داشت یه چیزی یادم میومد
الیا با کنجکاوی گفت:تا الان به کجاش رسیدی؟...کم کم برام بگو حتما دوباره یادت میاد
(ماجرا رو تا جایی که فلش بک و خوندید و تعریف کرد )
تعریف کردم که الیا گفت:که چی....چه اتفاقی افتاد؟
-ام خب نمیدونم یادم نیس
الیا:هوووف الزایمر گرفتیا فکر کن حتما یادت میاد
*&**&&&*&&***
کلی فکر کردم ولی یادم نیومد
قرار شد الیا بره و فردا به هوای اینکه کتابی ازم میخواد بیاد و منم تا اون موقع فک کنم تا یادم بیاد و وقتی که اومد بهش بگم تا باهم فکر کنیم ببینیم چی میشه
شب شد خوابیدم
فکر کردم ولی یادم نیومد
صبح با سر و صدای صدای یک دختر بلند شدم
صدای کتی بود
اومد بالا در و باز کرد
بابا پشتش کلافه بود
-بابا همه چیزو بهش گفتی
کتی جلو اومد:هه بله از دوستتو که دوست منم هست الیا شنیدم
-کاترین به خدا من کاری نکردم
سیلی ای تو گوشم فرود اومد:اسم من و به زبون کثیفت نیار حیف اسم من
با همون عصبانیت رفت و درم محکم بست
جلوی تخت روی زمین نشستم سرم و با دستام گرفتم و دوباره کاری که این چن وقته شده بود سنگ صبورم
گریه کردم
*******
پایان
با اینکه نظرات قبلی کم بود دادم
اگه نظرات بالا باشه همیشه همینجوری زود زود میدم
هیی
کاری ندارید؟
بای