خودتون و بکشید بازم میگم 

این رمان کپی نننیست و خودم نوشتم 

بزنید ادامه

(پارت سه )

اخه چرا...واقعا چرا

اون از مرگ مادرم

اون از اخلاق سرد پدرم

اون از بدبختیایی که سر این انگ هرزگی کشیدم دارم میکشم

اینم از این که یکی از دوستای صمیمیم...هق...به من...هق....اعتماد نداره

ااه کاش میتونستم خودم و از این دنیا راحت کنم

اره خودم و راحت میکنم

به سمت حموم رفتم تا با تیغ خودکشی کنم

اما نه من باید زنده بمونم

حداقل تا زمانی که اون عوضی ای که این بلا رو سرم اورده پیدا کنم و یک بلایی سرش بیارم بعد سرم و بزارم و بمیرم

برگشتم تو اتاق

*&*&*&*

عصر بود که الیا اومد تو اتاق

-سلام

الیا با ناراحتی گفت:ببخشید مارینت من نمیدونستم کتی بهت انقدر بی اعتماده وگرنه بهش نمیگفتم

-اه...ولش کن

الیا:خب راستی چیزی یادت اومد؟

حرفی نزدم 

پشت پنجره رفتم و پرده رو یکم کنار دادم و تو حیاط درست به تاب نگاه کردم

*فلش بک*

که دستی رو شونم نشست

بسم الله الرحمان الرحیم

این دیگه کیه

درسته روی تاب نشسته بودم 

اما تاب گوشه ی حیاط بود و از خونه فاصله داشت اگه جیغم میزدم کسی نمیشنید

با ترس به کسی که دستش رو شونمه نگاه کردم

هووف خداروسکر اینکه ادرینه(فرزندم به هیچکس اعتماد نکن)

-کاری داشتی؟

ادرین:ااا نه راستش میخوام که برام یک کاری بکنی

نگاش کردم:چیکار؟

*پایان فلش بک*

با صدای الیا از خیالم بیرون اومدم(الیا دقیقا منم...کخ دریم😂✌)

الیا:چیشد؟کجایی؟

با حرص نالیدم:د اخه چرا خفه خون نمیگیری...داشت یادم میومد

اهی کشید و گفت:من خیلی به ارزم...ببخشید ماری

-هیی خودتو ناراحت کن بالاخره دوباره یادم میاد اشکالی نداره

نشستم رو صندلیم و چرخیدم طرف الیا

-خب بگو چخبر از نامزدت کیم؟(الیا خودش تو این داستان داستان دره😂)

چهرش غمگین شد

با غم خاصی که تو چشماش بود گفت:بهم خورد

جا خوردم

الیا و کیم عاشقانه همو دوست داشتن مگه میشه به این زودی

-اخ..اخه چرا...شماها که همش دو ماهه نامزدید

پوزخندی زد و شروع کرد به گفتن ماجراش:هه...دو ماه نه دو سال

-وات؟دو سال؟چجوری؟

الیا:من و کیم از دو سال پیش عاشق هم شدیم

اون منو با وعده وعید و این حرفای عاشقانه که دوسم داره خامم کرد

ار روز واسم گل و کادو میفرستاد

پیامای عاشقانه 

رستوران رفتنای پی در پی

با اشکی که تو چشماش جمع شده بود تو چشمام نگاه کرد و گفت:kiss های...

اشکاش امونش ندادن

دلم براش کباب شد بدونه پلک زدن لشکام قطره قطره فرو میریخت

تو بغلم گرفتمش:الهی واست بمیرم که درد دلت از درد دل من بیشتره

انقدر گریه کرد که تو بغلم خوابش برد 

با سختی روی تخت خوابوندمش

ای وای 

ازش اصلا نپرسیدم که چرا بهم خورد

حالا باید تا موقعی که بیدار میشه از فضدلی کنجکاوی و غم بترکم

نگاهی به چهره ی غم زدش کردم

بعد جلوی اینه به چهره ی بدبخته خودم نگاه کردم

اااه

چقدر ما شبیه همیم

برای سرگرم کردن خودم 

کاموا و شالگردنی که اخرین روزای عمر مادرم،مادرم می بافتش

اخ که چقدر دلم براش تنگ شده

برای عطر تنش

برای مهربونیش

برای بغل کردنس و بوسیدنش

برداشتم و شروع به بافتن کردم

من و پدر و مادرم زندگیه خیلی خوبی داشتیم تا اینکه به پدرم پیشنهاد کار تو یک شرکت داده شد

پدرم بعد از مدتی که کسب و کارش خوب گرفت طمع کرد

شبا با مادرم دعوا داشت

خیلی اوقات با چشم خودم از لای در اتاقم میدیدم حتی گاهی هم کتکش میزد

قلبم درد میگیره وقتی یاد زجه های مادرم میوفتم

دلم پاره پاره میشه وقتی یادم میاد بابام شبا با دخترای جو واجور بود

دلم میشکنه وقتی یاد زمانی میوفتم که مادرم تو خواب از درد گاهی جیغ میکشید و من کاری ازم بر نمیومد

همش 9 سالم بود که مادرم مرد

دکترا گفتن از سرطان

ولی من میگم دق کرد

از دست بابام

از دست کتکاش

از دست اون دخترا

الیا تو تخت وولی خورد گه فهمیدم بیدار شده

********

پایان

این پارت یک کوچولو کمتر بود

ببینید من امروز چهار پارت دادم

اگه نظرات بالا باشه همینجوری میدم

بایی❤