«دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

 

به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد» 

دلم نمیخواد بهش نگاه کنم میترسم کنترلم رو از دست بدم و حرفای ناگفته ی زیادی رو به زبون بیارم.. حرفایی رو که نباید بگم

 

طاها به کمک بابا میاد و با ناراحتی اون رو کنار مونا میبره… بابا میشینه و غمگین میگه: یعنی تا این حد از من متنفری؟

 

متنفرم؟… نمیدونم

 

نمیدونم چی باید بگم… میخوام دهنم رو باز کنم و بگم نمیدونم ولی پشیمون میشم

 

به زور فقط کلمه ی نه رو زمزمه میکنم

 

سروش زیاد راضی به نظر نمیرسه.. انگار انتظار عکس العمل بهتری رو از من داشت… خودم هم حس میکنم رفتارم زیاد با مونا و پدرم خوب نیست… غمگین روی مبل میشینم

 

پدر: ترنم هر چی دلت میخواد بگو… تو خودت نریز.. من حالم خوبه.. این سکوتت بیشتر آزارم میده… میدونم باز هم داری مراعات حال ما رو میکنی

 

مونا: آره دخترم… هر چی تو دته بریز بیرون

 

نگام بین مونا و پدرم میچرخه.. با کلمه ی دخترم مونا خیی غریبه ام.. حس میکنم اون هم باهام غریبه شده… چون قبلنا رابطه مون واقعا مثل مامانا و دخترا بود… حتی وقتی آخر جمله هاش بهم نمیگفت دخترم ولی از تک تک رفتاراش میشد فهمید که برام یه مادره اما الان با وجود تک تک ون دخترم گفتنام نمیدونم چرا محبت مادرانه ای از صداش احساس نمیکنم.. شاید چون حقیقت رو میدونم این احساس رو دارم

 

پدر: ترنم نمیخوای چیزی بگی؟

 

چند لحظه ای تمرکز میکنم … نگام رو از آدمای ساکن این خونه میگیرم و به میز رو به رو زل میزنم… بعد از چند لحظه مکث خیلی آروم حرفام رو زمزمه میکنم.. اونقدر آروم که همه به خاطر شنیدن حرفام نفساشون رو توسینه حبس میکنند

 

-کلی حرف داشتم.. کلی گلایه.. کلی شکایت… کلی حرفای ناگفته ولی الان که اینجا نشستم نه یادم میاد که چی میخواستم بگم نه دلم میخواد که یادم بیاد… الان که اینجام فقط برای یه چیزه… برای موندن نیومدم.. برای بخشیدن هم نیومدم… چون خیلی وقته که گذشتم…

 

تو چشمای بابام زل میزنم و یه خورده بلندتر از قبل ادامه میدم: نیومدم تحقیر کنم… نیومدم کسی رو بشکونم…حتی نیومدم شخصیت له شدمو با شکستن غرور شماها به دست بیارم که به دست نمیاد که دیگه هیچ جوری ترنم سابق زنده نمیشه… من فقط اومدم یه جمله بگم… آره… فقط اومدم یه جمله بگم و برم… برای همیشه.. چون موندنم هیچی رو درست نمیکنه… فقط من رو بیشتر از قبل میشکونه

 

اشک تو چشمای مونا جمع میشه

 

چشمام رو میبندم و چند لحظه ای به حرفی که میخوام بزنم فکر میکنم… آره…همین یه جمله بسشونه… به خدای احد و واحد همینیه جمله تا آخر عمر یادشون میکنه… اینجوری تا عمر دارن قضاوتهای بیجا نمیکنند

 

حتی صدای نفس کشیدن کسی رو هم نمیشنوم

 

لبخند تلخی رو لبام خودنمایی میکنه

 

چشمام رو باز میکنم و غمگین تر از همیشه زمزمه میکنم: من اومدم بگم اشتباه از من بود شماها تقصیری نداشتین

 

همه متعجب نگام میکنند

 

-آره من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم که از تک تک کسایی که نیمی از وجودم بودن انتظار کمک داشتم… انتظار بیجایی بود… تا عمر دارم یادم میمونه که تو سختیها فقط باید خودم واسه ی خودم بجنگم… حالا میفهمم که من حق نداشتم بمونم و خودم رو براتون ثابت کنم…

 

پدر: ترنم اینجوری نگو… تو هر چی بخوای ازت دریغ نمیکنم

 

————

 

-دیگه چیزی نمیخوام… الان تموم نداشته هام رو دارم… پدر میخوای چی رو جبران کنی؟

 

پدر: همه ی اون چیزایی که مال توهه.. سهم توهه.. من و مونا صحبت کردیم… ما تصمیم گرفتیم برای جبران گذشته ها نیمی از اموالمون رو به نامت کنیم.. تا روزی که دلت بخواد تو رو پیش خودمون نگه میداریم

 

مونا: آره عزیزم.. حتی شده به تک تک فامیل جواب پس بدم میدم ولی به همه ثابت میکنم بیگناهی

 

همونجور که با انگشتام بازی میکنم میگم: من ازتون هیچی نمیخوام… فقط میخوام برم دنبال زندگیه خودم… الان دیگه به جایی رسیدم که دیگه هیچکس و هیچ چیز برام مهم نیست

 

پدر: یعنی تا این حد از ما متنفری که ححتی یه فرصت برای جبران هم بهمون نمیدی؟… میدونم چهار سال مدت زمان زیادیه و ما خیلی ازت غافل شدیم ولی الان تا آخر عمر هر جور که بخوای تامینت میکنیم.. فقط بمون ترنم

 

-اشتباه نکنید پدر… توی اون چهارسال با اینکه واسه هیچکس مهم نبودم ولی هنوز حس مالکیت در من زنده بود… سروش مال من بود… پدرم مال من بود… مونا مادر من بود… طاهر و طاها برادرای من بودن… اما توی این چند ماه اخیر چه تلخ تموم این من ها رو از دست دادم… الان دیگه هیچی ندارم… یه جورایی بی تفاوتم… در عین دوست داشتن بی تفاوتم… این بی تفاوتی رو دوست دارم… این غریبه بودن رو دوست دارم… من احساس الانم رو دوست دارم… تو چشمهای اشکی مونا نگاه میکنم

 

-وقتی هیچکدومتون رو ندارم دیگه ترس از دست دادن هم در من وجود نداره… همین برام شیرینه…

 

مونا: ترنم تو دختر منی… درسته به دنیا نیاوردمت ولی برام با ترانه هیچ فرقی نداشتی

 

دوست دارم بگم مونا اگه دخترت بودم بعد از مرگ ترانه هم پای من میموندی… اما دلم نمیخواد با حرفام آزارشون بدم… تا دنیا دنیاست یه حرفایی تو قبرستون دلم میمونند و قراضه تر از قبل… کسی که ادعای مادری داشت در سخت ترین شرایط زندگی انتقام مادری رو از بچه اش گرفت… مادرم نبودی مونا مادرم نبودی تو فقط ترانه رو بچه ی خودت میدونستی… بعضی وقتا فکر میکنم زیادی پر توقع هستم که از مونا انتظار داشتم تو اون چهار سال هم برام مادری کنه اما آخه وقتی کسی ادعای مادری میکنه باید همیشه پای حرفش واسته.. من که مجبورش نکرده بودم مادرم باشه

 

فقط زمزمه میکنم: میدونم… تو اون ۲۲ سال خیلی چیزا رو بهم ثابت کردی… همین باعث میشه که از چهار سالی که کنارم نبودی بگذرم

 

غمگین زیر لب ادامه میدم: هر چند شنیدم برای خاکسپاری جنازه ی سوخته شده ی من هم حاضر نشدی بیای ولی باز حق رو به تو میدم… چهار سال در برابر بیست و دو سال چیزی نیست

 

مونا از جاش بلند میشه و با گریه میگه: فقط حلالم کن ترنم

 

بعد هم به سمت اتاقش میره… زن عمو با ناراحتی سری تکون میده و پشت سر مونا حرکت میکنه

 

نگام به چشمای پدرمه… این روزها عجی با واژه های پدر و مادر احساس غریبی میکنم

 

پدر: میخوای بری؟

 

میدونم کمرش شکسته پیر شه داغون شده واسه همیناست که سعی میکنم خودخواه نباشمو غرور نداشته ش رو نشکنم…

 

-اوهوم

 

پدر: کجا؟

 

-به دنبال آرزوی بر باد رفته ام

 

غمگین میگه: پیش خودم بمون.. کمکت میکنم به تک تکشون دست پیدا کنی

 

فقط نگاش میکنم

 

پدر: چقدر تغییر کردی… تو این چهار سال متوجه نشده بودم که تا چه حد دلمرده شدی

 

-چون من رو حتی لایق یه نگاه هم نمیدونستین

 

با حسرت نگام میکنه

 

پدر: بعد از رفتن مادرت میخواستم برات بهترین پدر دنیا بشم

 

من هم با حسرت میگم: یه رو

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۳.۰۸.۱۶ ۰۰:۵۳] زایی واقعا بهترین پدر دنیا بودین… به حرمت همون روزاست که این چهار سال رو نادیده میگیرم

 

پدر: پس چرا میری؟

 

-از حق خودم میتونم بگذرم ولی از حق مادرم چطوری بگذرم… تمام این سالها من رو از دیدن مادرم محروم کردین و هیچوقت نفهمیدین اگه یه روز بفهمم چه بلایی سرم میاد

 

نگاش رو از من میگیره و زمزمه میکنه: نمیخواستم اینجوری بشه… میخواستم برم دنبالش… به خاطر تو

 

-شاید هم به خاطر خودتون… من یه دخترم.. مادرم رو درک میکنم.. حتی اگه برم جلوش واستم و نخواد من رو ببینه بهش حق میدم.. چون من ثمره ی عشقش نبودم

 

پدر: نه.. اون عاشق تو و ترنج بود

 

-ترنج؟

 

پدر: اسم خواهرت بود… میدونم که میدونی

 

-آره.. اسم آوا بود

 

 

«چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم

 

 

چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

 

 

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش

 

 

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم»