«از یه جا به بعد تو میمونی

 

 و چند تا عکس روبروت

 

تنها تر میشی همش تو فکر

 

 اینی تقصیر کی بود

 

از یه جا به بعد

 

 حالو هوای قلبت ابری تر میشه

 

داری عادت میکنی 

 

هیشکی نیست پیشت

 

این و حرفا آخر یادگاری 

 

میشه بمونه پیشت

 

که موندم با چشم تر حرفای

 

پشت سر نمیخواستن

 

 که باشی مردم این شهر

 

هی گفتی نمیشه میخوای بری 

 

که چی شه که بشم تنهاتر از قبل

 

هی دور تو گشتم دورم

 

 زدی تو هر چند دیگه فایده ای نداره

 

هم دردی همدردی دستامو

 

 ول کردی یکی میاد سرت میاره

 

از یه جا به بعد یه آدم 

 

دیگه تو آینه روبروته

 

هی به خودت میای تنهایی

 

 رخنه کرده تو تار و پودت

 

از یه جا به بعد میترسی 

 

یکی بیاد دوست داشته باشه

 

بره تنهات بذاره عاشقت نباشه 

 

اینو یادم دادی اینو یادت باشه» 

بدون توجه به منشی به سمت اتاق سروش حرکت میکنم و سروش هم شونه به شونه ی من میاد… همین که به در میرسیم در رو باز میکنه و با شیطنت میگه: اول خانوما

 

منشی با تعجب به ما نگاه میکنه… لابد با خودش میگه این پسره تعادل روانی نداره.. نه به اون داد و بیدادش نه به این شیطنتش… چشم غره ای به سروش میرم و وارد اتاق میشم خودش هم پشت سرم وارد میشه و در رو میبنده

 

سروش: ترنم….

 

-حرف نزن میخوام به کارم برسم

 

سروش: تو که هنوز پشت میز ننشستی

 

میرم رو صندلیم میشینم و میگم: بفرما این هم نشستن

 

سروش: ترنم نظرت چیه من یه مترجم دیگه استخدام کنم

 

-عالیه.. من هم برمیگردم سر کار سابقم از دست تو خلاص میشم

 

سروش: نه خانوم خانوما.. شغل جنابعالی میشه صحبت کردن با بنده… همین که با من حرف بزنی من کلی روحیه میگیرم و با انرژیه بیشتری به کارم میرسم بابت همین حرف زدنت هم کلی بهت حقوق میدم

 

-نه آقا.. با همین انرژیت زدی پدر ماها رو در آوردی انرژیه بیشتر تو باعث تلفات میشه

 

خودکارم رو برمیدارم که کارم رو شروع کنم

 

سروش: نترس… واسه هر کسی بد بشه واسه تو یکی بد نمیشه

 

-برو خدا شفات بده.. بذار من هم به کارم برسم.. از تو بیکارتر تو عمرم ندیدم

 

سروش میخواد چیزی بگه که میگم: سروش

 

سروش: باشه بابا.. به کارت برس

 

سری تکون میدمو مشغول کارم میشم هر چند بیشتر از کار به امروز فکر میکنم که چه جوری باید با پدرم رو به رو بشم.. سروش هم میره پشت میزش میشینه خودش رو مشغول میکنه

 

همونجور که مشغول کاره میگه: فعلا بهش فکر نکن

 

متعجب نگاش میکنم

 

سرش پایینه ولی لبخند رو لباش واضح و روشنه

 

-چی گفتی؟

 

سروش: فقط رو کارت تمرکز کن… خودت رو اذیت نکن

 

-اما……..

 

سروش: اتفاق خاصی امروز نمیفته.. فقط میخوای اونا رو ببینی همین

 

آهی میکشم و میگم: حق با توهه

 

تو دلم ادامه میدم: هر چند سخت ترین دیدار عمرمه

 

دیگه هیچ کدوم هیچی نمیگیم و خودمون رو با کارمون سرگرم میکنیم

 

•-•-•-•-•-•-•-•-•

تو ماشین سروش نشستم و به بیرون نگاه میکنم… اون هم به سمت خونه ی پدریم میرونه

 

سروش: حالت خوبه؟

 

-اوهوم

 

سروش: میخوای چیکار کنی؟

 

-چی رو؟

 

سروش: پدرت رو

 

همونجور که نگاهم به بیرونه غمگین میگم: نمیدونم… کلی حرف از قبل آماده کرده بودم که وقتی پدرم رو دیدم تحویلش بدم اما الان…….

 

سکوت میکنم

 

سروش: الان چی؟

 

آهی میکشم و زمزمه میکنم: حس میکنم ذهنم خالیه خالیه

 

سروش: میخوای نریم؟

 

-نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان سر کنم

 

سروش با تعجب میگه: عذاب وجدان برای چی؟

 

نگاهم رو از بیرون مییرم و به سروش زل میزنم

 

-دوست ندارم بلایی سر مونا و پدرم بیاد

 

سروش: طاها زیادی شلوغش کرده

 

-چرا بهم چیزی نگفتین؟

 

سروش: چی رو؟

 

-موضوع مونا و پدرم رو

 

آروم زمزمه میکنه: میترسیدیم حالت بد بشه

 

-یعنی اینقدر ضعیف به نظر میرسم؟

 

وقتی جوابی از جانب سروش نمیشنوم پوزخندی رو لبام میشینه

 

سروش: تو خودت داغون بودی فهمیدن این موضوع فقط داغونتراز قبلت میکرد

 

-وقتی زنده برگشتم پدر و مونا تو بیمارستان بستری بودن؟

 

سروش سری تکون میده

 

-کی مرخص شدن؟

 

سروش: همین چند روز اخیر… مونا زودتر از پدرت مرخص شد ولی پدرت تازه چند روز مرخص شده… واسه عروسی هم زیاد نموندن.. مثل اینکه فقط به خاطر تو اومده بودن

 

با تعجب میگم: به خاطر من؟

 

سروش: اوهوم… میخواستن از دور ببیننت… طاهر قسمشون داده بود که نزدیک نیان

 

-یعنی اینقدر مهم شدم؟

 

سروش: بودی

 

به تلخی میگم: حق با توهه.. تو این چهار سال بهم ثابت شد

 

سروش: خبر بیگناهیت همه رو از پا درآورد

 

لبخند غمگینی میزنم و میگم: هنوز خیلی مونده تا بفهمی که خبر گناهکار بودنم من رو چه جوری از پا درآورد.. هنوز زجر شماها به پای من نرسیده

 

——————

 

سروش: بی انصافی نکن ترنم.. ما هم پا به پای تو عذاب کشیدیم

 

-من به تو و بقیه کار ندارم ولی پدرم حق نداشت پشتم رو خالی کنه… اون پدرم بود

 

سروش چیزی نمیگه و فقط آروم رانندگی میکنه.. غم نگاهش رو میبینم و دلم آتیش میگیره

 

سرمو با تاسف تون میدمو میگم: سروش؟

 

لبخند تلخی رو لبش میشینه

 

سروش: جانم؟

 

چشمام رو میبندم و زیر لب به سختی زمزمه میکنم: ممنونم

 

سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس میکنم

 

سروش: بابته؟

 

چشمام رو باز میکنم و به بیرون زل میزنم

 

-بابته تلاشی که واسه ی جبران گذشته ها میکنی

 

سروش: بیشتر از اینا وظیفمه

 

-نیست

 

سروش: اینجوری نگو ترنم.. دلم آتیش میگیره

 

-قصد ناراحت کردنت رو نداشتم فقط میخواستم بگم ممنون که ازم حمایت میکنی

 

سروش: تو که میگی لازم نیست

 

-میگم وظیفت نیست

 

سروش: وظیفمه

 

-امروز صبح از زبون مهران شنیدم که هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد

 

سروش چند لحظه ای سکوت میکنه و بعد میگه: جدا؟

 

-اوهوم

 

سروش: خودش بهت گفت؟

 

-نه.. داشت به امیر میگفت.. میگفت اگه جای سروش بودم من هم همین کار رو میکردم

 

سروش: ولی………

 

-نه سروش.. حق با مهرانه.. تو یه غریبه بودی.. وقتی خونوادم باورم نکردن دیگه انتظار داشتن از تو چیز عجیبی به نظر میاد

 

سروش: من غریبه نبودم ترنم… تو عشقم بودی و من هم عشقت بودم… کم چیزی نبود

 

-هر چیزی بالاخره ته میکشه… مثل احساس من

 

سروش با عصبانیت میگه : منظورت چیه؟

 

….

 

وقتی سکوتم رو میبینه با عصبانیت میگه: میگم منظورت چیه؟… میخوای بگی دیگه دوستم نداری

 

توی دلم میگم ایکاش میشد دیگه دوستت نداشته باشم

 

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و به سمت من برمیگرده… بازوم رو تو دستاش میگیره و من رو به سمت خودش میچرخونه…. با اخمایی در هم بهم زل میزنه و میگه: منظورت از اون حرف چی بود؟

 

بی تفاوت میگم: منظور خاصی نداشتم

 

بازوهام رو فشار میده و منتظر نگام میکنه

 

سروش: ترنم

 

به ناچار زبون باز میکنم: بعضی وقتا آدما مجبور میشن با دستای خودشون یه حس دوست داشتنی رو خفه کنند… مثل من… مثل مهران.. شاید در آینده بتونم بگم مثل تو… بعضی وقتا یه حس خودش ته نمیکشه… مجبورش میکنی که ته بکشه… به آخر برسه… تموم بشه.. نیست بشه

 

———-

 

به شدت تکون میده و میگه: ترنم اینقدر با کلمات بازی نکن… هنوز ازم دلخوری آره؟

 

-من بارها و بارها به این موضوع فکر کردم هر کس جای تو بود میرفت.. ازت کینه ای به دل ندارم

 

با غمگین ترین لحن ممکن میناله: ولی من حق نداشتم برم

 

ناخودآگاه میگم: بیخیال رفیق

 

با داد میگه: نمیخوام رفیقت باشم.. میفهمی؟

 

متعجب نگاش میکنم

 

سروش: میخوام مثل سابق عشقت باشم.. نامزدت باشم.. همه ی هست و نیستت باشم

 

ولم میکنه و سرش رو روی فرمون میذاره

 

با لحنی غمگین تر از قبل میگه: چی مجبورت میکنه این طور قید عشقت رو بزنی؟… آخه چی؟.. درسته یه بار باورت نکردم… میدونم اشتباه کردم ولی تو خانومی کن مثل سابق باش… مثل سابق از همه چیز واسم بگو..از من نترس

 

«کاش میشد عشق را آغاز کرد

 

با هزاران گل یاس آن را ناز کرد

 

کاش میشد شیشه غم را شکست

 

دل به دست آورد نه اینکه دل شکست»