«حكايت موندن و رفتن نيست

 

حكايت قصه غريبي دليه كه نرفت و غريبه شد

 

از همه چيزش گذشت و همه ازش گذشتن

 

گفتن بري غم غربت مي گيرت

 

سادگي كردونرفت!

 

نرفت كه نكنه ترك بخوره

 

غافل از اينكه اينجا پر از سنگ برايش شكستن..»

-من خانوم تو نیستم

 

همینکه به در میرسیم زنگ رو میزنه

 

با لبخند میگه: حرف نباشه خانوم کوچولو.. آدم که رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه

 

میخوام به کناری هلش بدم که لبخندش پررنگتر میشه و حلقه ی دستاش رو محکم تر از قبل میکنه.. من رو کامل به خودش میچسبونه و با شیطنت میگه: خوب شد کت رو قبول نکردیا… اینجوری به جای کت توسط صاحب کت گرم میشی

 

-ولم کن……

 

طاها: بله؟

 

سروش: طاها باز کن

 

طاها: سروش شمایین… بیاین داخل

 

در با صدای تیکی باز میشه.. ضربان قلبم به شدت بالا میره.. نگاهی به سروش میندازم… لبخندی میزنه و میگه: نگران هیچ چیز نباش.. اینجا خونه ی پدرته

 

سعی میکنم لبخند بزنم… هر چند خیلی سخته

 

در رو هل میده و دستش رو از روی شونه هام برمیداره… من رو به داخل هدایت میکنه و خودش هم پشت سرم وارد میشه

 

به سختی لبخند میزنم…یه لبخند تلخ… یه لبخند که خیلی حرفا توشه… یه لبخند که سعی میکنم بی رحمانه نباشه… خودخواهانه نباشه… مغرورانه نباشه

 

نگاهی به اطراف میندازم… حس میکنم با این خونه و آدماش غریبه ام… خونه ی مهران و ماندانا رو به این خونه ترجیح میدم.. نمیدونم چرا؟… واقعا نمیدنم چرا؟…همه ی سعیم رو میکنم و آرزو میکنم من مثله آدمای این خونه نباشم

 

مدام زیر لب تکرار میکنم: ترنم تو میتونی.. آره تو موفق میشی

 

سروش آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: آره.. تو میتونی خانمی… مطمئن باش

 

تو همین موقع در ورودی باز میشه و طاها با سرعت از خونه بیرون میاد

 

طاها: ترنم اومدی؟

 

خیلی سخته لبخندم رو روی لبام حفظ کنم… حس میکنم بیشتر از لبخند به دهن کجی شباهت داره.. فقط سری تکون میدم

 

لبخند مهربونی تحویلم میده و محکم بغلم میکنه

 

طاها: ممنونم ازت ترنم… به خدا نوکرتم… خیلی دوستت دارم.. خیلی زیاد

 

هیچی نمیگم فقط بی حرکت تو آغوشش میمونم… با تمام تلاشی که میکنم دستام باهام همراهی نمیکنند و دور کمر طاها حلقه نمیشن… یعنی واقعا سنگدل شدم؟

 

آروم من رو از آغوشش بیرون میاره و غمگین نگام میکنه 

 

طاها: میدونستم که نمیتونی بد باشی… مطمئن بودم

 

دلم داره از هجوم حرفایی که نمیتونم بزنم منفجر میشه… حتی اشکم هم سرازیر نمیشه.. انگار سروش متوجه ی حالم میشه چون میگه: بهتره بریم داخل

 

طاها تازه به خودش میاد و میگه: آره.. آره.. حق با توهه سروش.. از بس خوشحالم نمیدونم دارم چیکار میکنم

 

دست من رو آروم تو دست میگیره و همراه خودش میکشه… نگام به دستاش میفته که آروم دور مچ دستم حلقه شده… بارها از همین دستا کتک خوردم.. چطور میتونم صاحب این دستا رو ببخشم

 

من و طاهر جلوتر از سروش حرکت مینیم و سروش هم آروم آروم پشت سرمون میاد… همینکه وارد سالن میشم نگاهم به زن عمو میفته… سروش که الان دقیقا کنارم واستاده با دیدن زن عموم اخماش تو هم میره و خشن به طاها نگاه میکنه

 

زن عمو هنوز من رو ندیده چون پشتش به منه

 

طاها آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: تو این مدت زن عمو مراقب مامان بود

 

فقط سرمو تکون میدمو هیچی نمیگم

 

سروش با عصبانیت میگه: طاها قرارمون این نبود… تو گفتی ترنم فقط به دیدن مامان و بابات بیاد

 

طاها: سروش باور کن زن عمو تازه اومده… تو این مدت برای درست کردن شام و نهار یا زن عمو یا خاله به خونمون میومدن

 

سروش میخواد چیزی بگه که بی حوصله میگم: مهم نیست

 

زن عمو با شنیدن صدای زمزمه ی ماها به عقب برمیگرده و میگه: ترنم، عزیزم پس بالاخره برگشتی؟

 

با سرعت به طرف من میاد و میخواد بغلم کنه که با اخم خودمو عقب میکشم

 

زن عمو از این حرکت من ناراحت میشه ولی چیزی نمیگه

 

بی تفاوت از کنار زن عمو و طاها رد میشم روی اولین مبل دو نفره میشینم و سرد میگم: طاها من منتظرم

 

سروش هم کنارم میشینه و چیزی نمیگه

 

———-

 

صدای دور شدن قدمهای یه نفر رو میشنوم.. حدس میزنم طاها باشه

 

زن عمو میاد رو مبل رو به رویی میشینه و آروم میگه: عزیزم مامان و بابات الان به وجودت نیاز دارن

 

غمگین نگاش میکنم

 

-درست مثل من… که توی اون چهار سال برای با اونا بودن با نگام با حرفام با چشمام با گریه هام التماس میکردم… مگه من به وجودشون نیاز نداشتم

 

زن عمو: میدونم از دست همه مون دلخوری ولی عزیزم دنیا ارزشش رو نداره بخوای این دو روز زندگی رو هم با کینه و نفرت بگذرونی… اونا هر چقدر هم که اشتباه کرده باشن پدر و مادرت هستن.. برات زحمت کشیدن.. تو بزرگی کن و ببخش

 

-پس عدالتتون کجا رفته زن عمو… وقتی همه من رو گناهکار میدونستن چرا نگفتین این دختر هر چقدر هم اشتباه کرده باشه باز پاره تنه تونه.. چرا اون روزا به پدر و مادرم این حرفا رو نزدین… الان که نوبت به من رسید باید ببخشم؟… مگه شماها بخشیدن رو به من یاد دادین… من بخشش رو از کی باید یاد میگرفتم؟.. از پدرم؟… اون که حتی حاضر نبود من پدر صداش کنم.. از مونا؟.. اون که حتی راضی به زنده بودنم نبود.. از شماها؟… شماها که فقط به فکر تمسخر و خرد کردن شخصیتم بودین.. تو تمام این سالها یه بار حرف از بخشش و بخشیده شدن به وسط نیومد تا امروز من بخوام بخشیدن رو سرلوحه ی کارام کنم… من تک تک روزا رو به امید بخشش برای گناه نکرده سپری کردم ولی شماها برای اینکه من رو از سر خودتون باز کنید به فکر پیدا کردن شوهر برای بنده بودین… آخه مگه شماها در حقم بزرگی کردین که الان از من انتظار بزرگواری دارین

 

زن عمو: حق داری گلم.. حق داری این حرفا رو بزنی ولی الان همه مون پشیمون هستیم

 

-از رفتار پدربزرگ و عمو کاملا معلومه چقدر پشیمون هستن

 

زن عمو: عزیزم تو دلخور نشو.. اونا هم نگران پدرت هستن… پدرت با دیدن تو صد در صد سرحال میشه… تو هم بی انصافی نکن ترنم جان.. میدونم برات سخته ببخشی ولی تو این شرایط یه خورده کوتاه بیا.. درسته این چهار سال بهت سخت گذشت ولی قبل از این چهار سال که برات چیزی کم نذاشتن.. تا سن بیست و دو سالگیت همیشه هوات رو داشتن و وظیفه ی پدر و مادری رو در حقت به جا آوردن.. ترنم جان اونا ترانه رو از دست داده بودن حق داشتن که باهات اونطور برخورد کنند

-واقعا فکر کردین حق داشتن؟… اصلا حق با شما اونا حق داشتن ولی آخه چند ماه؟.. یه ماه ، دو ماه، سه ماه، یه سال.. آخه چقدر… آخه بی انصاف ۴ سال اونا حق داشتن؟… ترانه رفت ولی من که بودم… چرا هر روز من باید ذره ذره آب بشم؟… من از این خونه نرفتم تا به همه ثابت کنم بیگناهم ولی با موندم همه چیزم رو از دست دادم… کی گفته اگه پدری دست رو فرزندش بلند کنه حق داره… آیا صرفا چون پدر و مادر یه عمر برای بچه هاشون زحمت میکشن حق دارن فرزندشون رو توی جمع بشکنند و آخر سر هم بگن ببخش چون یه عمر زحمتت رو کشیدیم الان باید بخشیده بشیم… زن عمو جان حالا یه سوال اساسی برام پیش اومد اگه پدر و مادرم برای من زحمت کشیدن مگه من برای اونا جبران نکردم؟… مگه من براشون فرزند بدی بودم… من که در سخت ترین شرایط هم صدام رو براشون بلند نکردم… مگه همینا جبران زحمات پدر و مادر نیست… پس چرا همه تون یه جوری نگام میکنید که انگار وظیفمه که ببخشم… من که در گذشته همه چیز رو جبران کردم… چطور وقتی یه فرزند از خونوادش طرد میشه همه به چشم بد نگاش میکنند ولی وقتی فرزندی پدر و مادرش رو قبول نکنه میشه بیرحم.. میشه خودخواه… زن عمو یه روز بیاین به جای من زندگی کنید…

 

«باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد

 

 

وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد

 

 

باید كسی باشد كه عكس خنده ام را

 

 

در لابه لای گریه اش محكم بگیرد

 

 

چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد

 

 

باران تنهاتر شدن، نَم نَم… بگیرد

 

 

هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد

 

 

آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد

 

 

از گریه‌های او خدا قلبش بلرزد

 

 

از گریه‌های او نفسهایم بگیرد

 

 

من! جای خالی باشم و او هم برایم

 

 

هر پنج شنبه شاخه ای مریم بگیرد»