پارت 5 From hatred to love

amily · 14:47 1400/06/27

این رمان کپی نیست خودم نوشتم😂✌

بزن ادامه

(پارت پنج)

با ورودم عمو رو دیدم که داشت با پرستارا حرف میزد

تا نگاهش به من افتاد جواب اونا رو داد جلو اومد بغلم کرد:چه عجب مرینت بی وفا...چیشده یاده ما کردی مرینت خانوم

خنده ای کردم

البته از ته دل نبود

مگه میشه بعد از اون اتفاق بخندم؟

الانم فقط برای دل عمو خندیدم

-هیی عمو جان ما که خودمون درگیریم

خندید و من و به اتاق مشترک خودش و زن عمو برد

با زن عمو هم روبوسی کردم 

بعد از مدتی که حرف زدیم

هوا دیگه کاملا تاریک شده بود

به ساعت مچیم نگاه کردم و بلند گفتم:ای وای ساعت هشت بابا منو میکشه

کیفم و چنگ زدم و خواستم از اتاق خارج شم که عمو گفت:وایسا بزار ادرین ببرت

باشه ای گفتم 

عمو از اتاق خارج شد بعد از مدتی کوتاه اومد و گفت:برو دخترم ادرین دم در منتظرته 

-ممنون عمو جان خدافظ ....خدافظ زن عمو

زن عمو:خدافظ عزیز دلم

از بیمارستان خارج شد

از کله ی زردش فهمیدم ادرین(😂✌)

در کنار راننده رو باز کردم و نشستم

-سلام

ادرین:سلام

بدونه حرف ماشین و روشن کرد صدای اهنگ و تا اخر زیاد کرد

یک لحظه با دمم بوی عطر مردونه ای که دیشب تو خواب حس کرده بودم و حس کردم

این...این بو...دقیقا بوی عطر اون پسره ی دیشبی تو خوابمه

ادرین حرف نمیزد و تمام راه با اخم به جاده نگاه میکرد

(فلش بک )

-فقط یه امشب باهات میام خیال برت نداره

ادرین خنده ی اروم مردونه ای کرد و گفت:نگران نباش...ولی این لطفتو هیچ وقت یادم نمیره

لبخند کجی گوشه ی لبم جا گرفت

دستمو دور بازوش حلقه کردم و باهم وارد اسانسور شدیم

استرش داشتم

و همونطور نگران

نمیدونم چرا ولی شاید

چون این جایی که میخواستیم بریم جای خوبی نبود

ولی نه

نمیدونم ولی در کل خیلی دلم شور میزد

دلم بهم گواهیه یک اتفاقه بد و میداد

با باز شدن در اسانسور و بعد ورودمون به اون واحد

از صحنه ای که رو به روم میدیدم 

خود به خود دستم که دور بازوی ادرین بود محکم تر شد

دختر و پسر قاطی با هم میرقصیدن 

ادم وارم نه ها از اون رقص ناجورا

دلشورم صد چندان شد 

حالم اصلا خوب نبود

میخواستم به ادرین بگم منصرف شدم که یک دختر با همون مشخصاتی که ادرین از اون دختره گفته بود

با اون عکسی که نشون داده بود هم تطبیق داشت

جلومون اومد

هر چی جدی و مغروریت و عشق و ناز و عشوه تو وجودم بود ریختم تو صورتم

دخنره:هه میبینم با خوشگلا میپری...انقدر قدت بلند شده که ما رو دیگه نمیبینی

قبل از اینکه ادرین چیزی بگی با عشوه خرکی گفتم:ببخشید عزیزم ایشون همون خانمین که به من گفتی

ادرین اول متعجب شد ولی بعد با لبخندی که رو لبم دید لبخندی زد و گفت:اره عزیز دلم این خانوم همون ز.ن.س

زنس رو هجی کرد و گفت

انگار مخصوصا میخاس بگه که دختر نیست

رفتیم و تو جمعیت نشستیم

روی کاناپه سه نفره فقط جای یک نفر بود ادرین نشست

مسره ی بی شعور یه تعارفم نزد که خانما مقدم ترن و...اه

که دیدم دستمو گرفت و تا به خودم بیام منو نشوند رو پاش

اب دهنمو به سختی قورت

دستش دور کمر باریکم حلقه شد اروم گفتم:چیکار میکنی ادرین؟

ادرین:اومم...چیه نکنه میخاسی تا صب یا من وایسم یا تو؟

راس میگف ولی از این وضعیتم خوشم نمیومد

وسطلی مهمونی ادرین منو نشوند جای خودش و گفت:بشین برم یکم لااقل شراب بخورم داره بهم چشمک میزنع

-باش

رفت داشتم نگاش میکردم 

داشت میومد شراب و میخورد وسطای راه تمومش کرد 

لیوان بدست داشت میومد که لیوان از دستش افتاد

چند تیکه تو دستش فرو رفت که صورتش مچاله شد

دو دل بودم که برم یا نع 

اخرش پاشدم رفتم 

دستمالی دراوردم شیشه ها رو در اوردم

که دیدم خیره داره به جایی نگاه میکنه

رد نگاشو گرفتم

دیدم لباس از رو پام رفته کنار و رونم تو معرض دیدش قرار داده(لباسش سادس استین داره و پوشیده و بلنده ولی جلو ی پاش از وسطای رونش یک چاک داره تا پایین لباس)

تو دلم گفتم:پسره ی هیزه چندش

دامنو رو پام انداختم که نگاشو گرفت خواستم دستشو ببندم که بازومو محکم گرفت

با این حرکتش نگاش کردم

(پایان فلش بک )(هار هار هار هار بمانید در خماریش😂✋)

*ادرین*

تمام راه سعی میکردم نگاش نکنم

اخه مگه رومم میشد نگاش کنم

چطور تونستم این کار و با خودش و خودم بکنم؟

دیگه رسیده بودیم

ترمز کردم و منتظر شدم پیاده شه

ولی پیاده نشد

به اجبار برگشتم طرفش 

سرشو به در تکیه داده بود و خوابش برده بود

دلم براش سوخت

بی اختیار دست بردم موهای چتریشو که از زیر شال بیرون اومده بود رو که حالا روی صورتش بود رو کنار دادم و به چهره ی مظلومیش نگاه کردم

نباید این طوری میشد نباید

اه

رومو ازش گرفتم و صداش زدم بیدار شد بعد از چند دیقه که کش و قوصی به بدنش داد تشکری کرد و بعد از خداحافظی پیاده شد و رفت.

*******

پایان

این پارت طولانی تر بودا

نظر بدیددددددددددددد کم باشه واقعا ادامه نمدم

بای💔