💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۰۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/28 10:52 · خواندن 8 دقیقه

 

"💕عشق پیروزت کند بر خویشتن💕

 

💕عشق آتش می زند در ما و من💕

 

💕عشق را دریاب و خود را واگذار💕

 

💕تا بیابی جان نو ، خورشید وار💕"

 

 

طاها: من به اونا کاری ندارم… حتی ترنم تا آخر عمر تو روم هم نگام نکنه و تو صورتم هم تف بندازه باز هیچی نمیگم سروش.. حتی دیگه برام مهم نیست مردم پشت سرمون چی میگن… فقط یه چیز الان مهمه.. اون هم وجود ترنم توی اون خونه هست

 

سروش: خیلی خودخواهی طاها… تو همین الان ترنم رو به خاطر پدر و مادرت میخوای.. مادرت که به زور میخواست شوهرش بده پدرت هم که دیگه وضعش معلومه.. ترنم با چه امیدی بیاد تو اون خونه… حتی طاهر هم مخالفه

 

طاها:سروش ما همگی اشتباه کردیم اما دلم نمیخواد تاوان اشتباه ماها از دست دادن پدر یا مادرم باشه

 

دلم میریزه… یعنی چی از دست دادن پدر یا مادر… مگه حال مونا و بابا چطوره؟

 

صدای عصبانیه سروش رو میشنوم

 

سروش: میگی چیکار کنم؟… شماها خودتون همه چیز رو خراب کردین.. همین که ترنم پیداش شد به جای اینکه ازش حمایت کنید افتادین دنبالش و به فکر جمع کردن آبروی نداشته تون شدین… دیشب ترنم باورش نمیشد که عمو و پدربزرگت برای بار دوم ترکش کنند

 

طاها: چرا اشتباه اونا رو پای من مینویسی؟؟

 

سروش: چون خبرش به گوشم رسیده که تو هم همراه اون دو نفر سر در خونه ی مهران رفتی و دعوا راه انداختی

 

طاها: من فقط اونجا بودم.. حرفی نزدم

 

سروش: واقعا برات متاسفم طاها.. این بود جبران جبرانی که میگفتی… الان خواهرت به تو و طاهر نیاز داره

 

طاها: من که میخوام جبران کنم

 

سروش: فعلا که فقط داری گند میزنی… به همه فکر میکنی به جز ترنم

 

طاها: اونا پدر و مادر من هستن

 

سروش: مگه پدر و مادر طاهر نیستن.. پس چرا طاهر از ترنم دفاع میکنه

 

….

 

سروش: چیه؟.. ساکت شدی؟

 

 

سروش: چون ترنم دختر زن باباته اون رو مثل ترانه دوست نداری.. درسته؟

 

طاها: سروش

 

سروش: همینه دیگه.. من که میدونم

 

طاها: من ترنم رو دوست دارم

 

سروش: ولی نه مثل ترانه.. نه مثل طاهر.. اونقدرا برات عزیز نیست… اگه جای ترانه و ترنم عوض میشد باز هم اینقدر سنگ همه رو به سینه میزدی

 

طاها: تو جای من بودی چیکار میکردی سروش؟… پدرم دو بار سکته کرده.. زنده بودن و سرپا موندنش بیشتر به معجزه شباهت داره

 

چشمام از شدت تعجب گرد میشن… یعنی حال بابا تا این حد بد بود

 

———-

 

طاها: مادرم تو بخش اعصاب و روان بستری بود… هنوز چند روز هم نمیشه که مرخص شده… اون هم با امید زنده بودن ترنم.. میفهمی سروش؟

 

خدایا این مدت که من نبودم چه خبر شده؟

 

طاها: پدرم هر چقدر گناهکار باشه باز پدرمه.. برام عزیزه.. مادرم هر چقدر اشتباه کرده باشه باز مادرمه… نمیتونم ازشون دل بکنم… فکر میکنی طاهر ناراحت نیست.. اون هم دوست داره به ترنم بگه بیا یه بار پدر و مادرمون رو ببین اما روش نمیشه.. وقتی بهش میگم خیلی سرد میگه نه ولی حرف نگاهش معلومه… معلومه که دلش میخواد همه چی مثل سابق بشه

 

سروش: طاها

 

طاها: درسته طاهر هیچی نمیگه ولی دلیل بر این نیست که نگران پدر و مادرمون نیست.. دیشب خیلی عصبانی بود.. هیچوقت با بابا بلند صحبت نکرده بود چه برسه به داد و فریاد ولی وقتی از گذشته ها گفت و حال بابا بد شد زودی پشیمون شد و به دست و پای بابا افتاد و التماس میکرد که حالش خوب بشه… مامان هم کل دیشب رو فقط گریه کرد.. تا صبح همه بیمارستان بودیم.. میفهمی سروش؟.. حتی اگه ترانه هم جای ترنم بود باز نمیتونستم مامان و بابا رو نادیده بگیرم… مامان و بابا بدجور بی تاب ترنم هستن… اینو بفهم

 

سروش: آخه لعنتی چرا نمیخوای قبول کنی که ترنم با کوچیکترین شوکی ممکنه راهیه بیمارستان بشه… الکی به ظاهر به ظاهر محکمش نگاه نن.. ترنم الان از هر وقت دیگه ای شکننده تره

 

طاها: اصلا حرفی از برگشت ترنم نمیزنم… فقط باهاش صحبت ن یه بار بیاد مامان و بابا رو ببینه.. فقط همین

 

سروش: آخه من چطوری بهش بگم؟

 

طاها: بذار من بگم… سروش قول میدم آزارش ندم… طاهر نمیذاره نزدیکای ترنم آفتابی بشم

 

سروش نفسش رو پر حرص بیرون میده.. از لای در همه ی حرکاتش رو میبینم.. لافه دستی به صورتش میکشه و میگه: نه.. نمیتونم اجازه بدم 

 

طاها: سروش

 

سروش: خودم باهاش حرف میزنم

 

طاها: واقعا؟

 

سروش: آره ولی الان نه

 

طاها با ناامیدی میگه: پس کی؟

 

سروش: یکم بهم فرصت بده… ترنم به یکم آرامش نیاز داره.. بذار یه خورده همه چیز آروم بشه

 

طاها غمگین میگه: باشه.. همه ی چشم امیدم به توهه سروش

 

سروش: ببینم چیکار میتونم کنم… نمیتونم مجبورش کنم.. آخه وقتی خودم هنوز نتونستم برای خودم کاری کنم چطور میتونم برای شما کاری انجام بدم

 

طاها: میتونی سروش.. مطمئنم میتونی

 

سروش فقط سری تکون میده

 

طاها: پس خیالم راحت باشه دیگه.. باهاش صحبت میکنی

 

لبخند تلخی میزنم و در اتاق رو باز میکنم

 

-احتیاجی نیست کسی با من صحبت کنه… من خودم همه چیز رو شنیدم

 

طاها: ترنم

 

سروش با نگرانی نگام میکنه

 

سروش: ترنم تو اینجا چیکار میکنی؟

 

-صدای طاها رو همون اول شنیده بودم

 

طاها غمگین میگه: ترنم من بابت گذشته متاسفم

 

-احتیاجی نیست برای من نقش بازی کنی اگه میخوای این حرفا رو بزنی که به دیدن بابا و مونا بیام.. بدون این حرفا هم میام.. من از اول هم قصدم این بود که یه بار بیام و حرفام رو بهشون بزنم ولی میخواستم اول یه خورده آروم بشم که متاسفانه هیچکس برای یه مدت کوتاه هم که شده تنهام نذاشت تا بشینم و یه خورده با خودم خلوت کنم…

 

—————

 

طاها: ترنم باور کن دارم حقیقت رو میگم… خدا شاهده این حرفا ربطی به مامان و بابا نداره… من از هیچی خبر نداشتم

 

دستمو بالا میارم و میگم: تمومش کن طاها… دیگه برام مهم نیست… تو این مدت به اندازه ی کافی اطرافیانم رو شناختم… دیگه میتونم از نگاه بقیه احساسشون رو نسبت به خودم بدونم

 

طاها: ترنم حال مامان و بابا زیاد خوب نیست

 

از یه چیز مطمئنم اون هم اینه که مونا رو مقصر هیچی نمیدونم ولی در مورد بابا نمیدونم چی بگم.. واقعا نمیدونم برخوردم با بابا چطوری خواهد بود اما با وضع بیماریش صد در صد همه چیز تغییر میکنه… فقط میدونم راضی به مرگ هیچکس نبودم و نیستم… میخواستم تندترین برخورد ممکن رو با بابام داشته باشم نه به خاطر خودم به خاطر حق پایمال شده مادرم.. قصدم بی احترامی نبود ولی حرف زدن در کمال آرامش هم جز تصمیمای من نبود.. مونده بودم آروم بشم تا توهین نکنم ولی الان میرم که فقط حرفام رو بزنم… همین

 

سروش: طاها الان نه

 

-نه سروش.. احتیاجی به پنهان کاری نیست

 

طاها: ترنم فقط یه چیز ازت میخوام.. میدونم چیز خیلی زیادیه ولی التماست میکنم باهاشون بد برخورد نکن

 

چشمام رو میبندم و هیچی نمیگم

 

طاها: هر وقت خواستی بیای باهام تماس بگیر خودم میام دنبالت.. فقط ترنم زودتر.. میترسم دیر بشه.. مامان و بابا چشم به راه تو هستن

 

-احتیاجی نیست دنبالم بیای

 

پشتم رو بهشون میکنم و میگم: خودم بعد از تموم شد ساعت کاری میام

 

طاها: ممنونم ترنم.. ممنون

 

چیزی نمیگم و از اتاق خارج میشم… صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم

 

سروش: ترنم واستا

 

سرجام وایمیستم

 

-هوم؟

 

سروش: مطمئنی؟

 

-اوهوم

 

سروش: اگه اذیت میشی بیخیال شو

 

-بالاخره که باید برم

 

سروش: من هم باهات میام

 

-لازم نکرده

 

سروش: وقتی گفتم میام یعنی میام.. پس حرف اضافه موقوف

 

غمگین نگاش میکنم و لبخندی میزنم

 

چقدر داره من رو شرمنده ی خودش میکنه.. خودس اسمش رو گذاشته جبران ولی نمیدونه که من ازش انتظار این جبران رو ندارم چون هر کسی جای سروش بود تو اون روزا ترکم میکرد… حتی امروز از لا به لای حرفای مهران و امیر هم تونستم این برداشت رو کنم که اگه مهران هم جای سروش بود باز هم من رونده میشدم.. از همه چیز و همه کس.. همین مهربونیهای بیش از اندازش در لا به لای زورگوییهاش باعث میشه دلم هوای با اون بودن رو بکنه.. ایکاش سالم بودم تا باهاش بمونم.. هر چند هر لحظه ترس از دست دادنش رو دارم ولی باز دلم میخواد راهی باشه که باهاش باشم… بعضی وقتا دلم میخواد مشکلم رو بهش بگم ولی حس میکنم خیلی خودخواهیه که بخوام اینجوری به دستش بیارم… از همه چیزش بگذره تا با من باشه خداییش خیلی ظلمه

 

سروش: به چی فکر میکنی ترنم؟

 

-هان؟

 

سروش: میگم داری به چی فکر میکنی؟

 

دوباره شروع به حرکت میکنم و زمزمه وار میگم: هیچی

 

سروش: خوبه داشتی به هیچی فکر میکردی و اینقدر طولانی شد اگه به یه چیزی فکر میکردی چقدر طول میکشید 

 

«درسکوت دادگاه سرنوشت

 

عشق برما حکم سنگینی نوشت

 

گفته شد دل داده ها از هم جدا

 

وای بر این حکم و این قانون زشت»