پارت 4 From hatred to love

amily · 09:15 1400/06/27

این رمان کپی ننننیست

خودم نوشتم 

کپی داستان=حرام

این پارتم به افتخار یلدا

بچه ها یه چیزی من عصر باید برم لباس فرمم و تحویل بگیرم ممکنه عصر پارت ندم ولی شب به احتمال میدم

بزن ادامه

(پارت چهار)

روی تخت نشست با چهره خواب الو گفت:هامم...من چرا خوابیدم؟

-داشتی از کیم میگفتی که گریه ات گرفت و تو بغلم خوابت برد

نگاهش دوباره غمگین شد

-الیا نمیخوام ناراحتت کنم ولی واقعا چیشده...تو و کیم تو و کیم عاشق هم..

حرفم و قطع کرد:من باید برم مارینت دیرم شده

-اه...باشه خدافظ

کیفش و برداشت موقع رفتن بدونه اینکه برگرده با صدایی که معلوم بود از بغض شدید گرفته گفت:کیم زن داره

و رفت

کیم زن داره؟

یعنی چی؟

کیم...نه...کیم که...یعنی هرزگی کرده؟

یا واقعا زن تو شناسنامه ای داره؟

نه بابا غیره ممکنه

ای الیا توروحت که اومدی و فکرم و از اینکه هست بیشتر مشغول کردی

خودمو پرت کردم روی تخت

چرا حس میکنم توی اون خواطره ام یک اتفاق بدی افتاده؟

چرا یادم رفته؟

چجوری من دختر نیستم و خودم نمیدونم؟

چجوری کیم زن داره با اینکه عاشقانه عاشق الیا بود؟

وای سرم داره میترکه

چرا این همه دردسر دارم

چرا باید انقدر بدبختی بکشم

هوووف

دوباره خواب

*&*&*&

تو بیابون بودم

چشمام تار میدید 

دور و اطراف و خوب نمیدیدم

جلوی پام ندیدم

پام گیر کرد به سنگ و من افتادم

یک نفر از بازوم گرفت

بوی عطر مردونه ای تو بینیم پیچید که برام خیلی اشنا بود

سر بلند کردم

بلندم کرد

تار میدیدمش

چشمامو مالوندم داشت واضح میشد

ولی یکدفعه همه جا نور سفیدی پخش شد

چشمامو باز کردم

دستی به صورتم کشیدم

وای خدای من 

یه خواب بود(کخ درم😂✌)

چقدر بوی عطرش برام اشنا بود

از اون عطرایی نبود که همه بزنن

منظورم اون نیست

از اونایی که دیوونه کنندس

(فلش بک)

-چیکار؟

ادرین:فقط میخوام یک دختری رو از سرم باز کنم و به کمک تو احتیاج دارم

(پایان فلش بک )(جدی جدی مرض دارم😂✌)

به پنجره ی اتاقم نگاه کردم

لباس خوابم و عوض کردم

دیگه تحمل این اتاق و خونه رو ندارم

میخوام برم

این جوری فقط تو فکر بیشتر فرو میرم و کم کم همین باعث میشه دیوونه بشم

خسته ام

خیلی خسته

ولی باید برم

نمیخوام فرار کنم

چون حتما گیر یکی بدتر از بابا میوفتم

پس میرم فقط هواخوری

شاید سر راه یه سر به عمو هم زدم

*&*&*&*&

تو خیابون خیس تهران قدم میزدم

تهران همیشه شلوغ بود ولی الان خلوت بود

شاید چون بارون میاد مردم دوس ندارن خیس شن

ولی من عاشق بارونم

چون وقتی خیس میشم میفهمم اسمونم دلش گرفته

و داره گریه هاش و رو سر من میریزه

اه

همینجور میرفتم

یک لحظه وایستادم

وایسا ببینم

من الان کجام؟

سرمو چرخوندم که بیمارستان عمو رو دیدم

چه جالب

خود به خود به این سمت کشیده شدم

خب...من که تا این جا اومدم بزار برم یه سلامی هم به عمو و زن عمو کنم

هنزفریم و از تو گوشم در اوردم و با گوشیم تو کیفم گذاشتم

وارده بیمارستان شدم

چون بخاری روشن بود روی درجه ی زیاد

منم که لیچه اب

سرمایی تو بدنم باعث شد به لرزم

کامل وارد شدم

************

پایان

مدنم کمه و تازه ممکنه بعد ازظهرم نتونم بدم

ولی شما نامردا هم نظراتتون کم بود

به هر حال عصر و شبم اگه تونستم میدم

بایی❤