«بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

 

 

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

 

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

 

 

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

 

 

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

 

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

 

 

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

 

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

 

 

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست» 

ببینید میتونید؟… ببینید میشه تحمل کرد؟… به نگاه غریبه ها کاری نداشته باشین فقط یه لحظه برین تو آغوش کسی که فکر میکنید از همه ی وجودش هستین بعد اون هلتون بده و بگه تو قاتل دختر منی… چیکار میکنید؟… اولین سوالی که تو ذهنتون شکل میگیره چیه؟… آیا تو اون لحظه از خودتون نمیپرسین مگه من دخترت نیستم؟… اگه ترانه دخترت بود خب من هم دخترتم… نمیگم چقدر سخته…چون اگه ساعتها هم حرف بزنم باز یه جواب میشنوم اونا پدر و مادرت هستن… تعجبم از اینه که تمام این سالها یه بار هیچکس نگفت این دختر دخترتونه ولی توی همین مدت کوتاه بارها از زبون خیلیا شنیدم اونا پدر و مادرت هستن… هر چند این دردا برام چیزی نیستن درد اصلی رو وقتی با همه ی وجود احساس کردم که فهمیدم مونا مادرم نیست و بدتر از اون اینه که ازم متنفره

 

زن عمو: این جور نگو مادر… مونا اون موقع عصبانی بود یه چیز گفت.. درست نیست به اسم صداش میکنی… بهش بگو مادر… تو باید از این به بعد جای ترانه رو براش پر کنی.. اون که کسی رو به جز تو نداره

 

غمگین میگم: این من نیستم که مونا رو از شنیدن کلمه ی مادر از زبون خودم محروم کردم… اون خودش اینطور خواست… به بدترین شکل ممکن حقیفت تلخ زندگی رو برام روشن کرد و برای یه لحطه فکر نکرد که این دختر چه طور زنده میمونه… چه طور تحمل میکنه

 

زمزمه وار میگم: من بد نبودم… شماها بدم کردین… شماها راه بخشش رو بستن

 

زن عموم اشکی که گوشه ی چشمش جمع شده رو پاک میکنه و میگه: عزیزم با وجود تموم این اتفاقات باز هم چیزی تغییر نمیکنه.. اونا پدر و مادرت هستن.. حق دارن نگران آیندت باشن… حتی ماجرای اون خواستگاری هم فقط و فقط برای خوشبختیه خودت بود

 

سروش با عصبانیت میگه: واقعا فکر میکنید اون ازدواج برای خوشبختیه ترنم بود؟

 

زن عمو: مونا و پدر ترنم بدش رو نمیخواستن

 

سروش پوزخندی میزنه و تلخ میگه: حق با شماست اگه ترنم با کسی که دو تا بچه داشت ازدواج میکرد مخصوصا با اون اختلاف سنیه وحشتناک حتما خوشبخت میشد

 

متعجب به سروش نگاه میکنم.. من خودم اطلاعاتی در مورد خواستگارم نداشتم

 

رنگ از روی زن عموم میپره ولی باز خودش رو نمیبازه و میگه: سروش جان تو اون شرایط خواستگار بهتری برای ترنم نبود

 

سروش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت میگه: من و خونوادم هیچوقت در مورد این اتفاق تو هیچ جمعی صحبت نکردیم تعجبم از اینه که چطور بعد از اون ماجراها توی تمام مهمونی ها حرف از ترنم و گناهکار بودنش بود

 

زن عمو: بالاخره حرف دهن به دهن میچرخه

 

سروش: نه خانوم مهرپرور… این خود شماها بودین که حرف رو تو دهن دیگران گذاشتین… خودتون آبروی ترنم رو بردین… نه تنها توی فامیل خودتون بلکه این بحثا رو تو فامیل ما هم کشوندین

 

تلخ میگم

 

ـــــ نه سروش این اطرافیان نبودن که آبروی من رو بردن

 

سروش متعجب میگه: چی؟

 

لبخند تلخی میزنم و میگم: این پدره من بود که توی جمع کوچیکم کرد و دیگران رو کنجکاو کرد

 

زن عمو: عزیزم گذشته ها گذشته

 

-و آبروی بر باد رفته ی من هیچ جوری بر نمیگرده

 

زن عمو سرش رو پایین میندازه… سروش هم غمگین بهم نگاه میکنه

 

تلخ ادامه میدم: امروز من ترنم مهرپرور میگم هیچ پدر و مادری حق نداره شخصیت بچه ش رو خرد کنه چون بعدش هر آدم غریبه ای به خودش اجازه میده که با اون بچه مثله یه آشغال برخورد کنه… پدرم توی جمع من رو تحقیر کرد من رو به باد کتک گرفت من رو داغون کرد و بعد از اون بقیه هم باهام همونطور برخورد کردن……………

با شنیدن صدای پدرم حرف تو دهنم میمونه

 

پدر: حق داری دخترم

 

آهی میکشم و از جام بلند میشم… به عقب برمیگردمو مونا و پدرم رو میبینم… پدرم شکسته تر از همیشه… خیلی پیر شده.. کل موهای سرش یکدست سفید شدن… مونا هم خیلی شکسته شده

 

مونا: شرمندتم ترنم…

 

حرفی واسه گفتن ندارم… وقتی سکوتم رو میبینه با قدمهایی بلند خودش رو به من میرسونه و محکم بغلم میکنه

 

———

 

نمیدونم چرا اینقدر سردم… اینقدر بی تفاوتم… یعنی واقعا تا این حد بی احساس شدم… شاید هم به قول زن عمو که میگه دنیا رزشش رو نداره که بخوای زندگیت رو کینه بگذرونی کینه ای شدم… الان دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم؟

 

مونا: از وقتی حقیقت ماجرا رو فهمیدم یه شب هم خواب راحت نداشتم دخترم

 

با شنیدن کلمه ی دخترم به گذشته ها سفر میکنم…

 

«مامان: کجا؟

 

-دانشگاه… خواب موندم

 

مامان: اول صبحونه بعد دانشگاه

 

-نمیشه مامان…دیرم شده

 

مامان: تو کی میخوای آدم بشی دختر.. مگه مجبوری تا نصف شب بیدار بمونی

 

-مامان جونی اینقدر غر نزن بیریخت میشیا

 

مامان: تــرنم

 

-جونم خوشگله

 

مامان: از دست توی شیطون بلا… واستا برات لقمه بگیرم

 

-من رفتم.. دیگه نمیتونم منتظر بمونم

 

مامان: واستا ببینم.. بیا اینو بگیر توراه بخور

 

-قربون مامان غرغروی خودم برم که اینقدر دخترشو لوس میکنه

 

مامان: تو خودت ذاتا لوس و ننر تشریف داری…به جای این حرفا زودتر برو دانشگاه دیرت شده

 

– اصلا بیخیال.. دانشگاه کیلویی چنده بیا بریم با هم……….

 

مامان: ترنم میری یا با کتک بفرستمت»

 

به یاد اون روزا اشک تو چشمام جمع میشه… ناخودآگاه دستم بالا میاد و دورش حلقه میشه

 

وقتی این عکس العمل من رو میبینه محکم تر از قبل من رو به خودش فشار میده

 

مامان: ببخش که در حقت مادری نکردم

 

حرفی واسه ی گفتن ندارم… یعنی دیگه انتظاری از مونا ندارم… روزی که فهمیدم مونا مادرم نیست قید تمام محبتها و مهربونیهاش رو زدم… همون ۲۲ سال هم که دختر هووش رو بزرگ کرد و دم نزد خودش خیلیه

 

زن عمو به طرف مونا میاد و اون رو از من جدا میکنه

 

زن عمو: موناجان بیا بشین.. حالت زیاد خوب نیست

 

مونا میخنده و میگه با برگشتن ترنم حال من هم به زودی خوب میشه

 

زن عمو با بیچارگی نگام میکنه.. کلافه نگام رو از زن عموم میگیرم…برام سخته… من نمیتونم بین این آدما زندگی کنم.. همین الان هم به زور دارم همه چیز رو تحمل میکنم.. از وقتی اومدم حتی جرات نکردم به در اتاقم نگاه کنم.. از بس تو اون اتاق زجر کشیدم و خاطرات بد دارم.. خاطرات این چهار سال از بس برام پررنگه خاطراته اون ۲۲ سال رو نمیبینم… دست خودم نیست.. انگار من هم شدم مثله خودشون… بیشتر از این چهار سال این چند ماه اخیر آزارم میده.. یعنی واقعا پدرم قصد داشت من رو بده به مردی که قبلا ازدواج کرده بود و دو تا بچه هم داشت؟… پس مهر و محبت پدریش کجا رفته بود؟

 

پدر: دخترم

 

نگاش میکنم… نگاش پر از محبت و مهربونیه.. مثل گذشته ها ولی نگاه من دست هر چی زمستون رو از پشت بسته.. از بس سرد و یخیه.. هر قدمی که بهم نزدیک میشه قلب من بیشتر از قبل از پدرم فاصله میگیره

 

همین که در چند قدمیم قرار میگیره سریع نگام رو ازش میگیرم و خیلی آروم میگم: طاها گفته میخواستین من رو ببینید

 

پدر: ترنم من………..

 

به سختی زمزمه میکنم: فقط نگین شرمنده این.. از این جمله ی کلیشه ای متنفرم

 

سکوت میکنه

 

همینکه دستش رو دراز میکنه تا من رو تو آغوشش بگیره میگم: بشینید… انگار زیاد حالتون خوب نیست

 

از بس طعم اغوش گرمش رو نچشیدم مزه ی شیرینی بغلش رو فراموش کردم… الان فقط احساس سرما میکنم

 

سنگینیه نگاهش رو احساس میکنم اما سرم رو بالا نمیارم

 

برام سخته بهش بگم تو رو از هر نامحرمی نامحرم تر میدونم… برام چه غریبه ای پدر؟… چه کردی با من؟.. با خودت؟.. با مونا؟.. با مادرم؟… با ترانه؟.. تو چه کردی با ما؟

 

 

«دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟

 

من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟

 

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

 

با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم»