بۼۻ ڮڹ...ڲڕيۿ ڬڼ...ڋڨ ڮڼ...ٳمٲ بٳ آډماې بي اړزڜ دږڍ دڷ ڹڬڼ❥჻

-سروش چرا زور میگی؟.. خودت هم که بهم بی احساس نیستی

 

سروش: دلم نمیخواد با اون پسره زیر یه سقف باشی

 

-خب من هم دلم نمیخواد با تو زیر یه سقف باشم

 

سروش: اونوقت چرا؟

 

-چون تو… تو….

 

نمیتونم بگم چون تو رو بیشتر از جونم دوست دارم.. تو هم که مراعات نمیکنی و من رو وابسته تر از قبل میکنی… صد در صد با زندگی با تو مقاومتم میشکنه.. دلم میخواد همه ی اینا رو بگم ولی زبونم نمیچرخه… ایکاش سالم بودم و قبولت میکردم… چطور میتونم پدرم رو ببخشم.. کسی که باعث تمام این بلاها شد.. کسی که باعث شد کلیه ام آسیب ببینه و اسیر دست اون خلافکارا بشم و در نهایت از نعمت مادر شدن محروم بشم.. اگه نتونم هیچوقت مادر بشم چیکار کنم؟… میترسم… واقعا میترسم بهش بعله رو بدم و بعد تا آخر عمر شرمندش بشم

 

«آخر جنون میدانی کجاست!

 

به خاطر تو از تو عبور کردن

 

همیشه که نباید مجنون وار سر به به بیابان گذاشت

 

مجنون ها گاهی مثل من اند

 

منی که تو را به لیست آرزوهای نداشته ام

 

اضافه کردم…

 

گذشتم به همان محکمی که پای

 

داشتنت مانده بودم»

 

سروش با شیطنت میگه: من چی؟

 

آهی میکشم و میگم: چون تو خیلی زورگویی

 

———

 

سروش: عیبی نداره کوچولو… عادت میکنی

 

همونجور که به سمت میزم میرم میگم: باهات شوخی ندارم سروش.. نمیتونم قبول کنم… اصلا اگه به خطرناک بودنه تو که از مهران هم خطرناک تری

 

پشت سرم میاد و میگه: اول و آخرش مال خودمی… الکی این همه ناز نکن

 

پشت میزم میشینم و میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه

 

سروش: شتر شاید ولی سروش نه اما در مورد خونه هم باید بگم نترس حالا حالاها کارت ندارم.. برای اینکه راحت باشی این مدت با مامان و بابام زندگی میکنم

 

-گفتم نه

 

سروش: دیگه مشکل چیه؟

 

-تو خونه ی تو راحت نیستم

 

سروش: ترنم داری اون روی من رو بالا میاریا

 

دلم میخواد از خونه ی مهران برم ولی وقتی میخوام سروش رو جواب کنم حس میکنم کار درستی نیست تو آپارتمانش موندگار بشم.. با رفتن به آپارتمان سروش یعنی قبولش کردم.. وقتی قبول کردم برم خونه ی مهران، اون رو برادر ماندانا میدونستم.. به حرف امیر ایمان داشتم… به مهران احساسی نداشتم..

 

با حرص به موهاش چنگ میزنه و میگه: بابا من قول میدم اصلا از صدکیلومتری اون آپارتمان رد نشم

 

-درست نیست

 

سروش: چی درست نیست؟

 

-من یه بار پیشنهاد امیر رو قبول کردم و رفتم خونه ی یه پسر غریبه برای هفت پشتم بسه

 

دلخور میگه: حالا من شدم غریبه

 

-آره.. تو و مهران با هم فرقی ندارین

 

با ناراحتی میگه: با طاهر صحبت میکنم تا تو و طاهر یه مدت تو آپارتمانم باشین

 

-نمیخوام.. نمیخوام تو خونه ی تو باشم.. نمیخوام هزار نفر پشت سرم حرف بزنند که با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه

 

سروش: اه… تو به حرف مردم چیکار داری؟ 

 

-تو این مدت یه خورده بیشتر حواسم رو جمع میکنم و سعی میکنم از مهران دوری کنم تا طاهر خونه پیدا کنه

 

چشماش رو میبنده و با حرص میگه: یعنی میخوای باز بری خونه ی اون پسره ی لندهور… اینجوری ازت بد نمیگن

 

-الان کسی از ماجرا خبر نداره… کسی مهران رو نمیشناسه ولی تو شناخته شده ای.. یکی من رو ببینه کارم تمومه ولی تو خونه ی مهران که باشم کسی من رو نمیشناسه نهایتش هم اگه کسی من رو ببینه ماندانا میگه من هم تو اون خونه بودم و اینجوری دهن همه بسته میشه

 

سروش: بهونه های بنی اسرائیلی برای من نیار.. در یک کلام بگو نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص

 

لبخند غمگینی میزنم و میگم: باشه.. همینو میگم… نمیخوام بیام آپارتمانت و خلاص

 

سروش: من که میدونم یه موضوعی هست که داری از من مخفی میکنی وگرنه دلیلی برای دوری وجود نداشت

 

 

سروش: بالاخره میفهمم

 

-سروش تمومش کن… ممنون که نگرانم هستی مطمئن باش جای من امنه این چند شب هم…….

 

وسط حرفم میپره و خشمگین میگه: این چند شب واست تو هتل یکی از دوستام اتاق میگیرم…اگه جرات داری باز مخالفت کن

 

-اما…….

 

با داد میگه: ترنم

 

-چرا زور میگی؟

 

————–

 

سروش: اگه این دفعه هم مخالفت کنی دیگه طاهر رو به جونت میندازم

 

-خیلی خودخواهی

 

سروش: هر جور دوست داری فکر کن

 

 

سروش: قبول

 

فقط سرم و تکون میدم

 

سروش: جوابی نشنیدم

 

-باشه.. فقط……….

 

سروش: باز چه بهونه ای داری؟

 

-میخواستم بگم پول ندارم

 

دلخور نگام میکنه و میگه: چطور از اون پسره قرض میگیری ولی حاضر نیستی از من چیزی رو قبول کنی

 

آهی میکشم و هیچی نمیگم

 

سروش: چرا دیشب پول طاهر رو قبول نکردی؟

 

-ترجیح میدم خرج و مخارجم رو خودم در بیارم.. اگه مجبور نبودم هیچوقت اجازه نمیدادم طاهر پول خونه رو بده ولی از اونجایی که خوب میدونستم که نمیتونم واسه ی همیشه مزاحم مهران باشم قبول کردم.. هر چند دلم زیاد راضی نیست

 

سروش: بیخود، وظیفشه

 

-طاهر هنوز خونه پیدا نکرده؟

 

سروش: اتفاقا صبح باهاش حرف زدم.. از یه خونه خوشش اومده صاحبش شهرستانه… چند روز دیگه میاد

 

سری تکون میدم و چیزی نمیگم

 

سروش: پس قضیه هتل اکی شد دیگه

 

-اوهوم… فقط خوشم نمیاد از صبح تا غروب به هوای سر زدن به من اونجا باشی

 

سروش: محبت هم بهت نیومده

 

-به مهران هم کاری نداشته باش

 

سروش: حال اون بچه پررو رو که حتما میگیرم

 

-سروش

 

سروش: تو هم که فقط طرفداریش رو کن

 

-کاریش که نداری؟

 

سروش: اگه حواسش به کاراش باشه.. نه

 

-به طاهر که در این مورد چیزی نمیگی؟

 

سروش: نه.. حالا خیال جنابعالی راحت شد؟

 

-اوهوم… فقط باید به مهران اطلاع بدم که میخوام تو هتل اتاق بگیرم

 

با حرص میگه: لازم نکرده به اون پسره راپورت کارات رو بدی

 

میخوام جواب حرفش رو بدم که با سر و صدایی که از بیرون میاد حرف تو دهنم میمونه

 

سروش متعجب نگام میکنه

 

-چی شده؟

 

سروش: نمیدونم.. تو به کارات برس… من برم ببینم چه خبره

 

سری تکون میدمو هیچی نمیگم

 

سروش هم به سمت در میره همینکه در اتاق باز میشه صدای آشنایی رو میشنوم اما سروش بلافاصله از اتاق خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده

 

-یعنی خودش بود؟

 

گوشام رو تیز میکنم اما چیزی نمیشنوم

 

طاقت نمیارمو از جام بلند میشم… به سمت در میرم و چند لحظه ای مکث میکنم.. هیچ صدایی از بیرون نمیاد… در رو باز میکنم و از اتاق خارج میشم کسی رو به جز منشی نمیبینم

 

با صدای منشی به خودم میام

 

—————

 

منشی: چی میخوای؟

 

-میتونم بپرسم کی اومده بود؟

 

منشی با پوزخند نگام میکنه

 

دلیل رفتاراش رو نمیفهمم… با حرص نگام رو ازش میگیرم و میخوام از کنارش رد بشم که میگه: اینجوری وقت کشی میکنی تا کارات بمونه و بعد با رئیس تو شرکت تنها بشی

 

-واقعا برات متاسفم

 

از کنارش رد میشم ولی صداش رو میشنوم که میگه: برای خودت متاسف باش بدبخت… فکر کردی چند بار میتونی راضیش کنی.. آخرش هم بعد از اینکه به هدفش رسید نه تنها از اتاقش بلکه از این شرکت پرتت میکنه بیرون..

 

بی تفاوت به راهم ادامه میدم… شک ندارم برای یه لحظه صدای طاها رو شنیدم.. همینجور که به راهم ادامه میدم دنبال سروش هم میگردم

 

-پس کجا رفته؟… یعنی واقعا طاها اومده؟

 

میرسم به اتاقی که منشی میگفت اتاق مترجمه ولی سروش اجازه ی کار توی اون اتاق رو به من نداد.. میخوام از کنارش بگذرم که صدای خشن سروش رو میشنوم

 

سروش: هیچ معلومه چی داری میگی؟

 

طاها: سروش باور کن اگه ناچار نبودم نمیومدم

 

پس حدسم درست بود.. صدا صدای طاها بود… اخمام تو هم میره… اون هم مثل عمو و پدربزرگ فقط به فکر آبروشه.. دلم نمیخواد سر راهم سبز بشه

 

سروش: طاهر کجاست؟

 

طاها: هر چقدر بهش التماس کردم فایده ای نداشت… الان هم شرکته.. نمیدونه اومدم

 

سروش: وضعیت ترنم خوب نیست اون فعلا نمیتونه باهات بیاد

 

دستم رو روی دستگیره ی دره نیمه باز میذارم تا در رو کامل باز کنم.. میخوام بدونم طاها با چه رویی دوباره به دیدنم اومده اما با ادامه ی حرف طاها منصرف میشم

 

طاها: سروش تو رو خدا تو یه کمکی کن.. اگه اوضاع همینجوری پیش بره یه بلایی سر مامان یا بابا میاد… من دیگه ظرفیتم تکمیله.. طاهر هم که فقط میگه الان نه.. من میترسم یه چیزی بشه و بعد دیگه واسه ی جبرانش دیر بشه

 

سروش: مگه حرفای دیشب به گوشت نرسید.. عمو و پدربزرگت یه چیزی هم طلبکار بودن