پارت 6 From hatred to love

amily · 08:58 1400/06/28

این رمان کپی نننیست خودم نوشتم

کپی این داستان=حرام،دزدی

مدنم زیاد اینا رو مگم ول بعضیا برام حرف در میارن

بزن ادامه😐👇

(پارت ششم )

&مارینت&

نفهمیدم چطور وارد عمارت شدم

تا از در وارد شدم پدر سراسیمه ار روی پله ها با عصبانیت بلند شد و به طرفم اومد به اهمیت بهش خواستم از پله ها بالا برم که از کیفم محکم گرفت

که منو انداخت رو زمین

درد زیادی تو کمرم پیچید

اشک تو چشمام جمع شده بود

نگاش کردم که دادزد:تا الان کدوم قبرستونی بودی؟هاااان؟

-پیش عمو بودم

بابا:مگه بهت نگفتم حق نداری پاتو از در بیرون بزارییی؟

با هق هق گفتم:اصن...اصلا دوست...داشتم

محکم خوابوند تو گوشم که با سر رفتم تو زمین

با نفرت نگاش کردم اشکام میریخت

بابا:به هر حال با اینکه دلم میخواد الان اونقدر بزنمت تا جونت در بیاد ولی حیف صد حیف که فروختمت

بلند شد 

تو شک بودم

فروختم؟

کیو؟منو؟

وای...وای خدای من...چرا برای مردم بارون پر نعمت میاد

اما برای من بارون سنگ میباره؟

منو به کی فروخته؟

اشکام تند تند میریخت

از کیفم گرفت و پرتم کرد رو پله ها

ضربه ی محکمی به شکمم خورد 

درد شدیدی توش پیچید

بابا:برو تو اتاقت دلم نمیخواد ریختتو ببینم

با اشک وارد اتاقم شدم سرم و به چنگ گرفتم

خدا لعنتت کنه

از هرچی مرده متنفرم

از تو متنفرم پدر

از اون کسی که این بلا رو سرم اورد متنفرم

&&&&&&&&&

(ادامه ی فلش بکه بچه ها ولی مارینت داره تو خواب میبینه)

نگاش کردم

لبخندی زد و تو یک حرکت منو تو بغل گرفت 

سعی کردم جیغ بزنم

اما با لباش خفه ام کرد

منو برد تو انباری ته باغ

سعی کردم جیغ بکشم ولی اگرم میکشیدم صدامو کسی نمیشنید

ای خدا لعنتم کنه که خوده خرم گفتم باشه

خب معلومه دیگه

این مست کرده تو حاله خودش نیست

حتما الان داره میبرتم کارمو بسازه

.....

جیغی از درد کشیدم و بیهوش شدم

(پایان فلش بک )(دیه فهمیدید کی کرده😐✋)

از خواب پریدم و جیغ خفه ای کشیدم

اد...ادرین 

به من

اشکام دوباره راهشو از سر گرفت

وای خدا سرم

من چیکار کنم

خدایااااا(پارازیت😐...ببخشید برید ادامه😭👇)

&&&&&&

از دیشب خوابم نبرده بود

قرار بود امشب اون یارویی که منو خریده بیاد منو ببره

با غم عظیمی که روی دلم بود پایین رفتم

-بابا...میشه بدونم....که منو تریده؟

بابا در حالی که سرش توی روزنامه بود گفت:نمیدونم

با چهره ی ناشناس تورو خریده امشبم با همون چهره دم در خونه منتظرته سعی کن دیر نکنی

در ضمن فکر نکن رفتی خونش دیگه میتونی برگردی اینجا

-باید زنش شم؟

بابا:نمیدونم...شاید برای کارگر بخواد دیگه اون به من ربطی نداره

مهم اینه که پولی خوبی بهم داد

اهی کشیدم

یعنی من انقدر بدبخت و بی ارزشم که پدرم منو نمیخواد؟

دلم برای اجر به اجره این خونه تنگ میشه

با اینکه سرتاسره این خونه خواطره های بد و بدبختیای منه ولی

خواطراتی که با مادرم داشتم

همش تو این خونه س

اخ که کاش بتونم یه بلایی سره بابامو ادرین و اون کسی که منو خریده بیارم

بعد خودکشی کنم بمیرم راحت شم

هوووف

*******

شب شده بود و من حاضر بودم

با چمدونم دم در نشسته بودم و منتظره عزرائیلی که منو خریده بود بودم

بابا بدو بدو اومد طرفم

گفت:با چهره ی ناشناس نیومده ولی برای اینکه من نفهمم کیه سره خیابون با ماشین سیاهش وایستاده

برو سره خیابون 

و بدون خداحافظی رفت

چقدر پدرم سنگ دل بود

اه

چمدونه چرخ دارم و تو کفه خیابون خونمون حرکت دادم

سر خیابون که رسیدم ماشینش و دیدم ولی به چهره ی راننده نگاه نکردم

وقتی نشستم چمدونو جلوی پام گذاشتم و برگشتم سمت راننده

از کسی که جلوم میدیدم چشمام گرد شد

*******

پایان

نظر بدیدددددددد

بایی❤